اولین «معجزهی خارقالعاده»، سیزدهماهش بود که فهمیدم حاملهام. نپرسید چطور. یا دکترهایی که گفته بودند عمرا باردار نمیشوم، اشتباه کرده بودند یا بدنم داشت در حد سد هوور آب ذخیره میکرد. دورهی انتظار برای بچهی اول ـ همان که به فرزندی قبولش کردیمـ پراضطراب بود اما دوستانم راست میگفتند که اصلا با خودِ بارداری قابل مقایسه نیست.
هفتهی ششم، رفتم توی لباسهای حاملگی. هیکلی که قبلا عین تفنگدارهای دریایی ارتش در پوسترهای جذب سرباز خبردار میایستاد، حالا به خوراک سوفلهی توی فر میمانست وقتی کسی تازه درش را باز کرده و بسته باشد.
هر پوستی که شل نشده بود، طبله کرد و وقتی شکمم را با تمام قوا تو میدادم، چیزی تکان نمیخورد. دچار تهوع صبحگاهی، ورم پا، گرفتگی عضلات، سوزش قلب و فلج صندلی شدم (این آخری یعنی وقتی نشستی روی صندلی، بلند شدنت با خداست).
موهایم فر نمیخورد و مثانهام اندازهی عدس شده بود. شوهرم میگفت من زیباترین زنی هستم که به عمرش دیده. بهبه! دوتا بچهی زیرِ دوسال در خانهای به اندازهی باجهی تلفن کم بود، حالا شوهرم هم مخش پارسنگ برمیداشت.
اما علیرغم همهی اینها، اوقات خوشی داشتیم. عاشق بچههای کوچک بودیم و از داشتنشان احساس خوشبختی میکردیم. بهعلاوه، وقتی زنی زایمان میکند، به نیروانا میرسد.
برای بیستوچهارساعت (یا سیروز، بسته به اینکه چقدر بتوانید این موقعیت را بدوشید) شما به یک معبد زنده تبدیل میشوید؛ شما خفنترین هدیه را به شوهرتان دادهاید، کسی که تا پیش از این، همهی هدیههایتان را میبُرد پس میداد و پولش را میگرفت. شما به وحشیانهترین رویای انتقام مادرتان جامهی عمل پوشاندهاید.
شما به پدرتان عکسی دادهاید که توی کیف پولش، جایگزین «آن میلر» بکند. شما آنقدر روی پوستتان جای تَرک دارید که میتوانید به اندازهی دوتا پالتو پوست، یک ساعت کوارتز و یک سفر به سنتکروا در ژانویه، احساس گناه در اطرافیانتان ایجاد کنید.
منبع: همشهريداستان