پشتوانه 55سال كوشش مستمر در يك كار هنري ظريف و دقيق، چيزي جز شيفتگي نيست؛ شيفتگي به تارها و پودهايي كه شايد در ظاهر شبيه يكديگرند ولي هر كدام دنيايي متفاوت از ديگري دارند براي استاد كهنهكار زريبافي.
- روزهاي گمنامي هنري قديمي
اين روزها استاد مهدي شمسعلي در حال آماده كردن چله پارچهاي است كه اگر خدا بخواهد روزي براي ضريح حضرت معصومه(س) بهكار خواهد رفت. هنر زريبافي از گذشتههاي دور در خانواده شمسعلي رايج بوده و سينه به سينه گشته تا اكنون كه استاد، آن را زنده نگه داشته و ميتوان گفت كه او اينك آخرين نفر از نسل زريبافان خانواده خود است؛ زيرا هيچيك از فرزندانش به سراغ اين رشته نيامدهاند و در ديگر شاخههاي به روز و درآمدزاي هنري مانند معرق و مينياتور و... مشغول هنرآموزي هستند.
اينجاست كه استاد مكثي ميكند و ميگويد: «ولي زريبافي روزهاي گمنامياش را زندگي ميكند؛ زيرا گران است. اگر ارزان تر بود مانند بسياري از وسايل ديگر كه در بازار وجود دارد، مورد استفاده قرار ميگرفت. زري ديگر نيست زيرا اصلا كسي نيست كه بخواهد آن را انجام دهد!»
از استاد ميپرسم، هنوز هم هستند كساني كه به پارچههاي دستباف هنري آن هم از نوع قديمياش، مانند ترمه علاقهمندند، ولي چرا كسي از زري استقبال نميكند؟ با اين پاسخ مواجه ميشوم: «ترمههاي امروزي همه دستگاهي و ماشيني هستند. من مراجعان زيادي داشتم كه دائم ميگفتند ما دنبال ترمه دستباف اصل هستيم و اتفاقا فلان جا پيدا كردهايم. وقتي ترمهها را ميديدم، متوجه ميشدم كه اشتباه گرفتهاند. همين شد كه چلهاش را نصب كردم و شروع كردم به بافتن. بعد قيمت را به هر يك از همانها كه ميگفتم، پس ميزدند و ميرفتند. تا اينكه برگشتم سر خانه اول، يعني زريبافي».قيمت ترمههاي دستباف استاد متري 3ميليون تومان است زيرا برايش ميان ترمه و زري فرقي وجود ندارد. هر دو زمانبر هستند و هر دو هنر باارزش دست.
- چشمهايي كه از نوزادي زريبافي را ديدهاند
ظهر گرم يكي از روزهاي شهريورماه است و استاد شمسعلي روي زمين، پشت دستگاه نشسته است و شاگردش در طرف ديگر. زريبافي كاري 2نفره است. نور آفتاب بر دستگاه ميتابد و سايهروشنهايي زيبا ميآفريند. حين كار از نخستين روزهاي زندگياش ميگويد:«در زمان كودكي، پدر و مادرم در كارگاه بودند و من معمولا در چارگاه خانه با 3-2كودك ديگر بازي ميكردم. هنگامي كه 8 سالهشدم، پدر و مادرم به من گفتند ديگه بازي بسه.
تشريف بيارين كار رو ياد بگيرين. بشينين پشت دستگاه، گوشواره بكشين و ببافين». وقتي هم كه كلاس ششم بودم، گفتند: برات يه قرارداد بستيم. بايد كار رو تحويل بدي. از اين به بعد روزها كار كن و شبها درس بخوان. من هم مجبور شدم به نوعي تركتحصيل كرده و كار كنم.
البته درس ميخواندم ولي راستش هر كس در جوانياش لغزشهايي دارد. من هم بعضي شبها به مدرسه نميرفتم. بالاخره صبح تا شوم كار ميكردم، به استراحت هم نياز داشتم. بعد از آن به سربازي رفتم. بعد از بازگشت از سربازي به هنرستان هنرهاي زيبا رفتم و 30سال در آنجا بودم.
