دكتر علياكبر فرهنگي در سال 1384 چهره ماندگار جمهوري اسلامي ايران در رشته مديريت شد. او نخستين استاد دانشكده مديريت دانشگاه تهران پس از پيروزي انقلاب اسلامي و نخستين فردي است كه آثاري در زمينه ارتباطات انساني و ارتباطات غيركلامي در زبان فارسي پديد آورده است. اين مرد بزرگ عرصه علم و فرهنگ معتقد است زمان آن فرا رسيده كه علم و فرهنگ از شرق به غرب صادر شود.
دكتر فرهنگي نكتههاي جالب و شنيدني فراواني از سفر به بلاروس دارد.
يكي از اين اتفاقات شنيدني و جالب اين است كه ورزش پهلواني و زورخانهاي در بلاروس با ذكر «ياعلي» جريان دارد. قطعا ديدن و لمس اين فضا از نزديك تجربه متفاوتي خواهد بود اما خواندن توصيف اين تجربه به قلم توانمند پدر علم مديريت رسانه ايران هم شيريني و لطف ويژهاي دارد. حتما شما هم مثل ما، با خواندن جمله جمله اين برش كوتاه از سفرنامه بلاروس دكتر فرهنگي، لذت افتخار كردن به پشتوانه فرهنگ پهلواني و ورزش زورخانهاي را در جان و تن خود حس ميكنيد.
نميدانم از كجا شروع كنم، به نوشتن از سفري كه با تمام سفرهاي پيشينم متفاوت است؟ سفري به سرزمين سبز و پر باران بلاروس و ديدارهايي متفاوت با تجربههاي گذشتهام؟ در سفرهاي گذشته، اغلب خواندن مقاله بود و سخنراني و شنيدن يافتههاي ديگران و بحث و فحص،اما اينبار در خود فرورفتن و از همه چيز و همهكس درس گرفتن است؛ از سالن مسابقه تا تشك كشتي و از ضرب مرشد و نغمههاي روحنواز او در سرزميــني كه تاكنون كسي نام علي(ع) و زهرا(س) را نشنيده است و جواناني كه به جاي پرسه زدن در ميخانهها و عشرتكدهها در زورخانه جمعند و با ميل و كبادههاي سنگين دمساز. به راستي تجربهاي است متفاوت با گذشتهها، اينبار از همه ميآموزم؛ از مرداني كه از دور و نزديك آمدهاند و در كنار هم - دسته جمعي- در گود و زورخانه عليعليگويان و زهراگويان كباده و ميلهاي سنگين را جابهجا ميكنند و يا ضرب آهنگين و روحنواز مرشد، آن هم در دياري كه تا چند سال پيش، جز نام «لنين» و «استالين» و «ماركس» و «انگلس» نام ديگري را ياراي طرحشدن نبود؛ جواناني كه راه «پورياي ولي» و «جهان پهلوان غلامرضا تختي» را انتخاب كردهاند و به جاي استفاده از زور بازو و خردكردن ديگران، اينك ميروند كه بسازند و دلي را شاد كنند و چون مراد خود «پورياي ولي» آبادي ديگران را در افتادگي و ناديدهگرفتن نفس خود ميدانند.
در شب انجام ورزشهاي زورخانهاي با نواي مرشد آذري زبان و ميانداري پهلوان آذري و بعدا بلاروسي، وقتي نفير و هلهله دسته جمعي ورزشكاران، فضاي بزرگ ورزشگاه و زورخانه را آكنده بود و گاهگاه از ميان نعرههاي آهنگين و دلنواز مردانه آنها نواي «ياعلي»، «يا زهرا» و يا «يا فتاح» بلند ميشد، دلم هواي پرواز به آسمان ميكرد؛ پرواز به عرش، سنگ با تمام سنگيني خود در دست ورزشكار خفته به زير آن، چون پر كاهي به چپ و راست بالا و پايين ميرفت و «عليعلي» ورزشكار، آن هم با لهجه شيرين و غريب غربي، مرا به وجد ميآورد.
اگر قيد و بند اجتماعي و مهماني ويژه نبود، دلم ميخواست با اين تن نزار كه گرد سالها بر او نشسته است به ميان گود ميرفتم و با آنها دم ميگرفتم و ورزش ميكردم. پس از تمام شدن نمايش ورزشكاران 17كشور اروپايي، تا پاسي از شب در خيابانهاي خلوت و باران خورده مينسك- پايتخت بلاروس- قدم ميزدم و در خود بودم و با خود ميانديشيدم كه چه شد در اين چند سال؟ چه اتفاقي افتاد كه آذربايجان كمونيست دوآتشه و لتوني و استوني كاملا لائيك و نسلهايي كه عمر خود را در ميخانهها و عشرتكدهها سپري كرده بودند از خود جواناني اينچنين گذاشتهاند، الهي و انساني؟ جواناني كه بازگشتهاند به اصل خود و بنمايه فرهنگ غني انساني و اسلامي و ارزشهاي والاي لاهوتي. اين جوانان ديگر زميني نيستند، آنها در آسمانها سير ميكنند و در فردوس برين مأوا گزيدهاند.
