برش داشتم. ئه! همان برگهای که شمارهی تلفن دکتر صفوی را رویش نوشته بودم. آمدم بلند شوم، سرم محکم خورد به میز. سرم را که خیلی درد گرفته بود، گرفتم و بلند شدم و صدا زدم: «مامان... شمارهی دکتر صفوی...»
مامان سریع آمد توی اتاق. دستهای خیسش را با پیشبند زردش خشک کرد و نگاه قهرآلودی به من انداخت و گفت: «کو؟ ببینم.»
یک دستم به سرم بود و یک دستم به برگهی کاغذ. مامان آمد جلو که برگه را بگیرد، پایش رفت روی تراشی که درست وسط گل قالی افتاده بود. گفت: «این دیگه چیه این وسط؟ پام خورد شد، من از دست تو چیکار کنم؟»
تا آمدم بگویم این مال من نیست، مال گلپسرت است، گفت: «بده ببینم برگه رو.» بهش دادم. چشمهایش را ریز کرد و پرسید: «کجا بود حالا؟»
گفتم: «زیر میز کامپیوتر.» نگاهی به قاب عکس کج روی دیوار کرد. روش پر از گرد و خاک بود و گفت: «دستمال کشیدن به کنار، حداقل این قاب رو صاف کن.» بعد سری تکان داد و رفت توی آشپزخانه.
داشتم به قاب عکس و گرد و خاک فکر میکردم که یاد نمرهی مزخرف علومم افتادم. چهجوری باید به مامان میگفتم؟ نگاهم افتاد به اسباببازیهای بنیامین که با نظم توی کمدش چیده شده بود. مرتبترین قسمت اتاقمان همان جا بود!
داشتم با حرص دکمههای مانتوی مدرسهام را باز میکردم که یکیاش کنده شد و افتاد کف اتاق. از روی گلهای سفید قالی قل خورد و رفت زیر کتابخانه. روی زمین دراز کشیدم و دستم را بردم زیر کتابخانه. یک عالم آت و آشغال آنجا بود؛ کش مو، ساعت مچی... ئه! ساعتم چند وقت پیش گم شده بود! نتوانستم دکمهی مانتویم را پیدا کنم. بلند صدا زدم: «مامان... یه دقیقه بیااااااااا...» جواب نداد. رفتم توی آشپزخانه. داشت پیاز سرخ میکرد و بوی خوشش آشپزخانه را برداشته بود.
گفتم: «دکمهی مانتوم کنده شد، رفت زیر کتابخونه.» گفت: «چی؟» گفتم: «ای بابا! میگم دکمهی مانتوم کنده شد، رفت زیر کتابخونه.» سیخ را از پشت گاز برداشت. فکر کردم میخواهد من را بزند! رفت توی اتاق و گفت: «آخه من نمیدونم دکمهی مانتوی تو چهجوری رفت اون زیر، ها؟» چیزی نگفتم. روی زمین دراز کشید و سیخ را برد زیر کتابخانه و با یک حرکت دکمه از آن زیر سر خورد و آمد بیرون. برش داشتم و گفتم: «ایول!» گفت: «چند دفعه بگم درست حرف بزن!» بلند شد برود. گفت: «اون قاب عکس رو هم صاف کن.»
بویی حس کردم. گفتم: «مامان یه بویی میآد... پیاز...» سریع رفت توی آشپزخانه. میدانستم الآن سلسله غرهایش شروع میشود. دقیقاً همینطور شد! «آخه دختر من از دست تو چیکار کنم؟» دستم را گذاشتم روی گوشم تا دیگر حرفهایش را نشنوم. در را بستم و نشستم روی صندلی و شروع کردم به چرخیدن...
در اتاق باز شد. مامان یک سینی دستش بود. دو تا پیاز گنده با یک چاقوی دسته سیاه آورد گذاشت روبهروی من و گفت: «اینها رو پوست میکنی، خرد میکنی، بعدش هم قشنگ سرخ میکنی تا من برم ببینم این بنیامین چرا نیومده خونه. ببین چی میگم بهار، اگه اینها رو هم مثل دفعهی قبل که بادمجونها رو سرخ کردی بسوزونی، من میدونم و تو!»
انگار لال شده بودم. فقط نگاهش میکردم. چادرش را از جالباسی برداشت و سرش کرد و گفت: «راستی ببینم، امروز قرار بود خانمت علوم بپرسه نه؟ خب چی شد؟ چند شدی؟»
همچنان زبانم قفل کرده بود. نمیتوانستم چیزی بگویم. مامان خودش را توی شیشهی کتابخانه نگاه کرد و گفت: «با توام بهار، میگم چند شدی؟»
صدای زنگ در بلند شد. گلپسر مامان، آقا بنیامین بود. نفس راحتی کشیدم. مامان رفت که بیستسؤالی را آغاز کند، اما دست باندپیچی شدهی بنیامین او را به سکوت وادار کرد. گفت: «چی شده؟» گفت: «زنگ ورزش تو فوتبال خوردم زمین.» مامان لبش را گزید و گفت: «جاییات که درد نمیکنه؟» بنیامین سری تکان داد و مثل من کیفش را پرت کرد توی اتاق.
مامان داشت به من نگاه میکرد و به دست باندپیچی شدهی بنیامین و به پیازهایی که نه خرد شده بود، نه سرخ که بابا کلید انداخت و آمد تو و بلند گفت: «سلام. ناهار حاضره؟ حسابی گرسنه هستمها!»
زهرا امیربیک، ۱۵ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از شهرری
تصویرگری: الهه علیرضایی