در هنرستان سرپرست كارگاه بودم و زري ميبافتم. گرچه هنرستان را براي آموزش درست كرده بودند، ولي آموزش نداشت. پدرم هم مدتي در هنرستان بود و پس از آن فوت كرد. حدود 10سالي هم براي يك نفر كار شخصي ميكردم. او زريها را در خارج از كشور ميفروخت.
اكنون 14سال است كه در سازمان هستم. خلاصه اينكه هنوز نگذاشتهام اين هنر بميرد. چند نفري را هم آموزش دادهام تا ببينيم كه آينده چه ميشود. آيا همين چند نفر بعدها زريبافي را بهكار خواهند گرفت يا نه نميدانم.»اينكه ميگويد هنوز نگذاشتهام اين هنر بميرد، به اين دليل است كه كسي جز او در اين رشته كار نميكند؛ يعني كسي زريبافي را بلد نيست. تنها كساني كه زريبافي را بلد هستند، شاگردان استاد شمسعلي هستند.
شايد يكي از دلايلش اين باشد كه قديميها زريبافي را به كسي آموزش نميدادهاند. ميگويد: «قديميها اين هنر را با خود به ديار باقي ميبردند. در گذشته اين يك تز بود كه كار نبايد به شاگرد آموزش داده شود. شاگرد خودش كار را ميقاپيد و ياد ميگرفت. من هم از روش نگاه كردن اين هنر را ياد گرفتم. گرچه پدرم تا حدي زريبافي را به من ياد داد ولي ديگران نميخواستند كه كار را ياد بدهند، فقط ميخواستند كه ما برايشان كار كنيم».
البته شاگردان استاد شمسعلي از حسن خلق و دست و دل بازي استاد خود در آموزش نكات ريز و درشت زريبافي ميگويند. استاد مسئولانه آموزش ميدهد و معتقد است كه آموزش دادن راهي است براي باقي گذاشتن يك خدابيامرزي براي روزهايي كه ديگر نيست؛ راهي براي روسياه نماندن نزد خدا بابت هنري كه در دنيا به او عطا شده است. البته از كم لطفي بعضي هنرجويان او نيز نبايد چشمپوشيد زيرا اينجا آموزش ميبينند و بعدها نام استاد را حذف ميكنند. غافل از اينكه كسي جز استاد شمسعلي اينگونه آموزش نميدهد، آن هم آموزش رايگان.
استاد روزهاي اول هر هفته چند شاگرد دارد و حسابي دورش شلوغ است. آموزش زريبافي با برداشتن گچ و ايستادن پاي تخته سياه سازگار نيست بلكه هر شاگردي بايد پشت دستگاه بنشيند و كار را انجام دهد. در اين ميان بعضيها سريع ياد ميگيرند و بعضيها دير. ولي تجربه ثابت كرده هر وقت شاگردي فكر ميكند كه كار را خوب ياد گرفته و ديگر بهوجود استاد نيازي ندارد، تازه سر خط اول است.
البته ماجراي يادگيري استاد شمسعلي با تمام هنرآموزان امروزيشان فرق ميكند زيرا او به نوعي از همان وقتي كه نوزاد بوده، چشم بهدست هنرمند پدر و مادرش دوخته است. قديمها، نوزادان قنداقشده را در كوزههاي گلي خاصي به نام تاپوچي قرار ميدادند كه پايين و بالاي آن باز بوده و نوزاد در اين كوزهها با همان قنداق در حالت ايستاده قرار ميگرفته است. مهدي شمسعلي نوزاد را هم در تاپوچي، روي وردست قرار ميدادند. او هم يك مقدار مادرش را در آن بالا يعني جايي كه گوشوارهكش مينشيند، نگاه ميكرده و يك مقدار هم آقايش را در اين پايين و يك مقدار هم ميخوابيده. خلاصه پيش از آنكه حتي راه بيفتد، از همان زماني كه در تاپوچي بوده، چشمهايش خيره بهدست هنرمند مادر و پدرش بوده است. بعد از راهافتادن و به قول معروف، شناختن دست راست از چپ، كمكم كنجكاو شده كه پدر و مادرش پشت دستگاه چكار ميكنند و بعد هم كه ماجراي 8 سالگي و سفارش كار و... .
