خدا هم به مهمانی بندههایش میرود، اما رسم او با آفریدههایش فرق دارد. دیگر زنگ در را نمیزند که تو بدوی و در را باز کنی یا در آیفون چهرهاش را ببینی. صدای زنگ آمدن او نه در گوش، که در جانت میپیچد. او در تو زنگ را به صدا درمیآورد و تو را از رخوت انتظار بیرون میآورد. و تو باید درِ قلبت، درِ جانت و درِ ذهنت را به روی او باز کنی. باید حیاطِ دلت را از قبل آبپاشی کرده و شمعدانیهایت را آب داده باشی. باید علفهای هرز باغچهی دلت را هَرَس کرده و در حوض ذهنت ماهیهای قرمز کوچک، رها کرده باشی.
خدا با خودش پیچک میآورد. خانهتکانی دلت را تبریک میگوید و پیچکش را رو به پنجرهی خانهات میگذارد تا آفتاب به آن بتابد و بزرگ شود و خانهات را سبز کند.
وقتی دلت گرفته و بیحوصلهای، وقتی که کتابهای کتابخانهات را زیر و رو میکنی و دستت به خواندن هیچکدام نمیرود، وقتی که مدام پشت پنجره میروی و به فضای خالی بیرون خیره میشوی، لحظهای است که خدا دارد به خانهي تو ميرسد. کافی است خوب گوش بدهی تا صدای آمدنش را بشنوی. خدا کنار تمام بیحوصلگیها و دلتنگیها، کنار تمام انتظارها و سکوتها، خدا کنار تمام لحظههای تنهایی توست. این، شعار نیست. عین حقیقت است. حقیقتی که آن را نه با عقل که با دلت باید درک کنی.
خدا گاهی در سکوت به تو خیره میشود و به چشمهای غمگین تو فکر میکند. آماده است صدایش کنی تا غم نگاهت را غبارروبی کند. با آرامترین و ضعیفترین و کمرنگترین آوا هم صدای تو را میشنود. کافی است او را به نامی از هزار نام او که میدانی، بخوانی. نامی که آن را بیشتر از نامهای دیگرش درک می کنی. نامی شبیه به «گشاینده» یا «معین».
وقتی حالت خوب است و به اتفاقهای بزرگ فکر میکنی، وقتی یک کوه انگیزه و انرژی برای انجام هزار و یک کار داری، وقتی هر لحظه آمادهای تا اولین قدم را برای هدفی بزرگ برداری، خدا در قلب توست. به تو امید و انرژی میدهد. تو را تشویق میکند تا قدمهایت را محکمتر برداری. خدا در کنار لحظههای شادی و موفقیت، کنار تمام به مقصد رسیدنها و کامل شدنها، خدا کنار لحظهی به سعادت رسیدن آرزوهاست. در قلب تو لبخند میزند و تو را دلگرم میکند. کافی است با تمام شادیهایت، نه بلند که حتی آرام او را بخوانی. با نامی شبیه به «غالب» یا «توانا». او منتظر شنیدن نامی از دهان توست تا با یک پیچک زیبا به خانهات بیاید و پیروزی تو را تبریک بگوید.
گاهی حالَت عجیب است. نه خوبی و نه بد. نه دلگیری و نه دلگرم. نمیدانی چه میخواهی. نمیدانی باید چه کار کنی. سردرگمی مبهمی در رگهایت رسوخ میکند و تو به امید رهایی یافتن از این سردرگمی، گوشهای آرام میگیری و منتظر گذر زمان میمانی. میدانی بالأخره اتفاقی میافتد و حال تو را از تعلیق بیرون میآورد. آن لحظه بیشتر از هر زمان دیگری باید منتظر شنیدن زنگ خانهات باشی. لحظههای سردرگمی، خدا عجیب به بندهاش نزدیک میشود تا راهَش را روشن کند و او را از بلاتکلیفی نجات دهد. او، راهنمای تمام بیراهه رفتهها از ابتدای جهان است. او بندههایی را که در دایرهی خود سر در گم ماندهاند، از اين دایرهی محدود بیرون میآورد و به مستقیمترین راه، هدایت میکند. کافی است او را بخوانی. کافی است با سردرگمترین لحن موجود در جهان صدایش بزنی. با نامی که به خواستهات نزدیک باشد. نامی شبیه به «یا هادی المضلین» یا «انت صراط المستقیم».
بهشت پر از پیچکهای خداست. هر کدام از آنها برای یکی از بندههایش کاشته شدهاند تا روزی که او به مهمانی بندهاش میرود و هدیهاش را برايش میبرد. گاهی پیچک بعضی از بندههایش آنقدر بزرگ میشود که از کنار آن هزار گلدان دیگر قلمه میزند. فرشتگان خدا پیچکها را میکارند و به آنها آب میدهند و مواظبشان هستند. و اینطور سهم بعضی از بندههایش نه یک گلدان، که هزار گلدان میشود. او را که صدا کنی پیچکت رشد میکند و بزرگ میشود. یادت باشد هر بار که صدایش میزنی پیچکت بزرگتر میشود و اگر در تمام روزهایت، در تمام غمها و شادیهایت او را صدا کنی، پیچکت هزار گلدان میشود. کافی است بیشتر از قبل صدایش کنی تا سهمت بینهایت گلدان پیچک در بهشت باشد. خدا آنها را به مهمانی تو خواهد آورد. بازتاب صدا کردنهایت، بهشتی است که او با خودش به خانهی تو میآورد.