چند نفر جلويش نشسته يا ايستادهاند. چهرههايشان خسته است. تلخي قيافههايشان، داد ميزند كه خيلي وقت است دنبال كارند. بايد خودم را آماده كنم. حدس ميزنم كه يكي، يكجا از من چيزي بپرسد. همهجا روزمه ميخواهند؛ اينجا هم همينطور. با خودم قرار گذاشتهام اگر كسي چيزي پرسيد، بگويم شاگرد كاشيكارم؛ يك چيزهايي از كاشيكاري بلدم البته. خيلي سال پيش، وقتي 11-10ساله بودم كارگري كردهام. يكيدو روز هم وردست كاشيكار ايستادهام. چندتا اصطلاح بلدم، مثل بندكشي و دوغاب و ملات. با اين حساب لو نميروم. جلوتر ميروم. هول برمداشته؛ حسي شبيه اضطراب. انگار پا به منطقهاي ممنوعه گذاشته باشم؛ جايي كه مال من نيست. احساسم بيهوده نيست، خودم را جاي كس ديگري جا زدهام. انگار فكر كنيد رفتهايد ميهمانياي كه مال شما نيست؛ ميهماني كارگراني كه چشم به راه كسي هستند كه براي كار دنبالشان بيايد؛ چيزي كه تو دنبالش نيستي!
آن تصوير كليشهاي سريالهاي طنز، هنوز كه هنوز است، بهترين معرف مراكزي است كه كارگران در آنجا جمع ميشدهاند؛ يعني همان سكانسهايي كه شخصيت اصلي سريال درميدان شهر، بلند ميگويد كارگر ميخواهم و چندين نفر بر سر ور رويش ميريزند و به زور سوار ماشين ميشوند. همديگر را هل ميدهند و از سروكول هم بالا ميروند. اما مدتي است شهرداري تهران، مراكزي را در نقاط مختلف شهر ايجاد كرده؛ مراكزي با عنوان «سامانه كارگران فصلي و خدماتي» كه هركدام كاركرد خود را دارند اما مهمترين وجه مشتركشان اين است كه ديگر نه كارگران دور يك ميدان جمع ميشوند و نه اگر كسي دنبال كارگر باشد، كارگران به ناچار از سروكول هم بالا ميروند.
اتاق سفيد انتظار
مينشينم كنار مرد جواني كه لم داده روي ساك قرمزش. ساك را پر كرده و با خودش آورده. با اين اميد كه همان روز كاري پيدا كند و ساكش را بغل بزند و برود. ميخواهم سر صحبت را باز كنم. ميگويم:«خسته نباشيد». سرش را تكان ميدهد. انگار صدايم را شنيده و نشنيده. ميپرسم: «امروز اوضاع چطوره؟» با صدايي كه انگار از سر بيزاري باشد، ميگويد: «بد نيست». ميفهمم كه بايد بلند شوم. راهم را ميكشم داخل مركز؛ ساختماني قديمي كه تازه دستي به سر و رويش كشيدهاند. در آهني بزرگ، به حياطي باز ميشود كه 2 اتاق در دوطرف آن قرار دارد و نصفش را با طناب جدا كردهاند. ديوارها تازه با سيمان سفيد شدهاند.
درست روبهروي در ورودي، اتاق بزرگي قرار دارد كه چند نفري آنجا نشستهاند. مركز اسكان همين جاست. سقف اتاق ايرانيت است و شيبدار. 4 پنجره به بيرون دارد كه هيچكدامشان شيشه ندارد! چون پنجرهها را تازه گذاشتهاند. اتاق حدود 30 الي 40متر است. ديوارش تا يك متر و نيم با مرمر سفيد سنگكاري شده، بعد هم تا سقف سيمان سفيدش كردهاند. توي اتاق،
11-10 رديف صندلي گذاشتهاند؛ صندليهاي پلاستيكي، دستهدار و سفيد. سفيدي همهچيز، چشم را ميزند. صندليها، همه پشت به هم و رو به ديوار جلوييشان چيده شدهاند. يك رديف صندلي هم رو به همه صندليها گذاشته شده؛ از آن صندليهاي آبي بيدستهاي كه تو هر بيمارستان و ترمينالي پيدا ميشود.
