عادت هميشگي مرا ميرساند پشت پنجره، در آن تاريك و روشن از طبقه سوم جواني را ميبينم كه آرشه ميكشد بر سيم و درد ميسازد. آن بالا و در آن لحظه شب، دوست دارم يادم برود هزار سال دارم، ميخواهم مثل نسل سوميها یا چهارميها بزنم زير صداي جواني و بگويم؛ ايول! صدا ميشوم اما با حنجره خط خورده پيري، مرد جوان سر بر ميگيرد، آرشه را تيز ميكشد كه صداي اندوه كامل شود. من همچنان جواني ميكنم و ميگويم؛ بزمي بزن! مرد جوان در پيچ و خم کوچه و پيادهرو خودش را ميرساند زير پنجره طبقه اول و آرشه ميكشد و من كيف پول را باز ميکنم. 10 هزار تومان بر ميدارم و ميگذارم تو دهان ليوان يكبار مصرف، كمانچه همچنان بزمي ميخواند، ليوان را با روزنامه قنداقپيچ ميكنم تا پوشيده و سنگين شود، بر ميگردم پشت پنجره و دوباره صدا ميشوم؛ پيشكش به كمانچه! قندان ليوان را طوري پرت ميكنم كه لاي شاخ و برگ درختان گرفتار نشود و نميشود درست ميافتد لبجو، پيش پاي گربهاي كه در تعجب اين صداهاي ناشناخته است. كمانچه از نغمه ميافتد، مرد جوان خم ميشود و قنداق را بر ميدارد؛ ممنون! سر و وضعش اصلا محلي نيست موي كلمپيچ، شلوار جين، پيراهن كتان با نوشتهاي روي سینه. كرشمهاي به سيم ميدهد كه حالم را خوبتر ميكند. پشت پنجره خانه روبهرو، دم در خانهاي دورتر يكاني ايستادهاند كه به كمانچه اداي احترام كنند. من در شوق و ذوقم، دلم ميخواهد كاش اسب داشتم، كاش كوچه باغ بود کاش خیابان علفزار بلبل بود، سر علفزار چشمه بود. پای چشمه درخت سیب بود، سیب شکوفه بود، زیر پای سیب لیلی با کاموا روی ژاکت میل میزد؛ باران ببار! و بعد به میمنت حضور بهاری لیلی، کمانچه، اسب، چشمه، سیب همه مجنون بودند. در همین خیالها هستم که یکباره همراه اول صدایم میکند؛ شام سرد شد چرا داد و بیداد میکنی؟ چرا دوباره یاد ولایت افتادی و کردی خوانی میکنی! دشت میرود، اسب میرود، چشمه میرود، خیال میرود اما این واقعیت باقی میماند که من حالم خوب است در این وقت شب که مرد جوان به یاد زاگرس، به یاد خرمآباد به یاد دختر همسایه، گلنار مینواخت:
اگر دقیقاً به این موسیقی گوش کنم
احتمال آن میرود
که در یک نت ظریف کشته شوم.
آن هزار سال پیش، موسیقی ردیف بود، موسیقی بنان بود، سازهای محترم و همراه گلهای رنگارنگ بودند. موسیقی قوامی داشت، یعنی موسیقی خوب، خوب بود؛ بزمی، رزمی، غمگین، سنگین، تار، سنتور، کمانچه، ضرب و آواز و ترانه همه همخوانی دلانگیزی داشتند. همین بود از بس صدا دلکش بود، شهریار شعر، ترانه میگفت، عبادی تار دل می زد. همین صد سال پیش بود، فکر کنم 28 ـ 27 سال پیش کمتر یا بیشتر، مراسم نکوداشتی برای آقای قوامی در تالار اندیشه پشت امجدیه برپا شد. تالار غرق انتظار بود، من ردیف دور صحنه بودم، ناگهان آواز آمد؛ آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا، بیوفا حالا که از پا افتادهام چرا و بعد استاد قوامي روي ويلچري كه راننده داماد او بود ظاهر شد، ميخواستم گريه كنم از بس كه درد همخواني شعر و صدا و رنگ سازها امانم را بريده بود، سمت راستم داود رشيدي بود؛ براوو! براوو! من اما صدايم گير كرده بود در پيچ و خم بغض و تنها نوازنده دستهايم شدم و كف زدم. سمت چپم پيرمرد ناشناختهاي بود كه سر در دست گرفته بود و هيچ نميگفت از بس يادآوري خاطرات رنجوري بود. من از آن نكوداشت گزارشي براي روزنامه كيهان نوشتم بايد در آرشيو مانده باشد. شوق و بغض آن ديدار ريشه در دوردستها، مسرت و لذت آوازهاي محترم، نغمههاي شورانگيز، دلبرانه و غمگنامه داشت، صداها به هر رنگي كه بود فرهاد زمانه خود بود در آن هزار سال پيش. شعرها و نغمهها همنشين و بايسته هم بودند، كمانچه سلحشور بود، ويلون كبوتر بود، سنتور باران بود، تار دونده بود، ني چوپان بود، ضرب داركوب بود. تقريباً همه چيز جاذبهاي درك شدني داشت پس گلهاي رنگارنگ آذرخش آسمان موسيقي را فروزان ميكرد و چون شعر و داستان در خود بزرگي و شگفتي را پرورش ميداد.
دستم را دراز ميكنم
خاطرهها را در آغوش ميكشم
خاطرههاي بيپناه
يادهايي كه از باران خيس شدهاند
حالا و اكنون كه زندگي پلكاني بالا نميرود و جهشی ميرود ما فرصت درك فاصله را از دست دادهايم؛ پلهها رفتهاند آسانسور آمده است، كوچههاي افقي با خانههاي آرام رفتهاند، كوچههاي عمودي؛ برجها آمدهاند. پس ميشود يكشبه مثلاً خواننده شد با ضرب و زور سازها و افكتهاي الكترونيكي، ميشود يكشبه با قطعه و نكته ادبي ترانهسرا شد، يكشبه آهنگساز شد، نتيجه همين است. دريغ از صداي آنات،گرچه صداهايي كه آن داشتهباشد كم نيست. اما بپذيريم صداهاي پديده، صداهاي نابغه كه ماندگار شوند، نيست.شايد چون همه چيز در زندگي جهشي است پس خوشحالي و مسرت، غم و اندوه هم اصالت خود را از دست ميدهد و در نتيجه حس و لمس دروني ما خنثي و فلج ميشود.
با اين همه هنوز اينجا و آنجا صداي ايراني، ترانه ايراني. مينياتوري از سازها و صداهاي ايراني هست و البته شنيدني است. هنوز اگر ارادههايي براي كوتاه كردن راه ـ سينتي سايزر بهجاي همه سازها ـ وجود دارد، جمعي هم هستند همچنان با سختجاني ميكوشند موسيقي را اعتباري ايراني و جهاني بخشند. حتي در همين كوچهها و آن خيابانها گاه ميبينيم دانشجويان رشته موسيقي در تكنوازي، دو نوازي و گاه چند نوازي سلطان قلبهاي ما ميشوند. پس پنجره را باز كنيم يا در خيابان چند قدم مكث كنيم، سازها ما را ميخوانند تا يادمان بياورند؛ گاهي به ساز قلبت گوش كن.
باران ميآيد
و كمي بعد آفتاب خواهد شد
به خيابان ميروم
ميگويند عشق
در همين ساعات خوب به سراغ آدم ميآيد
همه شعرها از زندهياد غلامرضا بروسان
- همشهري 6 و 7