تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۳۹۳ - ۱۳:۵۹

همشهری‌آنلاین: می‌گوید «همین دانشجو‌ها باعث شده‌اند هر روز موسساتی مثل قارچ از زمین سر درآورند و به هوای فرستادن دانشجویان ایرانی به خارج از کشور برای خودشان کاسبی راه بیندازند.»

در یکی از روزهای پاییزی‌تر تهران و در یکی از کلاس‌های همیشه شلوغ دانشکده فنی، استاد پای لپ‌تاپش نشسته و سخت مشغول تدریس است. ساعت؟ حوالی ۲ ظهر. هوای گرفته کلاس و تناول ناهار مبسوط، آدم را مجاب می‌کند تا تجدید دیداری با عالم شیرین خواب نیمروزی داشته باشد.

مشکل فقط خواب‌آلود‌ها نیستند، خیلی از آنهایی هم که بیدارند، در شهر رویاهای خودشان سیر می‌کنند. استاد جو کلاس را که می‌بیند، برای چند دقیقه تدریس را‌‌ رها می‌کند و شروع می‌کند به باز کردن گنجینه خاطرات.

«آن زمانی که ما رفتیم اروپا هنوز یک چیزهایی بود به اسم عِرق ملی! آن موقع‌ها هنوز این چیز‌ها خریدار داشت». استاد سال‌ها در وین درس خوانده و نزدیک 10 سال در یکی از معتبر‌ترین موسسات صنعتی اتریش مشغول به کار بوده اما به خاطر دلایلی که داشته، روزهای سرد و ابری وین را‌‌ رها کرده و برگشته تا در «خاک» خودش کار کند.

استاد آرام است و مهربان اما حین گفتن این جملات اثر چندانی از مهربانی در آوای کلماتش دیده نمی‌شود. او از اینکه بعضی‌ها بدون برنامه و هدف صرفا اپلای می‌کنند که بروند خارج شاکی است.

می‌گوید «همین دانشجو‌ها باعث شده‌اند هر روز موسساتی مثل قارچ از زمین سر درآورند و به هوای فرستادن دانشجویان ایرانی به خارج از کشور برای خودشان کاسبی راه بیندازند.»این گزارش یک روایت «همشهری جوانی» است از موج بلند این روز‌ها. رشد شگفت‌انگیز «موسسات» اعزام دانشجو.

هوا ابری است اما نه به اندازه گرفتگی حال من. بعد از جست‌وجوهای مختلفی که انجام دادیم، حدود ساعت ۴ بعدازظهر از دفتر یکی از مراکز «معتبر» اعزام دانشجو بیرون می‌آیم.

خیلی چیز‌ها آن‌طور که انتظار داشتم پیش نرفت. در راه برگشت کسی حال حرف زدن ندارد. «بنگلور» حسابی حال ما را گرفته است. «بله! حتما. تشریف بیاورید»، این‌جور وقت‌ها حتی یادآوری این جمله هم توی ذوق آدم می‌زند. وقتی که اولین بار با موسسه مورد نظر تماس گرفتیم، قرار نبود آن‌قدر داستان «ابزورد» تمام شود.

اولین باری که تماس گرفتم، صدای گرم منشی پشت تلفن آدم را به شدت به رفتن به موسسه ترغیب می‌کرد. قرار بود کشتی تحصیل در کدام ساحل لنگر بیندازد؟ هاروارد یا استنفورد؟ کمبریج یا سوربن؟ فرقی نمی‌کرد. تصویر تبلیغات پرزرق‌وبرق موسسات اعزام دانشجو بود که عین قطار در سرم می‌چرخید و سوت می‌کشید «تحصیل در بهترین دانشگاه‌های جهان!» «فرزندان خود را به ما بسپارید» «نگران آینده فرزندانتان هستید؟ نزد ما بیایید».

  • بنای مجلل خیابان پاسداران

بعد از چند دقیقه بالا و پایین کردن کوچه‌ها، رد موسسه مورد نظر را در یکی از ساختمان‌های شیک حوالی خیابان پاسداران پیدا می‌کنم. در که می‌زنم، مثل مطب دکترهای فوق‌تخصص خانم منشی در اتاق را باز می‌کند و یک فرم می‌دهد دستم. فرمی که در آن باید اطلاعات مختلفی از نام و نام خانوادگی تا نام دانشگاه و مدرک و معدل و حتی نام مقالات را وارد کنم.


