- ئه! سلام! رفته بودم مدرسه کارنامهام رو بگیرم. الآنم دارم برمیگردم.
- تازه؟ من یک تیر کارنامهام رو گرفته بودم.
- آره. آخه ما مسافرت بودیم. تو چرا توی خیابونی؟
- اومدم از این سوپریه یهکم خرید کنم. مسافرت کجا رفته بودین؟
- شمال. ببخشید من یهذره عجله دارم. راستی هر وقت تونستی بگو با هم قرار بذاریم.
- چرا عجله داری؟
- مامان و بابام منتظرن. می خوام برم کارنامهام رو نشون بدم.
- معلومه از کارنامهات راضی هستی که عجله داری نشونش بدی.
- آره خب.
- مگه چند شدی؟
- تو اول بگو.
- من؟ من خیلی خوب نشدم.
- من نوزده و بیست و پنج.
- خوبه خب. آفرین!
- نگفتی تو چند شدی؟
- نوزده و هشتاد.
- چی؟ نوزده و هشتاد؟
- آره، ولی میتونستم بهتر بشم.
- اونوقت به من میگی آفرین؟
- نمرهی توام خوبه دیگه.
- ای بابا...
- ببین من امروز صبح ساعت هفت پا شدم...
- خیلی خب... باشه... حتماً بعداً زنگ بزن.
- باشه. سلام برسون.
اسماسادات رحمتی، ۱۵ساله
خبرنگار افتخاری هفتهنامهی دوچرخه از تهران