طنز> محمد‌کاظم اخوان: به حرف هیچ‌کس نمی‌شود اعتماد کرد. هرجا پا می‌گذارم، همه جوری نگاهم می‌کنند که انگار بار اولی است که مرا می‌بینند.

بدتر آن‌که خودم هم هر‌چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید قبلاً آن‌ها را دیده باشم. سعی می‌کنم به بهانه‌ی ساعت پرسیدن به آن‌ها نزدیک شوم؛ اما هر‌وقتِ روز، ازشان می‌پرسم ساعت چند است؛ هر‌کس یک چیز می‌گوید. ساعت، ساعت است دیگر؛ چرا هر‌وقتش باید با وقت دیگرش فرق کند؟

دیروز داشتم تقویم را ورق می‌زدم؛ روزها به سرعت باد از برابر چشم‌هایم گذشتند. از ترس آن‌که یک وقت باد نبردم؛ دو پا داشتم دو پای دیگر هم یادم نیست از کجا پیدا کردم؛ مثل چهارپا دویدم وسط خیابان. چشمتان روز بد نبیند؛ دیدم رو هوا هستم، بین زمین و آسمان. باد لعنتی بالأخره کار خودش را کرده بود. خودش را رسانده بود بهم و بلندم کرده بود؛ ببردم.. تازه هنوز هم ولم نمی‌کرد.

پشت‌بندش انداختم وسط خیابان، آن هم کجا؟ جلوی ماشینی که چهارچرخ می‌آمد. بعدش هم همان ماشین یا یک ماشین دیگر خیلی با احترام، پرتم کرد توی پیاده‌رو؟ می‌گفتند پشت فرمان ماشین کسی بوده که چشم دیدنم را نداشته است. شنیدید؟! از آن حرف‌های صنار یک غاز... کی قبول می‌کند؟ چون راننده تا مرا نمی‌دید که نمی‌توانست پرتم کند؛ آن هم آن شکلی که سرم نقش دیوار شود و یک عده آدم سودجو، بالایش تبلیغ شامپو بنویسند؛ به‌خاطر موهای پرپشتم.

حالا کدام پدر آمرزیده‌ای فهمید من پوستر نیستم و به رهگذرهایی که هنوز این را نفهمیده بودند؛ چی گفت؛ یادم نیست. یعنی چون با سر رفته بودم توی دیوار، نه می‌توانستم ببینمش، نه بشنوم چه می‌گوید... گچ و سیمان توی گوش‌هایم را پُر کرده بود.

دردسرتان ندهم. بالأخره به هر زحمتی بود؛ مرا از دیوار کندند و بعد هم لوله‌ام کردند و فوری رساندندم به بیمارستان! آن‌جا دکترها و پرستارها ریختند سرم و با قیچی و چاقو به جانم افتادند. نمی‌دانم چند ساعت زیر دستشان بودم. اما وقتی ولم کردند؛ خوشحال بودند. گفتند (به کی؟ نفهمیدم) خطر از سرم گذشته است. باز خدا عمرشان بدهد، چون خیلی نزدیک بود؛ زنده بمانم...

 

تصویرگری: رسول آذرگون