بازوهای ستبر و هیکل دمکرده، دستان درشت با عضلات بادکرده، موی کوتاه فرفری و سبیل از بناگوش دررفته، مجموع این کلمات، تصویری را میسازند که خیلی از ما برای موجودی به نام پهلوان قائل هستیم.
تا میگویند پهلوان، یاد مردان درشتاندام و هیکلی میافتیم که پای گود زورخانه زانو زده و ژست گرفتهاند. تکیهکلام خاص فیلمها توی سرمان رژه میرود، جملههایی مثل رخصت پهلوان، فرصت جوان و....
پهلوان سمیرا کاظمیفرد اما همه این تصاویر را به هم میریزد. او از دور مثل خیلی از ماهاست، حتی شاید قدش کمی کوتاهتر باشد. البته حرف زدن و تکیهکلامهایش را از پهلوانها به ارث برده، لحن صحبتش به مردم تهران قدیم میخورد، شبیه پهلوانان عودلاجان و دروازه دولاب حرف میزند.
همهچیزش خاص است؛ حتی طرز تفکر و شیوه لباس پوشیدنش. پهلوان کاظمیفرد نخستین زن در تاریخ ورزش زورخانهای و پهلوانی ایران است که نشان درجه سه پهلوانی گرفته. او حق صلوات هم دارد؛ یعنی به هر زورخانهای که وارد شود، ورزش را به احترامش نگه میدارند و صلوات میفرستند، کاری که فقط برای پیشکسوتهای ورزش زورخانهای اجرا میشود.
سمیرا از همان بچگی عاشق ورزشهای مردانه بود. همانوقتها هم با عموهایش به استادیوم میرفت و فوتبال میدید ولی از کشتی سر در نمیآورد. حوصله این ورزش عجیب را نداشت اما سفر ملایر همهچیز را عوض کرد. در واقع علاقه به کشتی، سوغات جنگ بود. خودش میگوید: «سال ۱۳۶۶ بود، روزگار جنگ.
رفته بودیم ملایر، منزل یکی از اقوام تا از بمباران در امان باشیم. روزی که با جهانپهلوان تختی آشنا شدم را خوب یادم هست.
یک روز صبح زود بود.
با صدای رادیو که ضرب زدن مرشد «شیر خدا» را پخش میکرد، از خواب بیدار شدم. رفتم توی بالکن و دیدم فامیلمان، که ورزشکار زورخانهای هم بود، یک وسیله چوبی بزرگ را بالای سرش میبرد و میچرخاند. پیش خودم فکر کردم لابد یک وردنه خیلی بزرگ است، شایدم هم گرز. مات ماندم و نگاهش کردم. نمیدانستم چهکار میکند. به نظرم یکجور بازی بامزه آمد.
دلم میخواست من هم از آن کارها بکنم. آقا مظفر که انگار علاقه را از چشمانم خوانده بود، میل را گذاشت زمین و گفت، بلندش کن ولی من نمیتوانستم. خیلی سنگین بود. برای اینکه کم نیاورم، آنقدر زور زدم تا رگ گردنم بیرون زد.
دست آخر برای اینکه کم نیاورم، هلش دادم و شروع کردم به قل دادن میل روی زمین.» او درباره ساعتهای بعد از این آشنایی عجیب، اینطور میگوید: «از آقامظفر که فامیل نزدیکمان بود، درباره میل زورخانه پرسیدم و او با حوصله جوابم را داد.
یادم هست صبحانه هم نخوردم. محو صحبتهایش شده بودم. وسط کار برایم گفت و اینکه الگویش در زندگی و ورزش بوده است. حرفش که تمام شد، چای را که سر کشید، پیله کردم که مرا به زورخانه ببرد.
میخواستم تختی را ببینم ولی نمیشد. دخترها را به زورخانه نمیبردند. آنقدر پا کوبیدم و گریه کردم تا قبول کرد. گفت در را باز میکنم. توی گود را ببین و برگردیم. قبول کردم. رفتیم دم در، از گوشه پرده داخل گود را دید زدم و برگشتیم.»
پهلوان کاظمی این صحنه کوتاه چند ثانیهای را هیچوقت فراموش نمیکند. گود خلوت بود، با یک مشت عکس قاب شده کوبیده به دیوار.
بزرگترین عکس، تصویری سیاه و سفید بود از غلامرضا تختی. میگوید: «در راه برگشت از آقا مظفر پرسیدم، تختی همان عکس بزرگه بود؟ سرش را تکان داد که بله. اصرار کردم که ببینمش ولی پهلوان مظفر جواب سربالا میداد. آخرش کلی فکر کرد و گفت: «خدا تختی را دوست داشت. برای همین او را با خودش برد توی آسمان. جهانپهلوان الان در آسمان است، زمین نمیآید.»
شنیده بودم خدا به حرف بچهها گوش میکند. فکر کردم اگر از خدا بخواهم، عکس جهانپهلوان را از همان بالا نشانم میدهد، به حرفم گوش میکند. نظر آقا مظفر را در اینباره پرسیدم و او لبخند زد.
