تاریخ انتشار: ۱۶ شهریور ۱۳۹۳ - ۰۵:۳۲

حمید سبحانی: از میدان نقش جهان که آمدند بیرون، صندوق عقب ماشین مملو شده بود از ظرف‌های آبی پرنقش‌ونگار میناکاری و گلدان‌های قلم‌کاری شده کنار جعبه‌های فرد اعلا گز اصفهان و بعد هم جاده‌ای که انتهایش می‌رسید به شهر مشهد.


همه حجره‌داران بازار اصفهان، همه دكان‌داران چهارباغ عباسي و چهارباغ بالا از دروازه دولت تا سي‌وسه پل و خيلي از مردمي كه عصرها با قليان و چاي غروب خورشيد را در انعكاس زاينده‌رود نظاره مي‌كردند، مي‌دانستند بر حاج محمد صادق همان‌قدر صفت درستكاري قطعيت دارد كه شيريني بر گز اصفهان. از ميانه يك‌ روز برفي كه صنوبر كنار پنجره فولاد عطاي گل چيدن را به لقاش بخشيده بود و در حضور حضرت به او بله گفته بود و حالا كه صنوبرهاي 8 بهشت رنگ تابستان داشتند، 3 سال گذشته بود و ميان اين‌ همه اعتبار بازار، دوست نداشت كه اعتبارش براي صنوبر رنگ ببازد. هر بار پرسيده بود از دلتنگي صنوبر، صنوبر چشم به قالي دوخته بود و دستي بر سر غلامرضاي دوساله كشيده بود و گفته بود «شما كه سايه‌تان بالا سرمانه دلتنگي معنا نِدره... »

اما هيچ‌كس به اندازه حاج محمد صادق از ته دل صنوبر خبر نداشت. حالا در ميانه جاده با هر تكان اتومبيل چيزي كه تكان نمي‌خورد، برق شادي صنوبر بود در ني ني چشمانش، وقتي تابلوهاي راهنماي كنار جاده كيلومتر مانده تا مشهد را نشان مي‌داد. از فلكه حضرت كه دور زدند صندوق عقب ماشين مملو شده بود از نخودچي، كشمش و نقل مشهد و بسته‌هاي زعفراني كه بايد به‌عنوان سوغات به‌دست فاميل و دوستان مي‌رسيد. اما كنار آنها لاي يك پارچه مخمل قاب عكسي هم بود كه حاج محمد صادق _درحالي‌كه غلامرضا را در آغوش داشت_ و صنوبر را كنار تصوير بزرگي از گنبد امام رضا(ع) نشان مي‌داد. حالا اين عكس نه يك عكس يادگاري كه خاطره‌اي بود كه هر روز لب طاقچه، لبخند صنوبر را تازه مي‌كرد.