هنوز هم آن لحظات با من است. آن تصوير غمانگيز در قاب خياباني كه پنجشنبههاي آخر هر ماه منتظر ما بود. چرا اين كار را با من كرد؟ كجا و به چه كسي گفتهام؛ دوست نيرومند، دشمن نيرومند ميشود. من اين را جايي خواندم به كسي هم نگفتم حتي به خودم. او دوست نيرومند من بود نه بهخاطر قامت رعنا و مقام والا، نه او نيرومند بود چون من با قلبم با او رفتار ميكردم، چون يك دوست خوب هميشه نردبام را براي بالارفتن دوستش نگهميدارد، كاري كه هميشه ميكردم و او بالا ميرفت.
كسي ميگويد: هر دو گناهكاريد چه او كه بالا رفته است و چه تو كه نردبام را نگه داشتهاي.
ـ چرا؟
ـ شايد به دزدي رفته است.
ـ يعني چون نميتوانم گاهي احمق باشم، پس نميتوانم عاقل باشم؟ پس هيچ شاخه گل سرخي ديگر همراه من نخواهد بود، چون هيچ ملاقاتي در انتظار من نيست؟
خواب ميبينم
دارم از ارتفاع بلندي سقوط ميكنم.
ميخواهم فرار كنم پا ندارم.
ميخواهم فرياد بزنم صدا ندارم
همين هزار سال پيش بود، دوستان من و دوستان شما خيلي دوست بودند و اگر روزي هم ميرفتند جاي پايشان ميماند، آنوقت ما پا در جاي پاي آنان ميرفتيم تا با دوست نو آمده ديگري آشنا شويم. آن سالهاي دور ما ميدانستيم، يعني به تجربه فهميديم دوستان درختان هميشه سبزي هستند كه بهارند كه سايه دارند و ما در سايه آنهاست كه پروانه روي دست چپمان مينشيند تا صداي قلبمان را بشنود تا بيواهمه تأمل كند كه يادش بيايد آن سايه رويايي كه او از آنجا دور و گم شده است، كدام علفزار است و ما كه ميدانستيم سكوت درمان همه دردهاست آنقدر آرام بوديم كه پروانه بيمناك آينده نباشد و بداند ما هم پروانهايم و اگر خدا خواست عمرمان كمي بلندتر از اوست، پس حق نداريم اگر نگران آيندهايم، ديروز و امروز را ويران كنيم تا هيچ گل سرخي با ما به ديدن هيچ دوستي نرود.
كسي ميگويد: در دنيا فقط دو دوست خوب وجود دارد. يكي آنكه نيامده يكي آنكه از دنيا رفته است. روزنامهنگاري كه سينما را بهاندازه سيگار دوست دارد ميگويد: نه اين افكار تنها ماليخولياي كساني است كه تعادل خود را بهخاطر هيجان و اضطراب عشقهاي سينمايي از دست دادهاند، دوستان در آن هزار سال پيش، خود عشق بودند و براي هميشه در سراي دل جاي داشتند.
با تو كه هستم
هر روز از مدرسه برميگردم
پيراهن مادرم بوي غذاي دلخواهم را ميدهد
مشقي براي نوشتن ندارم
و فردا جمعه است
حالا و اكنون انسان جديد با نيازها و آموزها و آفريدههاي جديد اغلب پوست كشيده صورتهايي است كه نامش ماسك است. انسان جديد دوستي را تجارت ميداند؛ يك تجارت كامل، پس تپش و تمناي قلب را با عيار فقط سود سرشار ميسنجد. او بهدنبال سود خالص در معاملهاي است كه هزينه خود را از ريا و تزوير ميپردازد. انسان اينترنتي حاضر نيست در هيچ كاري حتي نيمي از خود را تسليم دوستي كند. چون بخش عميق و عمده وجودش حسابگر و ناظر شده است تا ترازوي دوستي و رفاقت گرمي بالا و پايين نشود.
كسي ميگويد: شايد حق با آنهاست.
ـ چرا؟
ـ چون آنان برخلاف پدرانشان نميخواهند بين نااميدي مطلق و خوشباوري سادهدلانه در نوسان باشند، بنابراين به ناچار اين گفته ناپلئون را اغلب آويزه گوش كردهاند كه با يك دكمه ميتوان كاري كرد كه هر آشنا و دوستي آن را ستايش كند و در راهش جان بخشد.
آيا انسان معاصر آنقدر نااميد است كه به هيچ هدفي شليك نميكند چون نگران است فشنگ به صورت خودش بخورد.
با اين همه من اما، هنوز هم بر اين باورم گرچه دوستان خيلي دوستان نيستند اما يك نفس نعناعي كه دستي سرشار از مهر دارد ميتواند به پروانه بگويد بر شانهام بنشين تا علفزار را به ياد آوري
ستارهاي روي بالشت ميچسبانم
پولكهايي شبيه ماه روي سقف اتاقت
و تا صبح
صداي پرندهها را
در هواي خانه گلدوزي ميكنم
* همه شعرها از راضيه بهراميخشنود است.