شايد آنها با نواي بينوايي از قول پدران در خاك خفته خود ميگويند:
«من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد درين دير خراب آبادم»
آدم را بايد برداريم و نامهاي ديگر به جاي آن بنشانيم.
آنان ديگر راه خود را يافتهاند، آنها همنوا با مرشد خود كه شايد حتي يك كلمه از آنچه را كه ميخواند به ظاهر درك نكنند اما با گوش جان همه را ميشنوند و در دلشان تجلي مييابد:
اگر لذت ترك لذت بداني/ دگر لذت نفس لذت نخواني
هزاران در، از خلق بر خود ببندي/ گرت باز باشد در آسماني
تو اين صورت خود چنان ميپرستي/ كه تا زندهاي، ره به معني نداني
سفرهاي علوي كند مرغ جانت/ گر از چنبر آز، بازش رهاني
وليكن ترا صبر عنقا نباشد/ كه در دام شهوت، به گنجشك ماني
چنان ميروي ساكن و خواب در سر/ كه ميترسم از كاروان بازماني
وصيت هميناست، جان برادر/ كه اوقات ضايع مكن، تا تواني
روزي كه چند سال پيش، درباره فدراسيون بينالمللي ورزشهاي زورخانهاي و پهلواني در ايران اسلامي مطالبي خواندم، باورم نميشد كه به اين سرعت و زودي اين فدراسيون بتواند در آسيا، اروپا، آفريقا و آمريكا جايگاهي چنين رفيع براي خود بيابد و در كنار ورزشهاي پرطمطراق و پرزرق و برق جايي براي خود بيابد. در اين سفر دريافتم اينكه گفتهاند در اين زمانه نان و نام- كه آن هم براي نان است- جاي همه چيز را گرفته و ديگر جايي براي مكارم اخلاق نمانده است، سخني است به گزاف.
روح لطيف آدمي هنوز با نغمههاي آسماني و زمزمههاي رباني به عرش اعلي پرواز ميكند و بار تن را هرچند سنگين است به زمين ميگذارد. خواه اين، در ايران اسلامي باشد، خواه در بلاروس و اروپاي مشتهر به ماديگري.
اينك با خود ميانديشم كه چه بايد كرد تا جوانان روزگار ما، همچون تختي و مدويد و مقتدايشان پورياي ولي شوند؟ ورزش را براي فربه كردن جسم نخواهند و پول و شهرت و شهوت. جان را دريابند و پاي به دنياي اساطيري مردانگي بگذارند. بيشك بزرگاني كه مدام از آنها نام بردهام، ورزش را وسيله صيقل جان خود دانسته و با آن خود را به ملكوت الهي نزديك كردهاند، وگرنه چه بسيار قهرماناني كه كارهاي بهظاهر درخشانتري كرده و مدالهاي بيشتري اندوخته و كسب ميكنند و پولهاي گزاف بهچنگ ميآورند و رقمهاي نجومي قراردادهاي سالانه امضا ميكنند؛ اما دريغ از لحظهاي تختيشدن يا مدويد شدن.
ياد سالهاي دانشجويي ميافتم و كلاس فلسفه كه استاد مرحوممان هميشه ميگفت هر حركتي كه از هر انساني سر ميزند فلسفهاي دارد و هر انسان براي خود فيلسوفي است. هر فلسفهاي كه اينك به مكتبي و مشربي تبديل شده است، وراي روشي كه دارد، از 3 جزء بزرگ شكل گرفته است؛ هستيشناسي، معرفتشناسي و انسانشناسي. هستيشناسي يا «آنتولوژي» باارزشهاي بنيادين فرد نسبت به خود و جهان هستي كار دارد. معرفتشناسي يا «اپيستمولوژي» به دانشها و معارفي ميگويند كه اين ارزشها را براي او توجيهپذير و شفاف ميكنند و تجلي ميبخشند و او را به انسانشناسي يا «اتنولوژي» يا رويكرد نسبت به آدمي و انسانيت سوق ميدهند. پس در هر فلسفهاي انسان در مدار اصلي گفتوگو است. در پيرامون اوست كه همه چيز معني پيدا ميكند. انسان در فلسفه پورياي ولي و جهانپهلوان تختي و... موجودي است كه به دنيا آمده و آمدنش را مقصودي بوده است نه بر بيهودگي. او موجودي است كه به دنيا آمده كه در خدمت خلق باشد و خدمتگذار. او تمام تلاش خود را ميكند كه انسانيت خود را به منصه ظهور برساند و در خدمت عالم و آدم قرار گيرد و از او، آن به جاي ماند كه ديگران از آن بهره گيرند. او پا بر نفس خود نهاده و او را منكوب خواستههاي رحماني خود كرده است. او منويات نازل خاكي را به كناري نهاده و سر بر آسمان علوي ساييده است.