هنرآموزي با شيوه نگاه كردن، در مابقي زندگي استاد نيز ادامه داشته است؛ مثلا در همان هنرستان هنرهاي زيبا، استاد، ساعتها كنار مرحوم استاد فولادگر در 90سالگي مينشست و حين صحبت و چاي نوشيدن و كمك كردن و... به نحوه كار او نگاه ميكرد و كمكم هنر گلابتون را فراگرفت. گلابتون نخي است از تركيب طلا و ابريشم و نقره. البته هنر گلابتون بهدست استاد شمسعلي ادامه نيافت زيرا روزي استاد فولادگر از او درخواست ميكند كه اين رشته هنري را ادامه ندهد تا در خانواده ايشان ماندگار باشد. استاد شمسعلي هم ميپذيرد و هنوز كه هنوز است به قول خود وفادار مانده.
- آرامش پرهياهوي پشت دستگاه
استاد وقتي كه زري ميبافد، به هر چيزي فكر ميكند، آنقدر فكر ميكند كه گاهي همراهانش از او ميپرسند: «چرا اينقدر در خودت هستي؟» گاهي هم شعر ميخواند و زمزمهاي ميكند از حافظ و مولوي. گرچه زماني خودش شعر ميگفته ولي مدتهاست كه مشغلهها شاعري را از او دريغ كرده. گاهي موسيقي هم گوش ميكند ولي نه هر موسيقياي. در زمان فراغت، كتاب هم ميخواند، خصوصا داستانهايي كه در مورد گفتار و كردار و كرامات ائمه است. يكي از كتابهاي مورد علاقهاش، «نشان از بينشانها» درباره مرحوم نخودكي است.
- از سحر تا شام مرد زريباف
زندگي روزانهاش گرچه افت و خيزهايي طي اين 60سال داشته، ولي سحرخيزي و پركاري همچنان جزئي از آن است. استاد در وصف يك روز از زندگي خود ميگويد: «اذان صبح را كه ميگويند، من بيدار هستم. نمازم را ميخوانم. آن زمان كه رودخانه آب داشت، پس از نماز، كنار رود قدم ميزدم. زماني هم پس از نماز به كوه ميرفتم و ساعت 8صبح در محل كارم حاضر ميشدم. ولي از وقتي كه مشكلاتي در پاهايم بهخاطر نشستنها و ايستادنهاي طولاني ايجاد شده، دكترها مانع كوه رفتنم شدهاند. اين روزها پس از نماز صبح، گاهي تلويزيون را روشن ميكنم، كمي دور و بر مادرم ميچرخم و اگر كاري داشته باشد برايش انجام ميدهم. حدود 6:30 صبحگاهي با ماشين، گاهي پياده و گاهي هم با دوچرخه راه ميافتم و حدود ساعت 7در خانه شيخالاسلام هستم. ساعت 8 هم كارم را شروع ميكنم». البته مدتي است كه ماشين خود را فروخته است زيرا معتقد است كه اين روزها بهترين ماشينها در خيابان هستند و كافي است به آنها بگويي مستقيم! و ديگر دغدغهاي براي دزديدهشدن، خرابي، بيمه و... وجود ندارد.