عظمت اطلاعات درخواستی عرق شرم را بر چهره آدمی که تا به حال یک مقاله در مجله انجمن علمی دانشکده هم چاپ نکرده می‌نشاند. مِن‌مِن‌کنان می‌گویم «ببخشید! می‌شود بعد صحبت با خودشان این فرم را پر کنیم؟» امیدوارم که با زبان چرب و نرم بتوانم کار‌شناس مجرب موردنظر را قانع کنم تا فکری به حال این کمبودهای فاحش بکند. خانم منشی با سردی می‌گوید «بله! اشکالی ندارد.

بفرمایید بنشینید پشت میز.» صدای منشی دیگر شباهت چندانی به آن صدای گرم پشت تلفن ندارد. اینجاست که بَنگ! اولین سورپرایز به معنای واقعی در سرم «کوبیده» می‌شود.

  • رويايي از جنس بنگلور!

«توی فرمتان نوشتید کشورهای درخواستی آمریکا و ژاپن! ما با اینها کار نمی‌کنیم». این‌‌ همان خانم منشی است که حال در نقش کار‌شناس مجرب روبه‌رویم نشسته.

با ذهنی که از تبدیل همه پیش‌فرض‌هایش مبنی بر مشاوره با یک -کار‌شناس مجرب خارج رفته که حداقل باید مدرک دکترا داشته‌ باشد- با واقعیتی که روبه‌رویش می‌بیند، حسابی به هم ریخته. سعی می‌کنم خودم را جمع کنم و سوالات خانم منشی/کار‌شناس را با دقت جواب دهم. «یعنی با هیچ دانشگاه در آمریکا و ژاپن آشنایی ندارید؟ آخر خیلی از دانشگاه‌های قوی در رشته ما در این دو کشور هستند». نه ما فقط با چند تا کشور خاص مثل «اتریش، فنلاند، هند و بلاروس! و... کار می‌کنیم».

به لیست بی‌ربط کشور‌ها که نگاه می‌اندازم هیچ ارتباط منطقی به ذهنم نمی‌رسد. سعی می‌کنم بین گزینه‌های موجود بهترینش را انتخاب کنم و ببینم شرایطش چطور است. برای شروع کار، اتریش انتخاب بدی به نظر نمی‌رسد. نام اتریش را که می‌گویم، خانم کار‌شناس مثل اینکه دکمه play را فشار داده باشیم، شروع می‌کند تند تند پشت سر هم اطلاعات دادن.

«همه اینها برای الانه که دارم با شما صحبت می‌کنم. یک سال بعد ممکنه همه اینها عوض شود. اما الان شما مدارکت را به ما می‌دهی ما برایت از دانشگاه «تکنیک» وین پذیرش می‌گیریم. بعد می‌روی آنجا سه ترم در خود اتریش آلمانی می‌خوانی، بعد می‌روی دانشگاه. هر ترم هم ۷۵۰ یورو هزینه دارد. خوابگاهت را هم ما تامین می‌کنیم در کمپ اقامت دانشجویان».

آن وقت در همین ایران نمی‌شود آلمانی خواند؟ «چرا، همین جا می‌‌خوانی بعد می‌روی مرکز زبان گوته امتحان می‌دهی. اگر قبول شدی دیگر آن ۳ ترم نیازی به خواندن زبان نیست». در عرض دو جمله یک سال و نیم اقامت جابه‌جا می‌شود. خانم منشی/کار‌شناس. جداً خسته نباشید.

  • داستان فلاکت فنلاندی‌ها

«ببخشید، آن وقت دانشگاه و مدرک مهم نیست؟ همه را قبول می‌کنند؟» «برای اتریش دانشگاه مهم است و برای فنلاند معدل. مثلا اتریش به اسم دانشگاه نگاه می‌کند و با معدل کاری ندارد ولی فنلاند برعکس است، به معدل کار دارند و به دانشگاه توجه نمی‌کنند. مثلا برای فنلاند بین دانشگاه شریف و یک دانشگاه غیرانتفاعی فرقی نیست.

فقط می‌گوید معدل نباید زیر ۱۴ باشد». کم‌کم دارم شک می‌کنم! یعنی دانشگاه‌های خوب فنلاند به این فلاکت افتاده‌اند که بیایند جلوی پای دانشجوهای خارجی که بعضی‌هایشان اصلا وضع درسی خوبی ندارند فرش قرمز پهن کنند؟ منطقی‌ترین فرض این است که سطح علمی دانشگاه نباید چندان آش دهن‌سوزی باشد. اما باحال‌تر از دانشگاه‌های سطح بالای فنلاند!

