او كسي نيست جز احمد يوسفزاده كه سالها پيش بعد از اسارت 8ساله به كشور بازگشت و حالا دوباره اعلام آمادگي كرده كه برود به سرزمين نينوا.
يوسفزاده 16ساله بود كه در جنگ تحميلي اسير شد. او جزو جوانترين ايرانياني بود كه به اسارت رژيم بعثي درآمد. حالا يوسفزاده در نامهاي به مقام معظم رهبري براي جهاد رخصت خواسته است. او در نامهاش نوشته: «رهبر بزرگوار، اخبار نگرانكنندهاي از عراق به گوش ميرسد، خبر تهديد خوارج جديد كه يحتمل ميخواهند انتقام نهروان را از شيعيان جد شما و مولاي ما، علي عليهالسلام بگيرند. 30 سال است كه آخرين گلولههايمان را شليك كرده و به خانه بازگشتهايم اما همچنان سنگيني سري كه لياقت سوداي عاشقانه نداشت را بر شانههايمان احساس ميكنيم. حالا وقتش رسيده تا اگر خدا بخواهد به ياران شهيدمان ملحق شويم، ما را بفرستيد تا لكه ننگ «داعش» را از حوالي قبر مولايمان حسين(ع) پاك كنيم و نعشهاي سربازان جهل و تعصب را به مهماني شمر و يزيد در جهنم بفرستيم...»
خرمشهر آزاد شد اما...
رفته بود تا بهعنوان يك رزمنده، خرمشهر را آزاد كند اما خبر آزادي خرمشهر را 23 روز بعد از شروع عمليات در زندان بغداد شنيد. ماجراي اسارت احمد يوسفزاده در عمليات بيتالمقدس، از زبان خودش شنيدني است؛ «من و گروه 23نفره نوجوان جمع را بردند كاخ صدام. صدام قصد داشت با منت هم كه شده ما را آزاد كند تا بگويد رژيم بعث عراق آنقدرها هم بد نيست اما جوانهاي ايراني مقاومت ميكردند. 5روز اعتصاب غذا كرديم تا اسير بمانيم و عراقيها با فرستادن ما به ايران به اهدافشان نرسند.»
وقتي در بيستوهفتم مرداد 69 آزاد شد، رفت سراغ درس و شد كارشناس ارشد حقوق و براي صدام نامه نوشت؛ نامهاي كه سروصداي عجيبي در رسانههاي داخلي و خارجي به پا كرد... . همه اينها زندگي نوجوان 16ساله كهنوجي است كه حالا مديرمسئول روزنامهاي در كرمان شده و تعدادي هم كتاب نوشته كه يكي از آنها در سال 78عنوان كتاب سال دفاعمقدس را به خود گرفته است.
رزمندگان شيربچه
از سن و سالش كه ميپرسم، ميگويد: «اسارت من حكايت دارد. من از اسراي خردسال ايراني بودم. همه بچههاي همسن و سال من با اينكه به آنها اجازه نميدادند، به سختي ميرفتند جبهه. من هم از شناسنامه برادرم كه 2 سال بزرگتر از من بود كپي گرفتم و دستكارياش كردم. با اين كار مشكل شناسنامه حل شد و با اينكه قد و قامتم كوچك بود اما نيمخيز نشستم تا مرا از صف بيرون نكشند و بالاخره توانستم از صف اعزاميها سر در بياورم».
با اينكه معتقد است معرفت، درك و شناخت 16سالههاي آن روزگار از پيرامونشان بيش از سنشان بود اما ميگويد كه اگر امروز هم جنگي پيش بيايد، همين جوانهايي كه موهايشان را بلند ميكنند، ميروند ميجنگند.هدف عمليات بيتالمقدس گرفتن خرمشهر از دست نيروهاي عراقي بود. ماجراي اسارت او و همرزمانش از آنجا شروع شد كه گروهانهاي چپ و راست موفق نشدند و آنها به محاصره افتادند؛ «ساعت 2 و نيم عصر بود كه حلقه محاصره تنگ شد. عده بسيار زيادي شهيد شدند و حدود 80-70نفر هم اسير. ما را بردند بصره و يك شب آنجا مانديم و پس از آن به بغداد اعزام شديم كه در آنجا اتفاق خاصي براي ما رخ داد.»
