پلها همیشه رو به رفتناند. رو به آینده. عبورت میدهند از مسیرهای دشوار. راهت را هموار میکنند تا به مقصدت برسی. پلها فداکارند. تو را رد میکنند و خودشان سرجایشان میمانند و رفتن تو را بهسمت مقصدت تماشا میکنند و کسی چه میداند؟ شاید برای سالم رسیدنت در دلشان چهارقل بخوانند.
* * *
پلهای فداکار
گاهی پلها از روی درهای عبورت میدهند. آنها رنج در خطر بودن را بهخاطر تو به جان میخرند. تمام زندگیشان را روی دره میگذرانند. انگار که بین زمین و آسمان معلق ماندهاند. بین مرگ و زندگی. هرلحظه امکان سقوط دارند. اما با جان و دل آنجا میمانند تا مطمئن شوند تو به مقصدت میرسی. چون رسالتشان به مقصد رساندن تو است.
* * *
پلهای شاعر
گاهی پلها روی رودخانهها هستند. آنها شاعرترین پلهای جهاناند. هرروز با صدای گذر آب، شعر تازهای در ذهنشان متولد میشود. شاعرترین پلهای جهان، بیقرارترین آنها نیز هستند. چرا که هر روز عبور آب را تماشا میکنند، با رودخانه حرف میزنند و دلشان هوایی میشود كه راه بیفتند و بروند؛ اما مجبورند بمانند. بمانند برای روزی که تو بخواهی از رودخانه عبور کنی. آنها باید آنجا بمانند تا تو راهت را نیمهتمام رها نکنی؛ تا به مقصدت برسی. شاعرترین و بیقرارترین پلهای جهان در اوج حس رهاشدن باز هم به رسالتشان پایبندند. آنها فراموش نمیکنند كه باید تو را به مقصدت برسانند.
* * *
پلهای خسته
گاهی پلها روی خیابانها زندگی میکنند. آنها خستهترین پلهای جهاناند. هرروز عبور هزار آدم و ماشین را تماشا میکنند و دم بر نمیآورند. آنها به زندگی مصنوعی آدمها دچارند. بین آدمها جا ماندهاند و گاهی خواب میبینند تمام خیابانهای شهر، رودخانههای بزرگی شدهاند و به جای شنیدن صدای بوق و همهمهی جمعیت، صدای آب و آواز پرندهها را میشنوند.
آنها عبورهایی را میبینند که فقط در جا زدن است. حافظههایشان پر از خاطرهی نرسیدنهاست. آنها خستهاند. دوست دارند بروند و با رفتنشان، رسیدن واقعی را به آدمها یاد بدهند. به آنها بفهمانند که در اوج سکون هم میشود رفت و رسید. اما با این همه، منتظر میمانند. چون رسالتشان را بهخاطر دارند. آنها منتظر تو هستند. تویی که قصدت رسیدن است نه در جا زدن. آنها منتظر میمانند تا تو بیایی و عبور کنی. از گذر تو ذوق میکنند و در دلشان آرزو میکنند کاش میتوانستند با تو بیایند و از خستگیهایشان رها شوند؛ اما میدانند که باید بمانند. میدانند آدمهای مثل تو کماند؛ اما هستند. بالأخره آنها هم میآیند تا به مقصدشان برسند. پلها باید بمانند تا تمام این مسافران را عبور بدهند و زیر لب برایشان دعا کنند و آنها را به دست خدا بسپارند.
* * *
پلهای خدا
گاهی پلها وجود خارجی ندارند. آنها فقط در قلب تو هستند. بعضیهایشان قدیمیاند و بعضیها جدید. بعضی ها بلند و طولانیاند و بعضیها کوتاه. آنها رسالتی سختتر از پلهای دیگر دارند. باید جان تو را به خدا برسانند. گاهی شبیه بغضاند و گاهی خنده. گاهی به دستهای کودکی میمانند که بادبادک بازی میکند و گاهی شبیه به کوچ پرندگان. آنها پلهای تو هستند. فقط تو، و نه هیچکس دیگر. جایی که کار میلنگد، چیزی خراب شده، شیشهای شکسته یا خندهای زخمی شده، به تو کمک میکنند. مسیر خراب شده را وصله میزنند، شیشهی شکستهات را بند می زنند و کاری میکنند که تو به او برسی. حتی گاهی خم میشوند و با دستهای مهربانشان سنگهای سر راه تو را برمیدارند، مبادا زمین بخوری و در رسیدنت تأخیر بیفتد. آنها هدیهی خدا به تو هستند. آنها تعبیری از مهربانی خدا هستند. روایتی از دوست داشتن بی پایانش. پنجرهای تازه از لطف منحصر به فردش. پلهای قلب تو، تصویر لبخند خدا، در جان تو هستند.
پلهای قلبت همیشه منتظرند. همیشه چشم به راه آمدن تو هستند. آنها خواب دیدهاند که تو میآیی و میدانند هنگامی که عبور کنی آنها هم به خدا نزدیکتر میشوند. میدانند وقتی مقصدت خدا باشد تمام آفریدههای میان راهت هم همراه تو به سوی او میروند؛ بیاختیار. مثل رقص برگها در دست باد؛ بیاختیار و رها و مشتاق به این رفتن. آنها آمادهی رفتناند. دل توی دلشان نیست. نیمی از رسالتشان همراهی کردن تو است. برعکس پلهای دیگر که میمانند، آنها باید راه بیفتند و با تو به سمت مقصدت راهی شوند.
وقتی که گریه میکنی، وقتی که میخندی، وقتی که حالت خوب است، پلهایت تو را به خدا رساندهاند و اگر نگاه کنی میبینی کنارت ایستادهاند. شاید آنها یکی از هزار فرشتهی همراه تو باشند که خدا در گوش آنها آرام خوانده، لحظه به لحظه برایت رسیدن را آرزو کنند؛ رسیدنی که خود خدا برایش آمین گفته است.