- آهاى چ چرا باز تکالیفت را انجام ندادهای؟
چ از روی نیمکتش بلند شد و با قیافهى حق به جانب گفت: اجازه آقا! نمیدانیم چهمان شده؛ هروقت دفتر مشق یا حسابمان را باز میکنیم؛ سرمان گیج میرود و حالمان خیلی بد میشود!
- که اینطور! خب، چرا پیش دکتر نمیروی؟
- اجازه آقا! رفتیم؛ ولی چون سرما خورده بودیم، دکتر گفت اول باید سرماخوردگیمان خوب شود، بعد درس نخواندنمان!
- سرماخوردگیات که خوب شده؟! مگر نشده؟ چرا باز پیشش نمیروی؟
- اجازه آقا! باز رفتیم. ولی چون تازگیها حصبه هم گرفته بودیم، دکتر گفت كه باید مطمئن شود میکروبش در بدنمان از بین رفته! گفت كه نباید عجله کنیم که زود درسخوان شویم.
آقای صاد فکر کرد وقت کلاس را بیش از آنچه لازم بوده، با این گفتوگوی بیحاصل گرفته است. به چ چشم غرهى بزرگی رفت و با عصبانیت آخرین سؤالش را طرح كرد: دکتر نگفت میکروبت کی قرار است از بین برود تا او بالأخره بتواند تو را درمان کند؟!
چ گفت: میکروب که از بین رفته. ولی دکتر همین دیروز باز معاینهمان کرد و گفت كه ممکن است باز آبله و سرخک گرفته باشیم!... تا مطمئن نشود که...
آقای صاد ناگهان مثل آتشفشانی غرید: کافی است. دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم! از کلاس برو بیرون، زود!
چ از کلاس خارج شد. صاد رو به بچهها کرد. ناگهان دهانش از تعجب باز ماند. روی دستها و صورتهای همهى آنها لکههای سرخ در آمده بود.
تصويرگرى: رسول آذرگون