- جیم! چه کار میکنی؟
جیم همین که صدای دوستش را شنید؛ گریبانش را رها کرد.
- نون! خودت هستی؟
«نون» و «جیم» سالها بود یکدیگر را ندیده بودند. توی این سالها جیم هر چی داشت از دست داده بود؛ ولی نون خیلی ثروتمند شده بود و البته ثروتش را با جادو و جنبل به دست آورده بود. جیم از نون خواست که دست او را هم بگیرد و پولدارش کند. نون قبول کرد. او چند ورد به جیم یاد داد و ازش خواست که آنها را زیر لب تکرار کند. جیم وقتی داشت این کار را میکرد؛ چند مرد قویهیکل روی سر نون ریختند و او را کشانکشان بردند. سرش داد زدند:
- صدبار دیگر هم فرار کنی، باز پیدایت میکنیم و برت میگردانیم.
نون دست و پا میزد. صدای فریادش لحظهای خاموش نمیشد.
- من دیوانه نیستم! خودتان وردها را امتحان کنید! اگر به سهسوت پولدار نشدید؛ من با پای خودم بر میگردم به دیوانهخانه!
نون را سوار ماشین کردند و بردند. جیم گیج شده بود. چه کار باید میکرد؟ تلفن همراهش زنگ زد. ناخدای کشتی تفریحیاش بود. به جیم گفت؛ مهمانانش در کشتی منتظرش هستند تا همراهش به سوی جزایر قناری حرکت کنند!
تصویرگری: رسول آذرگون