بعدها از عراقيها شنيده بودند كه شب اول كه اسراي ايراني را در بصره در تلويزيون عراق نشان داده بودند، صدام هم فيلم را ديده و دستور داده بود كه كوچكترها را نزد او ببرند؛ «23نفر بوديم؛ از 13ساله تا 19ساله كه بعدها به گروه 23معروف شديم. صدام چون داشت خرمشهر را از دست ميداد، ميخواست افكار عمومي را متوجه موضوع ديگري كند. اين بود كه تصميم گرفت عدهاي از اسرا را در كاخ جمع كند، عكس بگيرد و به آنها هديه بدهد و برشان گرداند به ايران. به همين خاطر ما را از جمع جدا كردند و بردند شهربازي. به زور ما را روي ماشين برقي مينشاندند و فيلم ميگرفتند. ما را در شهر پياده ميكردند و در محاصره سربازها از ما ميخواستند كه خيلي عادي قدم بزنيم تا فيلمبرداري كنند. با اينكه ما همه اخم ميكرديم و سرمان را ميانداختيم پايين اما آنها كار خودشان را ميكردند. اين فيلمها را در تلويزيون پخش ميكردند و ميگفتند اينها آزادند و بهزودي به كشورشان برميگردند.»
تقريبا 15-10روز پس از اسارتشان ميروند كاخ صدام؛ «به ما گفتند همگي بلند شويد. صدام آمد و براي ما سخنراني كرد كه ما نميخواستيم جنگ شود، حالا هم كه جنگ شده، رژيم ايران نبايد شما را ميفرستاد جبهه. شما بچه هستيد و جاي بچه در مدرسه است. من دستور ميدهم پس از جلسه براي شما هديه بخرند و شما را بفرستند ايران پيش مادرهايتان تا درس بخوانيد و وقتي دكتر و مهندس شديد براي من نامه بنويسيد... .»
اعضاي جوان اين گروه 23نفره كه اين اقدام را لكه ننگي براي وطنشان ميديدند، متحد شدند تا كاري كنند كه به ايران بازنگردند؛ «عراقيها مصمم بودند ما را بفرستند ايران. 3ماه طول كشيد تا ما را بردند به اردوگاه رومادي در استان الانبار 100كيلومتري شرق بغداد. 2ماه آنجا بوديم و در اين فاصله يكبار صليب سرخ هم ما را ديد. آن زمان آقاي رفسنجاني در خطبههاي نمازجمعه به ماجراي اسارت ما اشاره كرده بود كه عدهاي از رزمندگان ما را اسير كردهاند. ما بچه نداريم در ميان رزمندگان، ما شيربچه داريم كه اسير شدهاند. اين موضوع باعث شده بود كه عراقيها فكر كنند ايران ديگر پذيراي ما نيست، براي همين وقتي ديدند بد سوژهاي نيست، اغراق ديگري كردند. با مجاهدين خلق در فرانسه و شخص بنيصدر مذاكره كردند كه ما را بفرستند آنجا و از آنجا برمان گردانند ايران. ما هم تصميم قاطع گرفتيم كه تحت هيچ شرايطي به ايران برنگرديم. آن موقع بچهها شعارهايي به زبان فرانسه ياد گرفته بودند تا اگر روزي اين اتفاق افتاد، در فرودگاه پاريس شعار دهند.»
