طنز> محمد‌کاظم اخوان: میم و دال رفیق گرمابه و گلستان و دوستان بسیار نزدیک هم بودند. در غم و شادی از کنار هم دور نمی‌شدند و در همه‌حال از یاری هم کوتاهی نمی‌کردند.

هیچ کدامشان تاب دوری از دیگری را نداشت و رشته‌ی دوستی‌شان چنان محکم بود که گمان می‌کردی هرگز از هم گسستنی نیست.

راستی هم نبود. این رشته آن‌قدر سر دراز پیدا کرد تا دال به بستر بیماری افتاد. او گرفتار دردی بی‌درمان شده بود. هیچ‌کس نمی‌خواست این خبر به گوش میم برسد؛ اما دال خودش آن را به گوش دوستش رساند.

بالأخره یک روز پزشکان از دال قطع امید کردند. میم هم از همان‌روز کار و زندگی‌اش را رها کرد و کنار بستر دال نشست. دال آخرین نفس‌هایش را می‌کشید و میم هر‌روز با نگرانی آن‌ها را می‌شمرد.

روزها گذشت. دال بالأخره طاقت نیاورد. او یک روز با صدای لرزانی به میم  گفت: «دوست عزیزم، از تو واقعاً ممنونم که در این لحظه‌های آخر در کنارم هستی تا تنها نباشم. اما من دیگر رفتنی‌ام. برو به کار و زندگی‌ات برس. از طرفی هم، کی می‌داند که من تا چند روز دیگر زنده‌ام؟»

دال با شنیدن این حرف‌ها بیش از پیش ناراحت شد. او با صدای گرفته‌ای به میم گفت: «نه نمی‌روم. من همیشه دوست داشته‌ام وقتی کسی می‌میرد، کنارش باشم تا ببینم روحش چه‌طوری از بدنش پرواز می‌کند. حالا نمی‌خواهم این فرصت را از دست بدهم!»

 

تصویرگری: رسول آذرگون