سکوتش را به نفع خودم تعبیر کردم و شب، به امید دیدن عکس تختی در آسمان سر به هوا شدم. مدتی که گذشت و فهمیدم کلاه سرم رفته، بدجوری پکر شدم.
پا کوبیدم و گریه کردم. شام هم نخوردم تا روزهای بعد که باز هم تختی، تختی از دهانم نیفتاد.» کاظمی هنوز هم، هروقت گذرش به ملایر میافتد، سری به این زورخانه میزند تا یاد خاطرههای خوب کودکی برایش زنده شود. او که هنوز داستان زندگی آقا تختی را خوب یادش مانده بود، میگوید: «تا روزهای بعد، هرجا میرفتم از تختی حرف میزدم.
بعدها هم که سواد خواندن و نوشتن یاد گرفتم، اولین کتابی که خواندم زندگینامه جهان پهلوان بود. یک کتاب قطور و عجیب قدیمی که زیاد از نوشتههایش سر در نمیآوردم. پدرم استاد ادبیات بود.
کتاب 500صفحهای را میگرفتم دستم و معنای کلمات عجیب را میپرسیدم. بابا حرص میخورد و میگفت، وقتی چیزی را نمیفهمی، چرا میخوانی؟ ولی من کتاب را با هر بدبختی که بود، یک روزه خواندم.»
موقع خواندن همین کتاب بود که سمیرا عکسی از آرامگاه تختی را دید و فهمید جهانپهلوان دیگر در جهان نیست. از فهمیدن این خبر، مدتی افسرده بود و با کسی حرف نمیزد. پدر که با دیدن دخترش، از غصه آب شده بود، فکر کرد بهتر است جلوی دخترش را بگیرد تا به آرامگاه تختی نرود. میخواست از دختر یکییکدانهاش مراقبت کند.
دلش میسوخت: «خانواده همیشه با اینکه سراغ ورزش زورخانهای بروم، مخالف بودند. میگفتند ورزش زورخانهای یک کار مردانه است و دختر نباید در آن دخالت کند. میترسیدند فشار کار مردانه خردم کند ولی چیزی از درون من را به جلو هول میداد.»
- اولین دیدار با تختی
سمیرای نوجوان بر رسیدن به هدفش اصرار داشت. آنقدر پیگیری به خرج داد تا پدر بگذارد برای اولینبار به آرامگاه تختی برود، به مراسم سالگرد درگذشت جهانپهلوان. خودش آن سالها را خوب یادش مانده است: «از وقتی سوم دبستان بودم تا کلاس اول دبیرستان، از پدرم خواهش میکردم بگذارد به آرامگاه جهانپهلوان تختی بروم.
دست آخر تسلیم شد و یک روز، ۱۷ دی در سالگرد مرگ جهان پهلوان از مدرسه اجازه گرفتم تا با مادرم به ابنبابویه برویم. همانجا بابک، پسر جهانپهلوان را برای اولینبار دیدم. یک تصادف جانانه هم کردم که تجربه تلخی بود.
پدرم فکر میکرد که این واقعه را به فال بد بگیرم و دیگر آنجا نروم ولی من خیالِِ بیخیالشدن نداشتم.» او بعد از این آشنایی عجیب، میشود پای ثابت مراسمی که در «ابن بابویه»، آرامگاه غلامرضا تختی برگزار میشد، غیر از ۱۷ دی که سالگرد درگذشت تختی بود، هر هفته پنجشنبه یا جمعه، اگر درسی نداشت، راه چند ساعته رفتوبرگشت از پونک به شهرری را با اتوبوس طی میکرد تا نیمساعت یا کمی بیشتر را در ابنبابویه بگذراند.
به قول خودش، انگار در همان دیدار اول، آقا تختی دل سمیرای نوجوان را گرو برداشته بود. بعدها که سنش به کنکور رسید، در خلاف جهت رودخانه شنا کرد و کنکور نداد. دانشگاه نرفت. گرچه الان دارد در رشته مدیریت کسب و کار ورزشی، فوقلیسانس میگیرد.
او درباره آن روزها میگوید: «تمام تمرکزم روی زندگی و منش آقاتختی بود و نمیخواستم چیزی مزاحمام بشود. این بود که خیلی جدی ایستادم و گفتم دیگر نمیخواهم درس بخوانم. هرچه خانوادهام اصرار کردند، من مقاومت کردم. استدلال میکردم که، جهانپهلوان تختی ۹ کلاس سواد داشت ولی توانست موفقترین آدم دنیا شود، پس من هم میتوانم.
میخواستم یکچیزهایی را به همه ثابت کنم که الان کمی ایده آلگرا به نظر میرسد. آن موقع بیتجربه بودم و یک چیزهایی برای خودم میگفتم، البته پشیمان هم نیستم.»
