غروبها که خانه خلوت بود، مادرم پس از کار روزانه برای من قصه تعریف میکرد.در همدان رسم است که غروبها مردم کاهو و سکنجبین میخورند.من هم در حین خوردن کاهو و سکنجبین سر بر زانوی مادرم میگذاشتم و همزمان به قصهها و صدای قُلقُل قلیانش گوش میدادم .او برای من قصه میگفت و گنجشکها مدام جیکجیک میکردند.
اكنون آن روزها گذشتهاند، اما رنگ غروب،جيكجيك گنجشكان و طعم كاهو براي محمد رضا يوسفي يادآور قصههاي مادراست؛قصههايي كه براي او غروب ندارند و او اينك پس از اين همه سال تصميم گرفته كه لذت آنها را با كودكان سرزمينش تقسيم كند. محمدرضا يوسفي كه نزديك به 200 كتاب داستان براي كودكان و نوجوانان ايراني به چاپ رسانده در اين گفت و گواز دوران كودكي؛ بازي، كار و قصه و نيز از تجربههاي داستاننويسي خود ميگويد.
- دوران كودكي شما چگونه گذشت؟
دوران كودكي من عمدتا با كار و بازي و قصه گذشت.من در آن دوران خيلي بازي ميكردم.يادم است كه از شش صبح تا 12 شب فوتبال بازي ميكردم.در اين ميان سر كلاس هم حاضر ميشدم.دانشآموز مرتبي هم نبودم.هميشه از سر كلاس اخراج ميشدم.از كلاس كه اخراج ميشدم باز فوتبال بازي ميكردم.حتي صبحهاي زمستانها كه برف شديدي ميباريد، با بچههاي همسال خودم زودتر به مدرسه ميرفتيم و حياط مدرسه را با پارو تميز ميكرديم تا براي بازي ما آماده شود.قصه را هم خيلي دوست داشتم.خاطرم است كه مادرم تا شش سالگي براي من قصه ميگفت.غروبها كه خانه خلوت بود مادرم پس از كار روزانه براي من قصه تعريف ميكرد.در همدان رسم است كه غروبها مردم كاهو و سكنجبين ميخورند.من هم در حين خوردن كاهو و سكنجبين سر بر زانوي مادرم ميگذاشتم و همزمان به قصهها و صدای قُلقُل قلیانش گوش میدادم .او براي من قصه ميگفت و گنجشکها جیکجیک میکردند.
- حتما حالا هم هر وقت كاهو و سكنجبين ميخوريد قصههاي دوران كودكي به ذهنتان هجوم ميآورند.
اصلا هر وقت كاهو ميبينم ناخودآگاهانه ياد قصههاي مادرم ميافتم!از همان كودكي خيلي بازيگوش بودم و آرام و قرار نداشتم.بازي داشتيم به اسم رهايي كه در آن بازيكنان به دو گروه زنداني و نجاتدهنده تقسيم ميشدند.همه هيجان بازي در روبهروشدن با نگهبانان و نجاتدادن زندانيها از چنگ آنها بود.بازي ديگري داشتيم به نام «قوقو».در اين بازي استخوان گوسفند را به دو نيم ميكرديم و آنگاه آن را در زمين ميكاشتيم و دور آن دايرهاي ميكشيديم.بعد سنگهاي تختي را از دور به سمت استخوان ميانداختيم.اگر سنگ به بيرون دايره ميافتاد از رقيبمان سواري ميگرفتيم.فوتبال كه آمد كمكم اين بازيهاي سنتي جمع شد.
- در كنار قصههاي مادرتان،آيا كتابهاي داستان هم ميخوانديد؟
در زمان ما كتابهايي مثل امير ارسلان،سمك عيار،40 طوطي،حسين كرد شبستري،فلكانداز و... بودند.يادم است كه تازه دبستان رفتهبودم و هنوز سواد خواندن نداشتم.برادري داشتم كه از من بزرگتر بود.او با سواد ما بود.شبهاي زمستان زير كرسي اين قصهها را براي ما ميخواند.آن داستانها هنوز در ذهن من ماندهاند.