اين فلسفه را بايد در ورزش كشور و حتي جهان نهادينه كرد. فدراسيون بينالمللي ورزشهاي پهلواني و زورخانه بايد اين فلسفه را در جان ورزشكاران جاي دهد كه
كَرم پاي دارد، نه ديهيم و تخت
بده كز تو اين مانَد اي نيكبخت
مكن تكيه بر ملك و جاه و حشم
كه پيش از تو بودست و بعد از تو هم
خداوند دولت غم دين خورد
كه دنيا به هر حال، مي بگذرد
نخواهي كه ملكت برآيد بهم
غم ملك و دين هر دو بايد به هم
مسابقات در خانه كشتي- يا به عبارتي موزه- الكساندر واسيليويچ مدويد ترتيب داده شده است. مدالهاي كوچك و بزرگ مدويد و مجسمهها و عكس نامداراني كه خود روزي يلي بودهاند نامور و با مدويد درآويخته و پنجه در پنجه افكنده، تالارها را پوشاندهاند. تو در جايي پا ميگذاري كه در و ديوارش پر است از افتخارات سالهاي قهرماني مدويد. و تو خود پر ميشوي از اين همه حماسه و تلاش. سالهاي جواني الكساندر مدويد؛ روزگاراني كه ديگر جز در قاب عكسها و روي صفحههاي زرين و سيمين و برنزين مدالها و كاپها در جاي ديگري نيستند مگر در پهنه كهكشاني سرهايي چون سر خود من كه بار اين خاطرات را به دوش ميكشند.
مدويد خود در بيمارستان بستري است و آماده عمل جراحي باز قلب. فردا كه از او در بيمارستان با هيأت ايراني ديدار ميكنم روز بينظيري است در زندگيام. پهلواني كه 50سال پيش او را در تهران روي تشك كشتي ديده بودم و در ميان هلهله تماشاگران با قامتي بلند و عضلات پولادين، اينك با حالي ناخوش ولي قدي چون سرو و اندامي تكيده كه گذر ايام را با خود دارد با لباس بيمارستان بر تخت خفته. با ديدن ما از جا برميخيزد و به استقبال ميآيد و ما را در آغوش گرم خود ميگيرد. در آغوش او به ياد جهان پهلوان تختي ميافتم و اشك در چشمام حلقه ميزند. او به چشم من «تختي» شده است، با همان هيمنه و وقار و نجابت. در اصل روزي كه مدويد در مصاحبهاي با افتخار از كشتي خود با تختي سخن گفت و گفت كه تختي به پاي باندپيچي شده او تا آخر مسابقه دست نزد و گذاشت كه او با امتياز برنده شود، او خود تختي شد؛ او پورياي ولي شد؛ او خود را شكست و مردي و بزرگي را پاس داشت. مگر آن بزرگان چه كرده بودند؟ همين.
پهلوان هنوز پهلوان است. او از دنياي قهرماني به جهان پهلواني رخت افكنده است؛ با گامهايي استوار و قامتي افراشته. از نظر من هرچند بيمار و ناتوان روي تخت بيمارستان است اما هنوز پهلوان است. پهلوان هميشه پهلوان است. او ديگر جسم نيست، روحي است بزرگ كه نه تنها اتاق و بيمارستان و بلاروس را پر كرده و ديگر در آنها نميگنجد بلكه تمام عالم را گرفته است. اين زمانه و اين عالم براي او كم است. مگر تختي چنين نشده است. قريب به 50سال است كه روي در نقاب خاك دارد و جسمش خاك شده است اما روح تختي جاودان است در دل همه آنها كه او را ديده بودند و آنها كه سالها پس از مرگ او به دنيا آمدهاند. راستي چه ميشود چنين چيزي رقم ميخورد؟ آيا با زور جسماني است و رنگ مدالها و عنوانهاي جهاني و المپيك، يا با كشتن نفس و ورود به دنياي اثيري جوانمردي و مكرمت؟
هنگام خداحافظي، پهلوان تا راهروي بيمارستان ما را مشايعت كرد. چشم از ما برنميگرفت و مدام ميگفت كه شما هموطنان تختي هستيد و چشم بر زمين ميدوخت و گويي تختي را ميجست. دل او با دل ما پيوند خورده و روحمان به هم نزديك شده بود. تمام آن روز و شب با خود ميانديشيدم كه چه خوشبخت مردي است پهلوان مدويد كه در عمر خود با چشم دل از اين دنياي خاكي گذشته و خود را به دنياي افسانهاي اسطورهها وارد كرده است. به ياد داستاني در بوستان شيخ اجل، سعدي شيرازي افتادم؛ داستان مرد مشتزن و كار گل. و به ياد اين بيت عبرتآموز از او؛
غم از گردش روزگاران مدار
كه بيما بگردد بسي روزگار
و مشتزن در اينجا به اين مكاشفه ميرسد؛
همان لحظه كاين خاطرش رويداد
غم از خاطرش رخت يكسو نهاد
كه اي نفس بي رأي و تدبير و هش
بكش بار تيمار و خود را مكش
غم و شادماني نماند وليك
جزاي عمل ماند و نام نيك
پهلوان به اين مكاشفه دست يافته است، چه باك كه روزگار بر او چون ميگذرد؛ بار تن سنگين است ولاجرم بايد كشيدن.