چهارشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۸:۲۵
۰ نفر

داستان> - اسما، اسما، چرا این‌جایی؟

 ای کاش نمی‌پرسیدم

- ئه! سلام! رفته بودم مدرسه کارنامه‌ام رو بگیرم. الآنم دارم برمی‌گردم.

- تازه؟ من یک تیر کارنامه‌ام رو گرفته بودم.

- آره. آخه ما مسافرت بودیم. تو چرا توی خیابونی؟

- اومدم از این سوپریه یه‌کم خرید کنم. مسافرت کجا رفته بودین؟

- شمال. ببخشید من یه‌ذره عجله دارم. راستی هر وقت تونستی بگو با هم قرار بذاریم.

- چرا عجله داری؟

- مامان و بابام منتظرن. می خوام برم کارنامه‌ام رو نشون بدم.

- معلومه از کارنامه‌ات راضی هستی که عجله داری نشونش بدی.

- آره خب.

- مگه چند شدی؟

- تو اول بگو.

- من؟ من خیلی خوب نشدم.

- من نوزده و بیست و پنج.

- خوبه خب. آفرین!

- نگفتی تو چند شدی؟

- نوزده و هشتاد.

- چی؟ نوزده و هشتاد؟

- آره، ولی می‌تونستم بهتر بشم.

- اون‌وقت به من می‌گی آفرین؟

- نمره‌ی توام خوبه دیگه.

- ای بابا...

- ببین من امروز صبح ساعت هفت پا شدم...

- خیلی خب... باشه... حتماً بعداً زنگ بزن.

- باشه. سلام برسون.

اسماسادات رحمتی، ۱۵ساله

خبرنگار افتخاری هفته‌نامه‌ی دوچرخه از تهران

کد خبر 269144

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha