باقالیفروش نیستشده خانیآباد قدیم خودش تعریف کرده بود: «آقاتختی شب که میآمد دوزار باقالی میخرید پنزار میداد. تا دستم بره توی دخل و باقیشو بدم رفته بود. خرد میخرید و رند حساب میکرد.»
شب که میشد، میوهفروش ازیادرفته خانیآباد میدیده پرتقالهای زده و سیبهای کرمو نیست میشوند. خودش تعریف کرده: «دقت که کردم دیدم هر وقت آقاتختی واسه خرید میاومده دوتا پاکت برمیداشته. میوههارو میذاشته تو پاکت، درشو چروک میداده بسته بشه من نبینم. بعدشم پول میوه تازه رو میداده. آقا تختی میدونسته ما کمپولیم حال میداده.»
میوهفروشه تعریف کرده: «به خودم میگفتم این آقاتختی مگه چند نفرن که هر شب دو پاکت میوه میبره خونه. بعدها فهمیدم نصفشو میداده خونه ننه که دستش به دهنش نمیرسیده هییییی نور به قبرش بباره که پهلوونی بود.»
شاگرد سلمانی تعریف کرده: «آقا تختی اومد واسه سلمونی، اوسام نبود. گفتم آقا من سلمونی کنم. خندید. خواهش کردم. خندید. گفت باشه بیا سلمونی کن. سرشو تراشیدم. درست نشد. بازم تراشیدم، آراسته نشد. هر چی رفتم جلوتر خرابتر شد.
مونده بودم چیکار کنم. آقاتختی از آینه نیگا کرد دید رنگم پریده. خندید. گفتم آقا ببخشید انگاری درست نمیشه. خندید. گفت طوری نیست از ته بتراش. کلی خجالت کشیدم. اما آخرش که تموم شد و آقاتختی توی آینه نیگا کرد و گفت بدم نشد. منم جرأت پیدا کردم، گفتم آقا دیگه میتونم به همه بگم من سر آقاتختی رو سلمونی کردم.»
سالهای چهل و یک بود و التهاب ملی شدن نفت و جریانهای مبارزاتی و کشتی آمریکا و انگلیس و شوروی سابق برای تسلط بر ایران و... تعریف میکرد:
روزی در جلسهای که یکی از جریانهای مبارز آن روزگار برگزار کرده بود، آقاتختی هم حضور داشت. سخنران درباره مسائل روز سخن میگفت و به مناسبتی راجع به ورزش صحبت کرد.
حرفش این بود که ورزش نباید هدف شود باید وسیله شود برای پیشرفت و سربلندی کشور. پس نیاز به ورزشکار بامخ داریم نه بیمخ و منظورش شعبان بیمخ بود. ناگهان تختی پاشد و شروع به تشویق کرد و با شعار حرف سخنران را تایید کرد که با توجه به جایگاه تختی در آن روز خیلی تاثیرگذار شد.
اینها را از آقاتختی یاد کردم که یادمان بیاید روزگار بیقهرمان را با الگوهایش. شدهاند شبیه جعبه میوه؛ کیلویی و درهم.
اسطورهشان مینویسیم این اساطیر افسانههای باطل و بیهوده را، و به دیوار خراب نسل پهلوانمرده آویزان میکوبیم، بی آنکه معنای اسطوره را بدانیم. قهرمانان فستفودفروش و نسکافهبیار امروز کی خبر دارند از حال باقالیفروش شبهای سرد زمستان؟
این الگوها فلهای محصول مدیریت ورزش است. هر که به هر طریقی تلاش میکند قهرمان شود، به جز طریق درست. و پول، سالار همه حرفها و نظریههاست. این میشود که حتي از تحویل یک نیمچه قهرمان که بشود از آن الگو برید و روی دیوار این روزگار کوبید، وامانده است.
اگر هم «قهرمانکی» آمده، چنان مصادرهاش کرده و از ریخت انداختهاند که تبدیل به ضدخود شده است. اگر زهدان عقیم روزگار توان تولد تختی دیگری ندارد، به خاطر این است که زندان که باید مایه شرمندگی شود، مایه مباهات وسربلندی شده است.
در روزگاری که زندان دیگر زندان نیست، زندگی به این خاطر سخت نیست که جیبهایت خالی است. به این خاطر سخت است که زندان، معنا و محتوای خود را از دست داده است. از آن نمیگریزند، نمیترسند، نه از میلهها و چهاردیواری تنگش و نه از بیآبروییهایش. مایه مباهات شده است.
برای رفتن به آن تلاش میکنند. عجله دارند. قاضی حکم صادر نکرده، متهم خود را به آن جا رسانده، خندهکنان، عکاس و خبرنگار را هم خبر کرده تا مقابل دوربین «فیگور» بگیرد و افتخار زندان را عمومیتر کند.
زندگی به این خاطر سخت شده، چون خیلی چیزها از بین رفته یا پشت سر گم شده که زندان رفتنشان را جار میزنند. پشت سر پهلوانان مرده و راه و رسمشان گم شده. دیگر پهلوانی آفریده نمیشود. در جایی که دیگر پهلوانی نیست، زندان هم جایی با دیوارهای بلند و غروبهای غربتزده و دلگیر نیست. خیابان و کوچه همان زندان تباهی است.
زندگی به این خاطر سخت نشده که مایلیکهن و دایی و سوپاپ روبه افول برنامه نود، چهره واقعی فوتبالند. زندگی به این خاطر سخت است، چون فوتبال برای مردمانی همان زندگی است و آنها چهره این زندگیاند.
دیدن مربی پیوسته پرخاشگر با دستبندی که خود اصرار بر زدن آن داشت، هنوز پایان اندوهناک این زندگی فوتبالی نیست. پرتگاههای دیگر همین چند قدمیاند.
هنوز همگان مبهوت مصونیت قضایی فوتبالیستهایی هستند که جعل پایان خدمتشان، پایان عدالت برای همه جوانهایی شد که پیراهن اجبار سربازی را به تن کردند و حالا شاهد لگدمالی اعتماد و اطمینانشان زیر پای نابرابریاند. از سربازانی که در مرزها و مقاومت برابر اشرار و قاچاقچیان و تروریستها شهید میشوند، هیچ مگو.
منبع:همشهري تماشاگر