- تا جايي كه ميدانم شما از سال 57 تا به امروز براي كودكان و نوجوانان داستانهاي زيادي نوشتهايد.آيا در حين نوشتن اين داستانها تجربيات و خاطرههاي دوران كودكي به كمكتان آمده و آنها را به نحوي در داستانهاي خود بازتاب دادهايد؟
نويسندگي اصولا بر پايه تجربه است.هر اثري كه نويسندهاش به نحوي آن را تجربه كردهباشد،خوب از كار در ميآيد. آن دسته از داستانهاي من كه واقعگرا و ناتوراليستي هستند عمدتا از تجربههاي فردي خودم در دوران كودكي و نوجواني نشات گرفتهاند؛اما داستانهاي ديگري هم دارم كه ويژگي فانتزي و تخيلي و نمادين دارند.اين دسته از آثارم مثل كارهاي ديگر نويسندگان به تجربه ذهني من از كودكي برميگردند.الان كه به آثارم نگاه ميكنم گاه پيش خودم ميگويم كه چرا من در اولين كارهايم مثلا ماه منير يا ماهان را نوشتهام؟اين دسته از داستانها ساختاري فراتر از تجربه فردي من دارند.فكر ميكنم همان دوران كودكي كه داستانهاي شاهنامه يا ساير داستانهاي ادب فارسي را ميشنيدم،خودبهخود در ذهن من انبار شدند و پايه برخي از آثار امروزم را شكل دادهاند.اين گونه داستانهايم ربط چنداني به تجربههاي فردي من ندارند.البته اين مخاطبان هستند كه در نهايت بايد بگويند كه آيا من توانستهام تجربههاي خودم را در داستانهايم بازتاب بدهم يا نه؟
- دوران كودكي براي شما چه معنايي دارد و اساسا براي شما يادآور چه چيزي است؟
پاسخ به اين پرسش دشوار است،اما به نظرم كودكي جهان سيال ذهن بشر است.انسانها گاه دوست دارند كه به كودكي خود بازگردند.بازگشت انسان به كودكي يك بازگشت بسيار بنيادي است.علتش هم به آن رهايي، سرخوشي و آزادگي كه در كودكي هست برميگردد.اين زيبايي شگفتانگيز كودكي نه فقط براي هنرمندان كه براي همه انسانها جالبتوجه است.
- وقتي كودكي را ميبينيد چه احساسي به شما دست ميدهد؟
همه انسانها پديدههاي دور و اطرافشان را مي بينند،اما يك نويسنده شايد دقيقتر و عميقتر بتواند آنها را ببيند.ديدن كودكان براي من خيلي انرژيزاست.روزها كه در سطح شهر هستم،اين ور و آنور ميگردم تا بچهاي را ببينم.اين اشتياق ديدن بچهها در من شديد است.مثلا همين هفته گذشته كه اول مهر بود،به اين بهانه بيرون رفتم تا بچهها را در هنگام رفتن به مدرسه ببينم.ضمن اينكه ديدن بچهها و بازيگوشي و خنده و شاديشان براي من انرژيزاست،آنها ميتوانند سوژه داستان من هم قرار گيرند.در داستانهاي واقعگرا(رئال) اگر يك شخصيت يا رويداد بيروني وجود داشتهباشد،روند داستان بهتر پيش ميرود.گاه در خيابانها سرگردان ميشوم تا آن تيپ مناسب داستانم را پيدا كنم.يادم است زماني كه داشتم داستان سارا را مينوشتم دنبال دختري ميگشتم تا بتواند نمايانگر شخصيت سارا باشد.يك روز كه با همسرم در اتوبوس بوديم،دختر بچهاي را ديدم و پيش خود گفتم كه همين (دختر) ميتواند شخصيت ساراي داستان من را بسازد.گاهي هم عكس اين قضيه رخ ميدهد.مثلا زماني كه داستان يك وجب از آسمان را نوشتم و كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان آن را چاپ كرد، يك روز-كه فكر ميكنم دو سه سال پس از چاپ آن داستان بود- در ميدان متوجه دختر نوجواني شدم كه داشت فالگيري ميكرد.دقيقا دختري كه در داستانم بود با آن دختر فالگير ميدان فردوسي مطابقت ميكرد.خودم از اين مساله شگفتزده شدم.
- شما براي كودكان داستان مينويسيد كه دنياي آنها را زيباتر سازيد؟
اينكه بگوييم دنياي كودكان بايد زيبا باشد، آنقدر كلي است كه نميتوانم بهدقت آنرا تعريف كنم.من مينويسم براي اينكه دارم مينويسم.راه ديگري براي بيان حرفهايم نميشناسم.
- با داستانهايتان چه چيزهايي را ميخواهيد به كودكان بگوييد؟
گاهي وقتها من زشتيهاي جامعه را به بچهها نشان ميدهم و گاه يك تخيل زيبا را.همين واژههاي زشت و زيبا و خوب و بد،آنقدر تعريفهاي گستردهاي دارند كه نميتوان آنها را درقالب يك تعريف گنجاند.به اين معنا كه مثلا نشان دادن زشتيهاي زندگي يك كودك خياباني از يك طرف ميتواند زيبا باشد،زيرا نويسنده تلاش كرده تا حس انساني مخاطب را نسبت به آن كودك(خياباني) تحريك كند.در هنر آن نوع ارزشگذاري كه در عرصه سياست يا جامعهشناسي و روانشناسي وجود دارد،نيست.در عرصه هنر تعريفها شناور و متعدد هستند.
