یک روز پروانهای روی برگی نشسته بود و غصه میخورد.
قورباغهی مهربانی که پروانه را میدید به او گفت : «چی شده؟»
پروانه گفت: «آه. راستش هیچکس قدر من را نمیداند.» بعد بالهای سرخ و آبی قشنگش را باز و بسته کرد.
قورباغه پرسید: «چرا اینجوری فکر میکنی؟ من که خودم تو را این دوروبرها دیدم که پرواز میکردی، با خودم گفتم چه پروانهی قشنگی! همهی دوستهای من هم تو را خیلی قشنگ و خوشرنگ و آب میدانند! تو خیلی نازی!»
پروانه جواب داد: «آها! قشنگی قیافهام را میگویی؟» بالهایش را باز کرد. «قیافه که مهم نیست! هیچکس قدر صدا و آواز مرا نمیداند. هیچکس از صدای من تعریف نمیکند.»
قورباغه گفت: «من که تا حالا آواز خواندنت را نشنیدهام. ولی اگر آواز خواندنت هم به خوبی و زیبایی قیافهات باشد، آن وقت باید بگویم که واقعاً موجود کامل و بیعیبی هستی!»
پروانه جواب داد: «مشکل همین است. مردم آواز خواندن من را نمیشنوند. فکر کنم صدای من آنقدر نازک و لطیف است که هرکسی نمیتواند آواز مرا بشنود.»
قورباغه گفت: «ولی من که مطمئنم تو صدای خوبی هم داری!»
پروانه گفت: «پس چی که صدای خوبی دارم. دوست داری برایت بخوانم؟
قورباغه گفت: «خب... من فکر نمیکنم گوشهایم آنقدر حساس باشد که آوازت را بشنوم، ولی سعی خودم را میکنم!»
پروانه بالهایش را باز کرد و زد زیر آواز. قورباغه که هیچوقت از نزدیک، بالهای زیبای پروانه را ندیده بود، از تعجب، ماتش برد.
پروانه آواز میخواند و قورباغه هم به بالهای پروانه زل زده بود. قورباغه انگار جادو شده بود، ولی هیچچیز از آواز پروانه را نمیشنید.
بالاخره پروانه ساکت شد و بالهایش را بست.
قورباغه که هنوز حواسش به بالها بود، گفت: «چهقدر قشنگ!»
پروانه ذوق کرده بود که بالاخره کسی را پیدا کرده که آوازش را شنیده و خوشش آمده.
گفت: «ممنون».
از آن به بعد، قورباغه هر روز میآمد که به آوازخواندن پروانه گوش بدهد، ولی از اول تا آخر، محو تماشای آن بالهای زیبا میماند و هر روز، پروانه بیشتر سعی میکرد که جوری آواز بخواند که قورباغه بیشتر خوشش بیاید. اما قورباغه از آواز پروانه، حتی یک صدای کوتاه را هم نمیشنید.
ولی یک روز، شبپره که حسودیش شده بود قورباغه این همه به پروانه توجه میکند، پروانه را کناری کشید و گفت: «پروانه! چقدر قشنگ آواز میخوانی!»
پروانه گفت: «ممنون.»
شبپرهی ناقلا گفت: «فقط با تمرین بیشتر میتوانی به اندازهی بلبل، معروف بشوی.»
پروانه که از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید، پرسید، «واقعاً؟ راست میگویی؟»
شبپره جواب داد: «پس چی. راستش را بخواهی، تو همین الان هم از بلبل بهتر میخوانی، فقط آدم سخت میتواند
حواسش را به آواز خواندنت بدهد، چون که بالهای رنگووارنگت حواس آدم را پرت میکند.»
پروانه گفت: «راست میگویی؟»
شبپره گفت: «متاسفم که این را میگویم، ولی بله. ببین، بلبل باهوشتر است، برای همین پرهایش را بدترکیب و قهوهای کرده که حواس کسی موقع آواز خواندنش پرت نشود.»
پروانه جیغ زد: «آره، راست میگویی! چهقدر خنگ بودم که تا حالا نفهمیدم!» تندی رفت و یک مشت خاک پیدا کرد و بالهایش را به خاک مالید تا وقتی نصف رنگ بالهایش ریخت و بالهایش خاکستری شد.
روز بعد، قورباغه مثل همیشه، خودش را برای شروع آوازخوانی پروانه رساند. ولی همین که پروانه بالهایش را باز کرد، قورباغه داد زد: «وای! پروانه! سر بالهای قشنگت چه بلایی آوردی؟»
پروانه هم تعریف کرد که چه کار کرده.
بعد پروانه گفت: «به نظرم حالا میتوانی حواست را بیشتر به آواز من بدهی.»
قورباغهی طفلکی هم سعی خودش را کرد، ولی فایده نداشت، چون که خب، معلوم بود که چیزی نمیشنید.
چیزی نگذشت که حوصلهاش سر رفت و توی برکه پرید و رفت.
از آن به بعد، پروانه هیچوقت نتوانست کسی را پیدا کند که به آوازش گوش بدهد.
منبع:همشهري بچه ها