تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۶:۴۰

فاطمه نوری: اینجا نه از صدای بوق و دود اتومبیل‌ها و هیاهوی زندگی شهری خبری هست و نه از تفاوت طبقاتی و اختلاس و کلاهبرداری. اینجا همه با هم برابرند. از ریش‌سفید و بزرگ خاندان عشایر گرفته تا مردم عادی همه در خانه‌ای به نام چادر زندگی می‌کنند. اسباب ضروری زندگی‌شان در چند دست رختخواب و چند ظرف، یک زیرانداز و یک تفنگ برنو خلاصه می‌شود.


زندگي عشاير اگرچه سرشار از سختي است اما توأم با آرامشي است كه به ندرت در زندگي شهري با تمام امكاناتش يافت مي‌شود. زمين از آنجا كه چشم كار مي‌كند تا آنجا كه به قله‌هاي سر به فلك‌كشيده و سپيدپوش دنا مي‌رسد سراسر به رنگ سبز درآمده است. در زمينه سبز دشت‌هاي فراخ اين سرزمين لكه‌هاي سياه‌رنگي خود‌نمايي مي‌كنند كه بشارت‌دهنده حضور عشاير در اين منطقه هستند. گرم شدن زودتر از موعد هوا و ترس از از‌دست‌رفتن دام‌ها، عشاير را بر آن داشته كه زودتر از زمان مقرر به سمت ييلاق حركت كنند و به‌ناچار بايد چند روزي براي صدور مجوز ورود به مراتع توسط منابع طبيعي استان اصفهان در انتظار يا در اصطلاح پشت قرق بمانند. حالا تقريبا چند روزي است كه قرق شكسته‌شده و عشاير پس از روزها پياده‌روي به مقصد وارد شده‌اند. صداي زنگوله گوسفندان در گوش دشت پيچيده است. ايل چند روزي است كه دل به راه داده تا به دشت‌هاي سميرم برسد. كودكان و زنان سوار بر چهارپايان و گاه پياده به‌دنبال گوسفندها در حركتند. برخي از خانواده‌هاي عشاير نيز كه با خودرو كوچ كرده‌اند، در كنار خودروهاي خود سايباني درست كرده و بار خود را بر زمين گذاشته‌اند تا خستگي راه را با نوشيدن چايي كه روي زغال دم‌كشيده، از تن به‌در كنند. خورشيد دامان خود را روي دشت پهن كرده و سياه‌چادرها شده‌اند مأمني براي ايلياتي‌ها تا از گرماي روز به سايه سياه‌چادرها پناه ببرند.

حريمي براي زندگي

اينجا هر خانواده حريمي دارد؛ حريمي نانوشته اما قابل‌احترام براي همه؛ حريمي كه شكسته نمي‌شود مگر توسط افراد غريبه با آداب و رسوم ايل. سياه‌چادرهايي كه بافته زنان ايل هستند به فاصله‌هاي حدود 250متري از هم برپا شده‌اند و گويي اين فاصله شده حياط بازي كودكان ايل؛ كودكاني كه زندگي در حصار آپارتمان‌ها را به چشم نديده‌اند و دشت فراخ و كوه‌هاي بلند براي آنها شده است محل بازي و جست‌وخيز. يكجا‌نشيني به منزله مرگ ايل است، ايلياتي هيچ‌گاه به يكجانشيني تن نمي‌دهد حتي اگر سختي‌هاي زيادي را تحمل كند. زني با لباسي خوش آب و رنگ بر‌تن در دل دشت‌هاي فراخ به‌دنبال گله گوسفندان در حركت است. سگ‌هاي گله همپاي او راه مي‌روند و با ديدن غريبه‌هايي كه از دور مي‌آيند، شروع به پارس‌كردن مي‌كنند. جلو مي‌روم، سلام مي‌كنم و دستانش را در دست مي‌فشارم، دست‌هايم در زمختي دستانش گم مي‌شود. از نام و نشانش مي‌پرسم. گل‌افروز عاشوري، 40ساله، 5‌فرزند دارد و از زماني كه چشم به دنيا گشوده، در ايل بوده و همپاي كوچ‌نشينان بزرگ شده. شوهر زن كه كمي آن طرف‌تر در حال بازرسي ماشين است نيز با ديدن چهره‌هاي غريب به ما مي‌پيوندد. با اينكه ما را نمي‌شناسد با لبخند گرمي كه حاكي از جاودانه بودن خوي مهمان‌نوازي عشاير است ما را به خوردن چاي فرا مي‌خواند و خودش پيشاپيش به سمت آتش كوچكي كه در كنار ماشين‌اش به‌پا كرده حركت مي‌كند. گل افروز بي‌درنگ گليمي پهن كرده و ما را به نشستن در دشت سرسبز دعوت مي‌كند. دستم را بر گليم مي‌كشم و رو به زن مي‌گويم: خودت بافته‌اي؟ با لهجه غليظ تركي‌اش مي‌گويد: بله. زن عشايري هم قالي، هم جاجيم و هم گليم مي‌بافد و بعد آنها را مي‌فروشد؛« البته تعدادي از آنها را هم براي استفاده خودمان نگه مي‌داريم تا در چادر پهن كنيم». حين ريختن چاي متوجه كفش‌هايش مي‌شوم؛ يك جفت كفش كتاني ساده براي راحت‌تر پيمودن مسيري بسيار ناهموار.