در زندان بغداد مردي بود ميانسال به نام صالح كه مورد اعتماد اسرا بود و در كاخ صدام نيز بهعنوان مترجم به آنها كمك ميكرد. بچههاي گروه 23 پس از بازگشت به زندان بغداد به صالح ميگويند كه ميخواهند اعتصاب غذا كنند. نخستين وعده غذايي را كه نميخورند، رئيس زندان ميآيد سراغشان و چون نميخواست اين خبر بهمراتب بالاتر برسد، دستور ميدهد همه را بياورند بيرون و كتك بزنند؛ آنقدر بد ما را ميزدند كه انگشتهايمان شكست، ناخنهايمان افتاد و... اما ما ايستاديم و غذا نخورديم و گفتيم هر وقت همه اسرا برگشتند ما هم با آنها برميگرديم. و اين اعتصاب غذا را 5 روز ادامه داديم. روزهاي دوم و سوم بود كه صالح آمد و به ما گفت كه بچهها من زمان شاه با آيتالله طالقاني در زندان بودم و ميدانم كه اعتصاب غذا و شكنجه يعني چه. من برايتان نان ريز ميكنم، برويد زير پتو و بخوريد اما ما ميگفتيم كه واقعا ميخواهيم بميريم كه دست از سرمان بردارند. طوري شده بود كه حتي او هم به ما ميگفت شما ديگر كي هستيد!»
يوسفزاده از صالح و خوبيهايي كه او در حق بچههاي گروه 23 كرده ياد ميكند و ميگويد: «صالح سيگارش را به چندين برابر قيمت به زندان كناري ميفروخت و پول آن را ميداد دست مستخدم تا شربت و خوراكي بخرد. شربت را ميريخت توي ليوان تا ما نفري يك قلوپ بخوريم. روز چهارم واقعا در حال مرگ بوديم. چون صليبسرخ يكبار ما را ديده بود، عراقيها از اين حال ما واهمه داشتند. ما شده بوديم دست شكسته وبال گردنشان، اين بود كه بالاخره قبول كردند ما را به اردوگاه بفرستند. وقتي رفتيم اردوگاه، عزالدين، فرمانده آنجا وقتي با دستش زد به نفر اولي، همه ما به زمين افتاديم. عراقيها ديدند كه از ما آبي گرم نميشود، اين بود كه بحث تبليغاتشان روي جوانهاي ايراني فروكش كرد و به هر حال سالهاي اسارت ما هم گذشت... .»
رفته بود خرمشهر را آزاد كند اما بيشتر از 8سال طول كشيد تا آزادي خاك وطنش را به چشم ببيند. به كمك صليبسرخ هر 2ماه يكبار براي خانوادهاش نامه مينوشت. اوقات اسارتشان را به خواندن كتاب و درس ميگذراندند؛ «بعد از اينكه برگشتم، نخستين كاري كه كردم اين بود كه بروم مدرسه. چون در دوران اسارت كتاب ميخوانديم، ادامه راه خيلي برايمان سخت نبود. صليبسرخ كتابهاي غيرسياسي برايمان ميآورد اما كتابهاي تاريخ كه عكس امام خميني در آنها بود، ممنوع بود. در اردوگاه هركس چيزي بلد بود به بقيه ياد ميداد، براي همين هم خيلي زود ديپلم گرفتم و در رشته ادبيات زبان انگليسي در دانشگاه شهيد باهنر كرمان پذيرفته شدم. سال 75 وقتي فارغالتحصيل شدم، يادم آمد كه صدام از ما خواسته بود كه برايش نامه بنويسيم. من هم نامهاي نوشتم و تا جايي كه امكان داشت، آن را رسانهاي كردم تا نامه را روي تلكسهاي خبري بگذارند و صدام آن را ببيند.»
نامه يك جوان ايراني كه روزگار نوجوانياش در زندانهاي عراق سر شده، رسانههاي خارجي را غرق حيرت كرد و نشان داد كه آنها با همه وجودشان ايستادگي كردند تا ايران و ايراني زنده باشد.