باید دانشگاه‌های بلاروس باشند. من که تا امروز به‌جز بسکتبال چیز دیگری از بلاروس نشنیده بودم، حتی در محو‌ترین خیالات خودم هم فکرش را نمی‌کردم یک روز کشور سرد روسیه سفید، یکی از مقاصد پیشنهادی برای ادامه تحصیل باشد. «ببخشید! بعد مثلاً اگر بخواهیم برویم هند یا بلاروس چه شرایطی دارد؟».

«هند اگر بخواهید بروید شما را می‌فرستیم یکی از دانشگاه‌های «بنگلور» که مرکز علمی این کشور است. مدرک زبان انگلیسی هم آیلتس می‌خواهد با معدل شش و نیم.» دانشگاه؟ معدل؟ نه. فقط یک هزینه چند هزار یورویی را باید سالانه پرداخت کنید. با توجه به‌شناختی که پیدا کردیم به نظر نمی‌رسد برای رفتن به «بهترین دانشگاه‌های جهان» خیلی به این چیز‌ها نیازی باشد.

  • ژاپن؟ حرفش را هم نزن!

«ببخشید، بعد من اگر بخواهم برای دانشگاه‌های آمریکا اقدام بکنم، شما موسسه‌ای را می‌شناسید برای اعزام؟» خانم منشی که پیداست تمایلی برای از دست رفتن مشتری‌هایش ندارد می‌گوید: «می‌دانی آمریکا چقدر پول می‌خواهد؟ حداقل از 10 هزار دلار شروع می‌شود برای هر سال» «حداقل 10هزار دلار؟ آن وقت اروپا فقط ۱۵۰۰ یورو برای هر سال از شما پول می‌گیرد؟» «بله، آمریکا و اروپا خیلی فرق دارد».

«بعد ژاپن یا کره‌جنوبی چی؟» «آنها هم خیلی پول می‌خواهند، تازه خیلی هم سخت ویزا می‌دهند». خودم سعی می‌کنم کمی اطلاعات کلی راجع به موسسات به دست بیاورم. «آن وقت بچه‌های ایرانی برای رفتن به کدام کشور‌ها بیشتر به این موسسات مراجعه می‌کنند؟» «همه کشور‌ها متقاضی دارد. آمریکا، کانادا، استرالیا و... ولی ما‌‌ همان چند تا کشور را کار می‌کنیم».

نکته جالب توجه هم این است که در‌‌ همان کشور‌ها هم شما می‌توانید تنها از چند دانشگاه پیشنهادی موسسه معتبر که جلوی روی شما می‌گذارند استفاده کنید. «شما مجوز دارید که؟» «بله، ما مجوز رسمی از وزارت علوم داریم».

ظاهراً در ایران حدود ۱5۰-۱0۰ موسسه رسمی اعزام دانشجو داریم، اما چند برابر این آمار موسسات غیررسمی وجود دارد که باعث شده پرونده‌های متعددی از کلاهبرداری این موسسات در دادسرا‌ها باز شود. اما موسسه مذکور معتبر‌تر از این حرف‌ها است که از این مشکلات داشته باشد. راستی یادمان رفت بپرسیم حق‌الزحمه خود موسسه چقدر است؟

«۱۰۵۰ یورو، که در ۳ قسط می‌گیریم». خدا را شکر این یکی نسبتاً منطقی به نظر می‌رسد. «درسته که می‌گویند موسسه...، حسابی کلاهبرداری کرده؟» خانم کار‌شناس خیلی سریع بحث را جمع می‌کند و با جدیت تمام جواب می‌دهد: «ما با موسسات دیگر کاری نداریم!

هر کس در حوزه خودش کار می‌کند». این جمله با چنان لحن قاطعی گفته می‌شود که کاملاً متقاعد می‌شوم دیگر وقت رفتن است. اگر منصفانه نگاه کنیم، باید بگویم جلسه موفقی را پشت سر نگذاشتم. حالم بیشتر به امپراتور شکست‌خورده‌ای می‌ماند که کاخ‌هایش فرو ریخته. دیگر هیچ‌کس حال حرف زدن ندارد. البته دلیل این تخلیه انرژی هم چندان نامشخص نیست.

آخر می‌دانید، از مرکز علمی هاروارد تا مرکز علمی بنگلور، راه زیادی را در نیم ساعت طی کردم... طی که نه در واقع سقوط کردم.

منبع:همشهري‌جوان