كوكب خانم واقعي

به سياه‌چادرها اشاره مي‌كند و مي‌گويد:‌ تا چند سال قبل هم چادرهايمان را خودمان مي‌بافتيم، از پشم بزهايي كه داريم سياه‌چادر مي‌بافتيم اما حالا چند سالي است كه كمتر چادر مي‌بافيم و چادرهاي اسكلتي كار زنان عشاير را كم كرده است! اما همين حالا هم از اول تا آخر كار بافت گليم و فرش و گاهي چادر را خودمان انجام مي‌دهيم. پشم بزها و گوسفندها را مي‌چينيم و مي‌شوييم، بعد نخ‌ها را مي‌ريسيم و رنگ مي‌كنيم و قالي و جاجيم و گليم و فرش مي‌بافيم.

گل‌افروز سري به چادر مي‌زند و با دست پر بيرون مي‌آيد. نان داغ، پنير و سبزي كوهي را جلوي رويمان مي‌گذارد و مي‌گويد:‌ نان دستپخت خودم است و پنير هم از شير تازه گوسفند است. نوش جان كنيد. با ديدن دستپخت گل‌افروز ياد داستان كوكب‌خانم در كتاب‌هاي درسي مي‌افتم؛ زني كدبانو كه تمام مايحتاج زندگي‌اش را خودش تهيه مي‌كرد. گل‌افروز درحالي‌كه برايمان لقمه مي‌گيرد مي‌گويد:‌ نسبت به سال‌هاي گذشته زندگي‌مان خيلي فرق كرده اما هنوز هم صبح زود از خواب بيدار مي‌شويم، گليم و فرش مي‌بافيم، نان مي‌پزيم، كره و پنير مي‌زنيم، غذا درست مي‌كنيم و غروب كه مي‌شود مي‌خوابيم. از گل‌افروز درباره يكجانشيني مي‌پرسم، مي‌گويد:‌ يكجانشيني در خون ما نيست. ايل به كوچ زنده است و خانه‌به‌دوشي و رمه‌داري. سياه‌چادر براي ايلياتي بهتر از آپارتمان‌هاي چندمرتبه است. گل‌افروز همچنان به رسم ديرين زنان عشاير پيش از طلوع آفتاب از خواب برمي‌خيزد و به قول خودش «تش» (آتش) درست مي‌كند تا بساط صبحانه را به راه بيندازد. نان مي‌پزد، شير بزها را مي‌دوشد و سپس اهل خانواده براي خوردن صبحانه سر سفره‌اي مي‌نشينند كه دستباف خودش است. او درست كردن ياق(روغن محلي)، ماست، پنير، كشك و دوغ را ازجمله توليدات زنان عشاير مي‌داند كه البته بيشتر به مصرف خود خانواده مي‌رسد و مازاد آن براي فروش به بازار عرضه مي‌شود. گل‌افروز مي‌گويد: اگرچه زندگي عشايري همچنان سختي‌هاي خاص خود را دارد اما در طول اين سال‌ها تغييراتي در آن به‌وجود آمده كه آن را راحت‌تر كرده است. وي ازجمله اين تغييرات را طي‌كردن قسمتي از مسافت ييلاق و قشلاق با ماشين مي‌داند. زن عشاير به اسباب و اثاثيه خانه‌اش كه به زحمت پشت وانت‌بار كوچك را پر كرده اشاره مي‌كند و مي‌گويد: قبلا بايد اين وسايل را بار حيوانات كرده و تمام اين مسير را پياده طي مي‌كرديم اما حالا با ماشين كار خيلي راحت‌تر شده است. از طرف ديگر در بين راه پر است از روستاها و شهرهايي كه ما مي‌توانيم قسمتي از نيازهاي درماني و مايحتاج زندگي‌مان را از آنجا تأمين كنيم. در گذشته مجبور بوديم هر چند روز يك‌بار نان بپزيم و بيشتر از محصولات خودمان تغذيه كنيم اما حالا نان، برنج و امثال اينها را از روستاهاي سر راه خريداري كرده و حدود 3-2‌هفته يك‌بار نان مي‌پزيم.