بايد به اين نكته هم اشاره كنم كه نميتوان از طريق داستان به طور مستقيم كودكان را به كاري واداشت يا از كاري نهي كرد،چرا كه نتيجه معكوسي ميگذارد.اصلا بسياري از بزهكاري هاي كودكان حاصل همين امر و نهيهاست.از سوي ديگر،گاهي كودكان در شرايط گوناگون فرهنگي برداشتهاي متفاوتي از داستانها پيدا ميكنند.مثلا كودكي كه در كوههاي اورامان زندگي ميكند با كودكي كه در شهر تهران هست،هر يك ميتواند برداشتهاي متفاوتي از زندگي داشتهباشد.زماني بعضي از داستان هايم را براي كودكان اروپايي خواندم و متوجه شدم كه برداشت آنها گاه با برداشت كودكان خود ما از همان داستان متفاوت است.
- اكثر نويسندگاني كه درباره كودكان مينويسند،از رنجها و سختي هاي كودكان بيچيز يا بيسرپرست مينويسند.كمتر پيش آمده كه نويسندهاي از خوشيهاي مثلا يك كودك مرفه يا پولدار بنويسد.چرا بايد از رنجهاي كودكان شروع كرد در حالي- كه به گفته شما- كودكي سرشار از زيبايي،شادي و شگفتي است؟
چند عامل در اينجا دخالت دارد.يكي از اين عوامل به تجربههاي فردي نويسنده برميگردد.دوم اينكه اصولا ساختار هنر مبتني بر درام است.اين ساختار خودش را به هنرمند تحميل ميكند.طبيعتا وقتي ميخواهيم داستاني درباره كودكان بنويسيم سراغ سوژهاي مي رويم كه بتوانيم از آن درام خلق كنيم.از سوي ديگر،اصلا اين گونه نيست كه داستانهاي كودكان فقط به رنج و بدبختي بپردازند. همين داستانهاي شاهنامه كه تاكنون بالغ بر 42 جلد شده تماما درباره شاهزادهها هستند.
- اين نكته درباره داستانهاي تخيلي درست است، اما داستانهاي واقعگرا اين طور نيستند.
دليلش اين است كه داستانهاي واقعگرا به تجربههاي واقعي و روزمره متكي هستند.از اين نظر،بيشتر نويسندههاي ما از اقشار متوسط و پايين جامعه هستند.من به عنوان يك نويسنده واقعا زندگي يك كودك مرفه را تجربه نكردهام تا بتوانم مثلا شخصيت داستانهايم را از ميان چنين قشري انتخاب كنم.همانگونه كه در آغاز گفتم،چون بچه شلوغ و بازيگوشي بودم مرتب اخراج ميشدم و از اين مدرسه به آن مدرسه ميرفتم.يادم است از آخرين مدرسهاي كه اخراج شدم،در آن بچههاي افراد مرفه حضور داشتند.در اين مدرسه بچههاي مرفه من را كه از خانوادهاي فقير بودم مسخره ميكردند.به همين خاطر هم نتوانستم آنقدر به اين بچهها نزديك شوم كه ببينم دردهايشان چيست و از چه چيزهايي رنج ميبرند.براي من تقريبا در حد آرزو مانده كه درباره اين قبيل كودكان بنويسم.البته برخي از داستانهايم مثل روزگار خوشبختي زندگي بچهاي را به تصوير ميكشد كه از دنيا همه چيز دارد.به نظرم حتي نويسندگاني كه درباره كودكان مرفه نوشتهاند كمتر به لذتها و شاديهاي آنها پرداختهاند.
- آقاي يوسفي چند تا بچه داريد؟
دو تا: يك پسر و يك دختر.
- آيا از كودكي فرزندان خود لذت برديد.چگونه با آنها ارتباط برقرار ميكرديد؟
متاسفانه بهخوبي نتوانستم از دوران كودكي بچههايم لذت ببرم و پدر خوبي براي آنها باشم.من آنقدر درگير زندگي و معاش بچههايم بودم كه اصلا فرصت اين را پيدا نكردم تا هم من از كودكي آنها لذت ببرم و هم آنها از بودن من لذت ببرند.البته بچههاي من نوشتن من را مي ديدند و از اينكه بابايشان نويسنده است لذت ميبردند،اما آنگونه كه ميخواستم نتوانستم براي فرزندانم پدري كنم.اين بخشي از خلاءهاي ذهني خودم است.حالا كه نگاه ميكنم ميبينم كه اشتباه كردهام.
