هزار سال پيش دزدها آنقدر بيمعرفت نبودند كه وقتي جيب پيرمردي را ميزدند، بليت اتوبوسش را هم ببرند.
آنوقتها، داستان شب راديو، شنونده را عاشق ميكرد. خسرو و شيرين بهجاي كافيشاپ ميرفتند پيچشميران بستني گلوبلبل ميخوردند. روزنامهفروشها بعدازظهرها سر چهارراه داد ميزدند؛ افزايش حقوق معلمان- معافيت سربازي متاهلها.
آن روزها همه چيز ساده بود. همسايهها همديگر را فقط نگاه نميكردند. ميديدند و همين بود مهرباني در آغوش جاي ميگرفت. همسايه، سايه ما بود و ما از فرط سادگي قلبهامون با هم ميتپيد چون عمل كردن گوياتر از گفتن بود. شاعر ميگفت:
عشق در قطار طولانيتر است
بهخاطر واگنها
بهخاطر كوپهها
بهخاطر راهروها
و به خاطر تو
كه فقط قطار را بيشتر دوست داري
صد سال بعد با اينكه آفتاب غروب در دود و غبار شهرها گم ميشد اما صبحها ميشد بالا آمدن آن را بدون مزاحمت آسمانخراشها در كوچهها ديد كه چگونه چشمانداز را پر از پولكهاي نقرهاي ميكرد. آن روزها زندگي گرچه داشت در بستر اجبارهاي نوين اجتماعي بازتعريف ميشد اما جاري بود و حركتهاي فردي همچنان محترم بود. راديو پشت سر تلويزيون داد ميزد و روزنامهها همچنان خواننده داشت، تيترها كنار كيوسكها راه ميرفت و خبر از ورود اتومبيلهايي جديد ميداد كه نامشان پيكان و پرايد نبود؛ ماكسيما و مزدا بود و زندگي هنوز به رنگ مهرباني بود و اگر كسي تنه ميزد دستكم به نشانه پوزش سر تكان ميداد. چون عوامل ناسازگاري كاملا تبديل به قاعده نشده بود و نابهساماني امري طبيعي نبود. شيرين و فرهاد با مترو به كافينت ميرفتند و براي دوستان دور و نزديك پيام ميدادند تا عكس جمعي يادگاري بگيرند. شاعر ميگفت:
تو بايد بيايي، بايد بخندي
در نيمرخ غمگين تو وقتي ميخندي
پرندهاي به پرواز درميآيد
حالا و اكنون بيا و بنگر دوست داشتن غايب است. عكسها همه تكي است و با فتوشاپ به هم ميرسند. نبض دوستداشتن ديگر نميزند و دوستان در موبايل و لپتاپ ولگردي ميكنند اما بايد دانست زندگي جمعي در تنهايي مثل آموزش بدون تجربه است. شبيه زندگي در فيلم است نه فيلم ساختن از زندگي. كسي ميگفت وقتي از دبستان به بعد در جهان مجازي به سر ميبريم مجال ديدن فقط تصوير، حركت و صدايي است كه بر صفحه موبايل و لپتاپ ميبينيم و گرما و سرما،تپش و تمناي دست و دل مفهومي ناشناخته است. آيا به همين دليل است كه نوجوانان و حتي برخي جوانان امروز نميبينند و تنها نگاه ميكنند. حتي پدر و مادر را نميبينند و آنان را لمس دروني وجودي نميكنند چون جهان مجازي، رابطههاي مجازي ميسازد. اما كاش بچهها باور كنند تا جهان هست كبوتر سفيد و كلاغ سياه است. شاعر ميگويد:
دستم مثل برگي در پاييز درد ميكشد
نه درختان بادام با سايههاي كوچكشان
نه عطري كه از بالاي سرم بگذرد
سكوت مثل آب ريخته روي ميز پهن ميشود
و تمام اتاق را ميگيرد.
* همه شعرها از غلامرضا بروسان
نظر شما