ستاره‌هاي آسمان مي‌شوند روكش سياه‌چادرها و ايل كه تمايلي به استفاده از تكنولوژي موبايل و ساعت‌هاي ديجيتال ندارد از روي كواكب متوجه گذر زمان مي‌شود و كم‌كم فانوس‌ها و چراغ‌هاي گازي كم سو مي‌شوند و جز صداي سگ‌هايي كه هر ازگاهي اعلام موجوديت مي‌كنند صدايي در دشت به گوش نمي‌رسد. ايل به آرامي به خواب مي‌رود تا فردا قبل از طلوع خورشيد زندگي را دوباره از سر بگيرد.

موسيقي‌اي براي مرگ

هر فرد در ايل قشقايي موسيقي مخصوص به‌خود را دارد. در ايل قشقايي افرادي به‌عنوان موسيقي‌دان حضور دارند كه جزو نخستين گروه‌هايي هستند كه در مراسم عزا و عروسي حاضر مي‌شوند. زماني كه يكي از افراد ايل مي‌ميرد، گروه موسيقي‌دان از صاحب عزا براي نواختن آهنگ خاص مربوط به آن فرد كسب اجازه مي‌كند، سپس اسلحه و متعلقات متوفي روي زين اسبش قرار مي‌گيرد و پارچه سياهي روي اسب كشيده مي‌شود. جنازه فرد پيشاپيش اسب توسط افراد حمل مي‌شود. يك نفر نيز لگام اسب سياه‌پوش را در دست مي‌گيرد و پيشاپيش گروه موسيقي به راه مي‌افتد، مردم نيز به‌دنبال گروه حركت مي‌كنند. كساني كه در زمان ييلاق و قشلاق فوت مي‌كنند، در قبرستان‌هاي مخصوص عشاير به خاك سپرده مي‌شوند اما كساني كه در مسير كوچ به هر دليلي فوت مي‌كنند در همان مسير كوچ دفن مي‌شوند. عشاير اعتقاد دارند كه خاك انسان را به‌خود جذب مي‌كند و در واقع دست تقدير انسان را به سوي خاكي كه انسان به آنجا تعلق دارد مي‌كشاند و بر اين اساس هركس بايد در نقطه‌اي كه مي‌ميرد، دفن شود.

البته اين موضوع درباره بزرگان ايلات قشقايي كمي تفاوت دارد. اگر بزرگ و ريش‌سفيد ايل در زمان كوچ فوت كند عشاير مسيرهاي طولاني را خارج از مسير كوچ پياده‌روي مي‌كنند تا بزرگ خاندان ايل قشقايي را در جوار امامزادگان يا اماكن مذهبي دفن كنند.