- چقدر كودكان خودتان را در نوشتن داستان الگو قرار دادهايد؟
هر نويسندهاي خودآگاه يا ناخودآگاه يك كودك يا چندين كودكان الگويي در ذهن خود دارد.بنابراين نويسنده از راه نوشتن با كودكان درون خود حرف ميزند.اين كودكان ذهني و الگويي گاهي وقتها با كودكان نويسنده منطبق ميشوند و گاهي هم نه.من خودم هيچگاه در نوشتن داستانهايم نتوانستم كودكان خودم را الگو قرار دهم.
- دليلش به همان مشغلههاي كاري برميگردد؟
احتمالا.من خيلي فرصت نداشتم به كودكان خودم نزديك شوم.بيشتر كودكاني كه در داستانهايم مطرح ميشوند،ساخته ذهن و درون خودم بوده يا از كودكي خودم گرفتهشدهاند.من هميشه به مسوولان گفتهام كه نويسندهها را به ميان بچهها ببريد.بيشتر نويسندههاي ما سال 12 ماه يكبار هم به مدرسهها سري نميزنند و به ميان بچهها نميروند.من خوشبختانه مرتب به ميان بچهها ميروم و به مدرسهها رفت و آمد ميكنم.نويسندهاي كه براي كودكان مينويسد حتما بايد سري به مدرسهها بزند و با روحيات كودكان آشنا شود.ما غالبا داستانهايمان را در تاريكي رها ميكنيم. نويسنده مرتب بايد به اينجا و آنجا سفر كند و با روحيات كودكان جاهاي مختلف آشنا شود.نويسندگان ما اين كار را نميكنند.
- كودكان امروز نسل رايانه و دنياي مجازي هستند. نويسندگاني مثل شما كه متعلق به دوران و نسل گذشته هستند،آيا ميتوانند حرفي براي اين كودكان داشتهباشند و از همه مهمتر،روحيه و احساسات آنها را بشناسند و بهدرستي توصيف كنند؟
پيش از هر چيز بگويم كه هر اثر هنري از قبيل داستان بر اساس اين يا آن نياز پديد نميآيد.البته برخي از نويسندگان فكر ميكنند كه با گنجاندن مثلا كامپيوتر يا بازيهاي رايانهاي در داستانهايشان ميتوانند نيازهاي امروز كودكان را پاسخ دهند.در حالي كه به نظرم يك اثر هنري خلاق فراتر از اين نيازهاست. از اين رو فكر ميكنم كه اگر نويسنده اي ميخواهد و ميتواند بهخوبي داستاني درباره مثلا ايران باستان بنويسد بايد اين كار را انجام دهد.نويسندگي يك مساله ارادي نيست كه آگاهانه تصميم بگيريم چنين و چنان بنويسيم.
خوب است در همين جا به آماري اشاره كنم كه هر ساله شوراي كتاب كودك درباره چاپ كتاب در ايران ميدهد.من مرتب اين آمارها را دنبال ميكنم.بر اساس آخرين آمار اين شورا،بدون استثناء در كشور ما 30 يا 40درصد آثاري كه چاپ ميشوند كتابهاي مربوط به فولكلور يا كتابهايي هستند كه از متنهاي كهن ادبي گرفتهشدهاند. بيشتر اين آثار (كهن) بازنويسي شدهاند،در صورتي كه اگر بازآفريني شوند،به نظرم خوانندگان بيشتري پيدا ميكنند. يك دسته آثار به دلايلي كه از حوصله اين گفت و گو خارج است، هميشه ماندگار هستند.به نظر شما آيا ميتوان داستاني به قدرت و تاثيرگذاري ماهپيشوني روي كودكان پيدا كرد؟از نظر من خلق داستاني مثل رستم و اسفنديار بسيار دشوار است.اگر به بازيهاي رايانهاي هم نگاه كنيد متوجه ميشويد كه بسياري از آنها از داستانهاي عاميانه يا افسانههاي كهن الگو گرفتهاند.
در پايان دوست دارم به اين نكته هم اشاره بكنم كه به دليل رواج بازيهاي رايانهاي و ابزارهاي ارتباطي جديد، كودكان ما كمتر كتاب ميخوانند و متاسفانه بزرگترها هم به اين مساله توجه ندارند.گاهي وقتها پيش خودم ميگويم كه اگر كتاب را از انسان بگيرند چه ميشود و دنياي بيكتاب چگونه دنيايي است؟!احساسم اين است كه وقتي كتاب نباشد گروههايي مثل داعش رشد و نمو پيدا ميكنند. بنابراين اميدوارم كه هم بچهها هر چه بيشتر به سمت كتاب بروند و هم رسانهها بيش از پيش به كتاب بپردازند.