فریدون صدیقی: سرگیجه گرفته‌ام نه از دست دشمن دانایی که مخفیانه می‌خواهد ضربه بزند تا کاری‌تر باشد، نه، من از او فقط می‌ترسم.

سرگيجه گرفته‌ام نه از بهار كه ناباورانه ناچار است خنكايش را تسليم تابستاني كند كه هنوز نيامده است. نه من سرگيجه گرفته‌ام چون نمي‌توانم باور كنم هر دودي مرا به آتش نمي‌رساند و هر برگي كه در باد لرزان است الزاما همه برگ‌ها با او همراهي نمي‌كنند. سرگيجه من از ترك عادت‌هاي بايسته است. من تا پيش از اين باور داشتم عادت قوي‌تر از احساس پنجگانه ماست. يك حس ششم كامل است. سرگيجه من از به هم ريختگي عادت‌هاست و همين است كه زير پايم خالي مي‌شود و چيزي در من مرا مي‌خواند تا ببلعد وفرو دهد. در حالي‌كه من روي آسفالت خيابان اعتماد ايستاده‌ام كه بايد سخت‌جان‌تر از آجر باشد. اما دارم در خودم فرو مي‌روم. چون نمي‌توانم ترك عادت كنم و باور كنم ترازوي ميوه‌فروش دستكاري شده است كه جنس دولنگه كفش آقاي پاپوش با هم متفاوت است كه آستين اين كت جنسش از آن يكي آستين نامرغوب‌تر است كه اين برنج تايلندي نمي‌تواند دودي باشد.

سرگيجه من از ترك اين عادت‌هاست. من دارم مريض مي‌شوم. نمي‌توانم باور كنم بجاي توتون سيگار، گاهي به كاغذ رنگي پك مي‌زنم.

دريغ، آن كس كه مي‌دادم برايش گردنم را هم
نفهميدم كه روزي مي‌درد پيراهنم را هم
براي بي‌كسي‌هاي رفيقي گريه مي‌كردم
كه دشمن بود حتي لحظه‌اي خنديدنم را هم

هزار سال پيش حقيقت عرصه را بر دروغ تنگ كرده بود و دروغ از بي‌كسي هميشه در فرار بود. نداري بدون قرض، يك ثروت حقيقي بود، عشق مانند سوپ با قاشق دوم سرد نمي‌شد و تا هميشه سوزان بود. آن‌قدر كه حنجره با صداي زخمي هامون ـ خسرو شكيبايي ـ زمزمه مي‌كرد؛ دوستت دارم مثل باران پشت شيشه. نه، هزار سال پيش نه كسي سرگيجه مي‌گرفت و نه مي‌ترسيد. چون آقاي بقال خودش پيشاپيش مي‌گفت اين ماست، ‌رو ترش كرده و مي‌خواهد دوغ شود، فردا بياييد تا شرمنده نباشم. آقاي ميوه‌اي مي‌گفت اين چند هندوانه كال است و شام اسبان مشتي قاسم درشكه‌چي است، امروز طالبي ميل كنيد كه عسل ورامين است.

آقاي معلم چنان درس مي‌داد كه همه كلاس شاگرد اول بودند. بيست‌ها، 30 بودند. قبولي‌هاي كنكور واقعا قبولي بودند.

بادبادك‌ها كاغذي بود. ايراني بود. دم عصر يك روز بهاري آنقدر بالا رفت كه شب شد و به ماه رسيد، وقتي پايين آمد جاي پاي يك تکه ابر گمشده روي صورتش افتاده بود. شكل دختر همسايه‌مان «بفرو» يعني برف‌رو بود. حتي يادم هست دوستم فرهاد وقتي عاشق شد، چشمانش رنگ نباخت و همچنان آبي ماند. ما آن موقع‌ها اصلا فكر نمي‌كرديم روزي بيايد عينك‌فروشي‌ها رنگ چشم بفروشند. آن هزار سال پيش فقط رنگ‌فروش‌ها رنگ مي‌فروختند و رنگ‌كارهاي شهر ما دو نفر بودند. صادق و صديق و هيچ‌كس را رنگ نمي‌كردند و همه پنجره‌هاي چوبي آبي بود.

اي سيب سرخ غلت‌زنان در مسير رود
يك شهر تا به ما برسي عاشقت شده است

حالا و اكنون ديگر كسي از كسي نمي‌ترسد. چون همه دشمن‌ها از سايه درآمده‌اند سر كوچه يا سر خيابان خفت يكديگر را مي‌گيرند و نمي‌دانند ما خودمان هم قرار است از نداري به‌زودي خفت‌گيري كنيم و جز اين تن مردني ثروتي نداريم تا مثلا در چهارراه ارزفروشان يكباره بالا و پايين شويم. يا در سه‌راه شركاي ناباب بر سر تاسيس كارخانه ديگر رنگ‌كني، كلاه گشادي سر بگذاريم و دار و ندارمان گم شود.کاش می‌شد اعتراض کرد ، اعتراض يك گلايه ساده برای رسیدن به تفاهم است؛ آقاي ميوه‌اي چرا كم‌فروشي، چرا گران‌فروشي؟ مگر مي‌شود هندوانه هشت كيلويي تا رسيدن به خانه 800گرم وزن كم كند. سه كيلو پرتقال تا رسيدن به در خانه 450گرم آب شود و دو کیلو گوجه‌فرنگي 300گرم رنگش بپرد. سرگيجه گرفته‌ام نه از دست كساني كه هنوز مي‌گويند ضررهايي هست كه نفع بسيار زيادي دارند. مثل گوشت چرخ‌كرده رنگ شده كه ما متوجه مي‌شويم اولا ديگر گوشت چرخ‌كرده نخريم و ثانيا اصلا گوشت قرمز نخريم كه ضررش زياد است. حتي مي‌توانيم دستگاه پخش وي‌سي‌دي با برندي بسيار معروف بخريم، بعد كه فهميديم چيني است، اصلا ديگر براي هميشه در خانه فيلم نبينيم و به خيابان برويم و به فروشنده بگوييم خيلي ممنونيم كه فهميديم برخي كاسب‌ها حبيب خدا نيستند و او هم به ما بگويد خيلي ممنون برخي خريداران صديق نيستند. چك بي‌اعتبار مي‌كشند و ما هر دو از دست زمانه سرگيجه مي‌گيريم.

روزنامه‌نگاري مي‌گويد: دوست محترم مگر نشنيده‌اي گاهي ضرورت، ترش را شيرين مي‌كند. چرا ضرورت‌ها را درك نمي‌كنيد، عادت كن كه يا لواشك آلو نخوري يا اگر خوردي گاهي به ضرورت فكر كن شيرين است.

ـ يعني اين هزار سال كه تا اينجا رسيده‌ام، از بيراهه آمده‌ام.

ـ نه، اما بايد خوانده باشی زمان دايره‌وار نمي‌گذرد كه هميشه هزار سال پيش باشد، زمان رو به جلو و مستقيم حركت مي‌كند.

من از اين گفته سرگيجه مي‌گيرم يعني نامردي، مردي است. مگر نگفته‌اند گذشته چراغ راه آينده است. نه اين كار از دست همه برنمي‌آيد.

آسان است ناممكن‌ها را ممكن شوم
و زمين در گوشم بگويد: بس كن رفيق
اما
آسان نيست كه معني مرگ را بدانم
وقتي تو به زندگي آري گفته‌اي...

 * شعرها به ترتيب: حامد يعقوبي، فاضل نظري و شمس لنگرودي