چند نفري ساكت نشستهاند. انگار منتظر اتفاقي هستند كه قرار است چند ساعت ديگر بيفتد؛ چيزي شبيه رمان «بيگانه» كامو. آنجا كه شخصيت اول داستان، توي سالن سفيد منتظر است تا تشييعجنازه مادرش انجام شود؛ همانجايي كه سفيدي چشم را ميزند. سرم را بالا ميگيرم و ميروم داخل. از راهي كه از بين صندليها باز كردهاند ميگذرم و كنار ديوار مينشينم؛كمي دورتر از جمعيت. سخت است خودم را از آنها بدانم. 11نفر روي صندليها نشستهاند. 8 نفر روي صندليهاي سفيد، كنار هم، 3 نفر هم روي صندليهاي آبي، روبهروي آنها. انگار آنهايي كه روي صندليهاي سفيد نشستهاند، به تماشاي آنهايي آمدهاند كه روي صندليهاي آبي نشستهاند. شايد هم بر عكس. چه فرقي ميكند؟
2 پسر جوان، دورتر از همه نشستهاند و آرام با هم حرف ميزنند. همزمان هم سرشان گرم موبايلهايشان است. كمياينسوتر از آنان، مرد جواني نشسته كه 30ساله ميزند؛ ساكت است و آرام. نشسته و منتظر. كنارش مرد مسني نشسته، چاق و خوشصحبت. آنها كه روي صندلي آبي نشستهاند، خوشپوشتر و سرحالترند. يكيشان عينك ريبن بزرگي روي صورت دارد كه توي صورتش زار ميزند. انگار قرار است چيزي را توي صورتش پنهان كند. پنهان هم كرده، چشمهايش را.
نترس! نترس! از كار نترس
جا ميخورم! يكي به زبان تركي صدايم ميكند، برميگردم به طرف صندليهاي آبي. مرد ميانسال دارد ميخندد و به من نگاه ميكند؛ پيرمرد عينكي هم همينطور، نميخندد اما ميشود حدس زد كه مرا نگاه ميكند. عرق سردي روي پيشانيام نشسته. تا ميآيم چيزي بگويم، همان مرد با خنده ميگويد: «بيا جلوتر. بيا بنشين اينجا.» با دست، رديف صندلي جلوي خودش را نشان ميدهد. كولهپشتيام را توي دستم ميگيرم و جلو ميروم. شانسم خوانده كه تركي بلدم. اصلا يكي از الزامات خبرنگاري، دانستن زبان است. اينطوري كسي شك نميكند چهكارهام. پيرمرد ميپرسد: «خميرگيري بلدي يا چانهگيري؟»
بيهوا ميگويم: «چانهگيرم». دست خودم نيست. حسي ميگويد كه بايد جواب مثبت بدهم. ترسيدهام لو بروم. اضافه ميكنم:«اما خميرگيري هم كردهام.» پيرمرد يكيدو تا سؤال ديگر هم ميپرسد. پيرمرد عينكي با دستش به همان مرد خوشخنده اشاره ميكند و ميگويد: «اين دوستمان نانوايي دارد. دنبال خميرگير است». بعد همان مردي كه نانوايي دارد ميپرسد:« كجاها كار كردهاي»؟ ميگويم:«بيشتر كرج كار كردهام». عرق سردي روي صورتم نشسته. احساس ميكنم ماهي قرمزي هستم توي تنگ آب و همه دارند نگاهم ميكنند. عرق روي صورتم را كه ميبيند دوباره ميخندد و ميگويد: «نترس! نترس! از كار نترس». پيرمرد عينكي، با لحني كه معلوم است ميخواهد كمك كند، ميپرسد: «پنجه كه زدهاي»؟ نميدانم در مورد چي صحبت ميكند. بعد يادم ميافتد كه به پهن كردن نان بربري روي ميز ميگويند پنجه زدن. ميگويم: «بله» و ميگويد: «خب. درست شد ديگر». بعد دوباره به همان مرد خندان اشاره ميكند و ميگويد:«اين آقا، از بهترين صاحبكارهايي است كه ديدهام. خيالت راحت راحت باشد. صبحانه و ناهار و شامت به وقت است. حقوقت را هم به موقع ميدهد». پيرمرد عينكي برميگردد و ميپرسد:«حقوق چقدر ميخواهي»؟ نميدانم چقدر بگويم. ذهنم دوروبر رقمي بين 20تا 30هزار تومان ميچرخد: «هرچه شما بگوييد». برميگردد:«من به همه 60تومان ميدهم. تو چون خوب بلد نيستي، 55تومان. بعد از يكماه، اگر خوب راه افتاده باشي، ميكنم 60تومان». از پيشنهادش خوشم ميآيد. انتظار اين عدد را نداشتم. 60هزار تومان براي هر روز. ماهي ميشود يك ميليون و هشتصد هزار تومان. خيلي بيشتر از حقوق خبرنگاري.
همه چشم انتظار يك پدرخوانده!
پيرمرد ميگويد كارت شناساييات را بده. نميدانم چه بگويم. صورتم خيس شده. ميخواهد مرا ببرد نانوايي. اينبار براي نان پختن. بايد بهانه جور كنم. هم ميخواهم بروم نانوايي، هم ميخواهم بمانم گزارشم را كامل كنم. ميگويم دنبال كاري در كرج هستم. ميخواهم به مادرم سر بزنم. ميخندد. مرد خندان هم ميخندد. حتي آن مردي كه كنارم نشسته. ميگويد:«چي؟ ميخواهي بروي پيش مادرت»؟ لحنش تمسخرآميز است. احساس ميكنم من را به چشم بچهننه ميبينند. ميگويد:«خميرگير نميتواند خانه برود. فقط جمعهها را ميتواني بروي خانه. كسي كه خانه ميرود، نميتواند 4صبح بلند شود و خمير درست كند». با خودم ميگويم 4صبح بايد بيدار بشوم؟! روزي 60هزار تومان هم كم است.