با اشتياق و مهرباني از آثارش ميگويد؛ از اينكه 2 قطعه زريباف با كلمه الله داشته كه يكي را به موزه آستان قدس هديه كرده است. ماجراي اين قطعه نيز به ميثاقي بازميگردد كه استاد با امامرضا(عليه السلام) داشته و چون به آن رسيده، دينش را ادا كرده است. استاد شمسعلي چنان آسودهخاطر و سبكبال صحبت ميكند كه گويي هيچ كار ناتمامي در اين دنيا ندارد، دليلش هم آن است كه به هيچكس بدهكار نيست. به قول خودش، شايد در زندگي و روحيات شخصياش به خدا بدهكار باشد ولي به خلق خدا خير. تنها كاري كه اين آسودهخاطري را كامل ميكند، تكميل حسينيه و مسجدي است كه سالها پيش بنايش گذاشته شده است.
ماجراي ساخت حسينيه و مسجد هم به زماني بازميگردد كه يكبار استاد شمسعلي استكان و سيني چاي براي يك مراسم عزاداري خريداري ميكند و يكبار هم خانه شخصي خود را در اختيار روضهخوانهاي امامحسين (عليهالسلام) قرار ميدهد. بعد با پولي كه از بازنشستگي ميگيرد، طي ماجراهاي طولاني براي ساخت اين حسينيه با كمكهاي مردمي اقدام ميكند و البته براي ماندگاري، آن زمين را وقف ميكند تا در اختيار اداره اوقاف قرارگيرد. زمان فراغت استاد در همين مسجد و حسينيه سپري ميشود تا اموراتش هماهنگ و درست پيش رود.
- اعتمادي كه كار ساز شد
اعتماد به خدا و راضي بودن به رزق تعيين شده خدا، يكي از عوامل آسودگي خاطرش است؛ «از وقتي كه يادم ميآيد، زريبافي كردهام و تا وقتي كه زنده باشم همين هنر را ادامه ميدهم. خدا رزق مرا حواله كرده است و به روزيرسان بودنش اعتماد دارم زيرا هر وقت كه گير بودهام، ملكي را فرستاده تا كارهايم را خريداري كند. اتفاقات زيادي هم برايم رخ داده تا من اين اعتماد را در سطوح مختلف تجربه كنم.
يكي از آن اتفاقات خيلي عجيب و منحصر به فرد اين است كه يكبار در تمام اين عمر شصت و خردهاي سالهام، وضعيت ماليام به هم ريخت. يك روز به خانه رفتم و همسرم يك تكه نان و پياز در برابرم گذاشت. تعجب كردم ولي خدا را شكر كردم. بعد از خانه بيرون رفتم تا كمي پول قرض بگيرم براي شب ولي هر كس بهانه و دليلي آورد. دست خالي برگشتم و براي آنكه با فرزندان و خانمام در اين وضعيت مواجه نشوم، گفتم سرم درد ميكند، كمي ميخواهم بخوابم. اين اتفاق براي نخستين بار و آخرين بار، حدود 35سال پيش در زندگيام رخ داد. من هميشه آذوقه چندينماه را در خانه دارم. شايد قرار بود كه من اعتماد به خدا را در بالاترين حد خودم تجربه كنم. بگذريم... .
هنگام اذان كسي در خانه را زد. گمان كردم يكي از كساني است كه قرار بود برايم پول بياورد. رفتم در را باز كردم، اتفاقا يكي از همانها بود ولي داشت عذرخواهي ميكرد. گفتم: خدا ببخشد و رفتم بخوابم كه دوباره كسي در را زد. اين بار داييام بود. گفت: دايي جون، امروز يك اتفاقي افتاد. در كارخانه داشتم كار ميكردم ولي يك مرتبه ديدم در تعاوني هستم. آنجا مقادير زيادي مواد خوراكي مانند ماش و عدس و نخود و روغن و... برداشتم و حالا نميدانم با آنها چه كار كنم؟ ما كه لازم نداريم، براي شما باشد. من براي او ماجرا را تعريف كردم و گفتم كه خدا شما را براي من مأمور كرده بود. اتفاقا داييام، 100تومان هم به من داد.
