پایان روز چه دارم؟ جز دعاهای مادرم که از پشت تلفن گاهی با صدای گرفته و گاهی با شوق همراهم کرده است.
پایان روز چه دارم؟ جز حسی از خوابهای عجیب شب گذشتهام که در آن باران درو کردهام و گندم باریدهام. از زمین باریده و بر آسمان راه رفتهام.
رؤیا و دعا و خواب. اینها احساسات آبی و غمگین من است که پایان روز با خودم به رختخواب میبرم و قبل از خواب آنها را با نیایشهای کوچکم میآمیزم.
آه، نیایشهای کوچک من تنها چیزهایی هستند که در طول روز به من امید میدهند و شبها برای خوابهایم باران و گندم میآورند.
من در نیایشهایم تمام زندگیام را به خداوند میسپارم. تمام کارهای کوچک و بزرگم را دانهدانه مثل بچههایی که دستشان را توی دست مادر میگذارند و روانهشان میکنند، به خداوند میسپارم. اصلاً سفارش میکنم که خداوند گرههای کوچکم را باز کند. جلو پایم راههای تازه بگذارد. پنجرهی دلم را باز کند. حیاطخلوتی برای دلم بسازد. رؤیاهای چرکم را از روانم دور بریزد. اصلاً صدای مرا بشنود. آخ! صدای دل مرا بشنود. هیچکس نمیتواند آنچه را که واقعاً در دل من میگذرد ببیند و بشنود. هیچکس نمیتواند من واقعیِ مرا که تنها با خداوند حرف میزند، ببیند.
تنها خداوند است که مرا میبیند. تنها خداوند است که مرا میشنود. تنها خداوند است که از تکتک سلولهای من آگاه است. از همهی آنچه که بر ژِنهای من است. از همهی آنچه که بر خوابها و بیداریهای من سایه انداخته است. از همهی کلمات و آواهای من.
خداوند از فهرست دوستداشتنیهای من و دوستنداشتنیهای من خبر دارد. خداوند میداند که من به چه چیزهایی حساسیت دارم، چه غذاهایی، چه بوهایی، چه رنگی... خداوند میداند که من چه غصههایی دارم و آرزوهای کوچک و بزرگم چیست. چه چیزهایی را از کودکیام با خودم آوردهام و چه چیزهایی را با خودم به خاک خواهم برد.
* * *
دل من نمیگیرد. دل من تا وقتی که نیایشهای کوچکم را دارم از هیچکس و هیچجا نمیگیرد. چرا باید بترسم یا اجازه بدهم که حالم خاکستری شود؟ چرا باید از هجوم تنهایی و تلخی و آوازهای بیرنگ بترسم؟ چرا باید بگذارم که وحشتی از روزهای مرده در رگهای زندهی من بخزد؟ پشت من به خداوند گرم است. به کسی که میتواند بگوید شناسنامهی مرا دارد. به کسی که مرا آفریده است و رازهای مرا به کسی نمیگوید. کسی که به من حسادت نمیکند. مرا تنها نمیگذارد. با من سرد حرف نمیزند. مرا در شلوغیهای کارهای مهمش گم نمیکند. نمیگذارد دلافسرده و خسته شوم.
او نمیگذارد بین راه بمانم، با دلی افسرده و ناامید. چرا که ناامیدی از جنس خداوند نیست. انسان ممکن است گاهی از جنس تلخی و ناامیدی باشد. اما خداوند سراسر نور است و شفاف است و آوازهای روشنی دارد. خداوند آوازهای روشنش را با مهربانی میان همهی آدمها پخش میکند و من هر شب گیرندههایم را برای خداوند تمیز و شفاف و روشن میکنم.
* * *
پایان روز هیچ ندارم به جز امیدواری. امیدواری به اینکه گرههایم به دست تو باز میشود. امیدواری به اینکه تا وقتی زندهام در راه تو قدم میزنم. امیدواری به اینکه هیچکس جز تو پشتگرمی من نیست و من هیچوقت گلولهای برفی نخواهم بود. من تنها گلولهای از آفتابم که روشناییام را به تمامی از خداوند میگیرم.
نظر شما