موبايل پيرمرد مدام زنگ ميخورد. اغلب مكالمهها اينطور است:«سلام... . . ممنون... . . نه!كارگر نيست.... امروز نيا... بماند براي شنبه». معلوم ميشود كه طرف دلال است يا شايد پدرخوانده اين صنف كه معامله كارگران و صاحبان نانوايي را جوش ميدهد. براي صاحبكار، نانوا جور ميكند و براي شاطر هم نانوايي. براي آنها كه نيستند هم كارگر و نانوايي پيدا ميكند. پدرخوانده، كارگر را پيدا ميكند و راضياش ميكند با شرايط صاحبكار سركار برود. حقوق را مشخص ميكند. تعداد نوبتهاي پخت را هم طي ميكند. بعد هم كه معامله جوش ميخورد، از هر طرف كميسيوناش را ميگيرد. كميسيون، به نوع كار و جايش بستگي دارد. براي كارگري ساده در تهران، 5 هزار تومان از كارگر و 10هزار تومان هم از كارفرما ميگيرد. يك مورد براي كار در يك نانوايي در تنكابن، 15هزار تومان از هر كدام از كارگران و 50هزار تومان هم از كارفرما براي معرفي 2كارگر گرفت. اينكه چرا و براساس چه نرخي و مهمتر از همه با چه مجوزي اين پولها را از دو طرف ميگيرد، براي كسي اهميت ندارد. به قول يكي از نانواها، كار بدون دلال نداريم. كارفرماها، هر روز هفته اگر بهدنبال پيدا كردن كارگري باشند كه برايشان كار كند، اينجا ميآيند؛ كارگرهايي هم كه دنبال كارند، ميآيند. به جايي كه براي همين كار ساخته شده است.
باش تا كرج كار پيدا كني
حقوقها حول و حوش هماني است كه به من پيشنهاد داده بودند. كمترين حقوق، مال چانهگيري است. روزي 50هزار تومان. خميرگير 60هزار تومان. شاطر هم كه كارش از همه سختتر و تجربهاش بيشتر است، 80هزار تومان. بعضي از كارفرمايان، وعده بيمه را ميدهند اما يك چيز مشترك است؛ اينكه كارفرما، حقوق هر روز را همان روز بايد تسويه كند. اگر هم پخت يك روز از چيزي كه قبلا با هم طي كردهاند بيشتر شود، 4تا 5هزار تومان روي حقوق هركدام از كارگران اضافه ميشود. دارم سعي ميكنم معامله يكجوري به هم بخورد. ساعت از 14گذشته، هوا گرم شده. ديگر كسي اميدي براي پيدا كردن كار جديدي ندارد. چند نفر كار پيدا كردهاند. يكي به نانوايي بربري، حوالي فرمانيه ميرود. يكي با يك نانوايي در نارمك به توافق ميرسد. 2 نفر سمت رباط كريم و يكي هم راهي تنكابن ميشود. هركارفرمايي كه ميآيد، پيرمرد عينكي سراغ من هم ميآيد. تلاش ميكند مرا بفرستد اما نميروم. آخر وقت وقتي از همه خداحافظي ميكند، ميآيد سراغم و ميگويد:«باش تا كرج كار پيدا كني». وقتي ميرود، انگار همه ميدانند كه ديگر نبايد منتظر باشند. همه ميدانند كه رفتن او، به اين معني است كه ديگر كاري نيست.
سامانه «كار و كارگر» در پايتخت راهاندازي ميشود
معاون توانمندسازي و مشاركتهاي اجتماعي سازمان رفاه شهرداري تهران ميگويد: از گذشته 7سامانه براي حضور كارگران در سطح شهر ايجاد شده بود كه تا پايان سال 5 سامانه جديد در تهران راهاندازي خواهد شد، ضمن اينكه در تلاشيم تا پايان سال 94تمامي مناطق به سامانههاي كار و كارگري مجهز شوند و دسترسي شهروندان به كارگران و خدمات آنها به آساني صورت گيرد. همچنين علاوه بر افزايش تعداد سامانههاي كار و كارگري (كارگران ساختماني و فصلي) سيستمي نرمافزاري در حال راهاندازي است تا ضمن مشخصشدن اطلاعات كارگران، ارائه تمامي خدمات از طريق اين سيستم صورت گيرد و ديگر شاهد تجمع و حضور كارگران در سطح شهر نباشيم.
در سامانههاي كار و كارگري دورههاي آموزشي ويژهاي نيز براي كارگران برگزار خواهد شد كه ازجمله اين دورهها ميتوان به آموزش ايمني در كار اشاره كرد. همچنين خدمات در حوزه سلامت به كارگران در اين سامانهها ارائه خواهد شد و موضوع سوادآموزي كارگران از برنامههاي در دستور كار است.