35سال پيش 100تومان مبلغ بسيار زيادي بود. از همسرم خواستم كمي گوشت و برنج هم بخرد. وقتي كباب ماهيتابهاي براي شام درست كرد، دوباره كسي در خانهمان را به صدا درآورد، فرزندان عمويم براي مهماني به خانه من آمده بودند. اين، ماجراي شبي بود كه به خدا اعتماد كردم و گمانم اين بود كه خانوادهام گرسنه ميخوابند ولي ميزبان چندين مهمان شدم!» به اينجاي قصه كه ميرسد ميگويد: «ببينيد خدا چقدر حواسش به ما هست ولي ما ناسپاسي ميكنيم.
من پس از اين ماجرا هرگز در زندگيام ياد ندارم كه يخچال خانهام خالي باشد ولي درس زيبايي بود. خيالم راحت است. هرچه رزق من باشد، حتما به دستم ميرسد؛ البته نه صرفا غذا بلكه غذاي روح نيز به ما ميرسد. من هرگاه به لحاظ روحي به آرامش نياز دارم، خدا شرايط آرامش و هدايت را برايم فراهم ميكند. رسيدن رزق را به روشهاي مختلفي بارها در زندگي خودم و ديگران ديدهام».
- راه براي يادگيري زريبافي باز است
اگر شما هم از كساني هستيد كه به يادگيري هنرهاي سنتي و صنايعدستي علاقه داريد و اگر دلتان ميخواهد از معدود كساني باشيد كه اين هنر پرسابقه ولي رو به فراموشي را زنده نگه داريد، ميتوانيد رايگان نامتان را در كلاسهاي استاد مهدي شمسعلي بنويسيد و در كلاسها حاضر شويد.
البته استاد سفارش ميكند كه حضور در كلاسها 2 شرط دارد؛ اول اينكه بايد بهموقع در كلاس حاضر شويد و دوم اينكه از بلندي و ارتفاع نترسيد! زيرا شما بايد گاهي گوشوارهكشي كنيد و از داربستي كه قبلا تعبيه شده بالا برويد و روي يك تكه چوب در ارتفاعي حدودا 2تا 3متري بنشينيد و بعد مشغول انجام كاري ظريف و دقيق شويد.
اهميت اين شرط دوم كم از شرط اول نيست. استاد با لبخندي مهربان از شاگرداني ياد ميكند كه وقتي نوبت به گوشوارهكشي ميرسد، بهدليل ترس از ارتفاع از يادگرفتن اين هنر منصرف ميشوند. براي نمونه يكبار دانشجويي، ترس خود از ارتفاع را از استاد پنهان ميكند، به سختي بالا ميرود و بالاخره روي آن تخته چوب مينشيند ولي پس از چنددقيقه شروع ميكند به گريه كردن! و تازه درباره ترسش صحبت ميكند.
اين دانشجو حتي ميترسيده كه پايين بيايد و بعد از اينكه پايين آمده، ديگر پشتسرش را هم نگاه نميكند و براي هميشه ميرود كه ميرود. بعضي ديگر از شاگردان نيز هر روز ميگويند: ما فردا ميرويم بالاي تخته. ولي هميشه اين فردا فرداكردنها، بيانگر ترسهاي پنهاني است كه مواجه شدن با آن سخت است.
اين تنها شمهاي از زندگي استاد مهدي شمسعلي بود كه آرام و بيسر و صدا در چهارراه تختي اصفهان، در خانه تاريخي شيخالاسلام (موزه تخصصي نساجي سنتي اصفهان)، روزها مشغول كار زريبافي است. گرچه ايستادنهاي طولاني در پشت دستگاه آن هم روي يك پا و فشاري كه نورد بر بدن او آورده، موجب بيماريها و دردهاي بدني متعددي شده ولي استاد همچنان سرحال و سرزنده زري ميبافد و همچنان شاگرداني براي آموزش و زندهماندن اين هنر ميپذيرد.