پهلوان کاظمیفرد دلایلش را اینطور توضیح میدهد: «چون دانشگاه نمیرفتم، فرصت کافی داشتم تا درباره جهانپهلوان مطالعه کنم. یک سال و نیم تمام، از ساعت ۸ صبح تا ۵ بعدازظهر به کتابخانه ملی میرفتم و آرشیو روزنامهها و مجلات را از سال ۱۳۰۰ تا ۱۳۴۶ فیشبرداری میکردم.
غیر از اینها خبر سالگرد را هم در تمام سالهای بعد از آن مرور میکردم. اگر درس خوانده بودم، فرصت چنین کار خوبی را نداشتم. البته آرشیو سال ۱۳۴۶ را در اختیارم نگذاشتند که بعدها از طریق یکی از آرشیوداران بزرگ آن را پیدا کردم.»
کاظمیفرد میگوید: «یکبار در فضای معنوی حرم امام رضا بودم. گفتم قطعا این قسمتم بوده که در چنین راهی قدم بگذارم.. تمام انرژیهای منفی را کنار میزدم و همیشه سختگیر بودم چون فکر میکردم دستی من را محکم گرفته و تشویقم میکند. به نظر من، اگر بانویی میخواهد در یک رشته خاص فعالیت کند، نباید جلویش بگیرند.»
- آرزوها و برنامهها
حالا او به گفته خودش، برای اولین بار در تاریخ ورزش کشور نشان درجه سه پهلوانی گرفته است و امیدوار است روزی برسد که تعداد بیشتری از بانوان ایرانی این نشان را بگیرند.
کاظمیفرد از آرزوهایش هم سخن میگوید، از کارهای بیسابقهای که باید انجامشان داد: «من به عنوان ایرانی افتخار میکنم که گام اول را در این راه برداشتهام و امیدوارم بقیه مردم هم آن را دنبال کنند. دوست دارم روزی برسد که بتوانم کلاسهایی در رابطه با منش پهلوانی برای جوانترها برگزار کنم.
آرزو دارم جوانان ما به جای اینکه عکس دیوید بکهام را دستشان بگیرند یا پوستر فلان هنرپیشه خارجی در اتاقشان باشد، از سیدحسن رزاز و محمدصادق بلورفروش صحبت کنند. میخواهم روزی برسد که عکس توی گوشی همراه بچههای ما جهانپهلوان تختی، علیتِکتِک و خسرو معصومی باشد.»
پهلوان سمیرا قرار است یکسری سلسله کتاب مرجع درباره ورزشهای زورخانهای بنویسد. این کتابها روند پیشرفت این ورزش را در چند دوره مختلف تاریخی بررسی میکنند.
کتابهایی هم هست که زندگینامه پهلوانان روزگار گذشته و امروز را مرور میکند، از پهلوانان قدیمی بگیر تا قهرمانان المپیک «دوست دارم در کتابهایم به خواننده بفهمانم که ورزش زورخانهای و کشتی، مثل خواهر و برادر هم میمانند. به نظر من، این دو رشته باید به هم اتصال داشته باشند و باعث پویایی همدیگر شوند.»
- حق صلوات
چندسال پیش، به خاطر کارهای بیچشمداشت کاظمیفرد، در یکی از زورخانههای تهران به او حقصلوات میدهند. از آن زمان به بعد، هروقت پهلوان کاظمی وارد زورخانهای شده، مرشد ورزش را به احترامش نگه میدارد و صلوات میفرستد.
حضار هم همراهیاش میکنند. پهلوان کاظمیفرد اولین بانویی است که «حق صلوات» گرفته است. او نخستین روزی که حق صلوات به او اعطا شد را خوب به یاد میآورد: «اولینبار در زورخانه تختی در ابنبابویه برایم حق صلوات گرفتند.
وقتی خواستم بیرون بروم، آقای محمودی، از پهلوانان پیشکسوت و خیراندیش جلویم را گرفت. مرشد، ورزش را نگه داشت و درباره من به مردم توضیح داد. بعد هم صلوات فرستاد که بقیه همراهیاش کردند.
صلوات فرستادن مردم تا وقتی از زورخانه خارج شوم، ادامه داشت. خیلی برایم عجیب و افتخاربرانگیز بود چون تا به حال، به هیچ خانمی حق صلوات داده نشده است.» او که شنبه، ۱۵ آذر رسما نشان پهلوانی را در مراسمی ویژه دریافت کرده، واژه پهلوان را اینطور تعریف میکند: «پهلوانی به داشتن بازوبند و گردن کلفت نیست.
پهلوان، حتما نباید کشتی بگیرد. هر زن یا مرد ایرانی، هر دختر و پسری میتواند پهلوان باشد. جهانپهلوان تختی جمله جالبی دارد. او میگوید، تنها خوشحالی من این است که در قلب مردم ایران جای دارم.
تختی پهلوان بود چون خدا به او عزت داده بود. پوریای ولی را ببینید. 800سال از روزگارش گذشته ولی مردم هنوز او را میشناسند و نامش را به نیکی یاد میکنند. خدا خودش آدمها را پهلوان میکند و به آنها عزت میدهد. کسی که در دل مردم جا داشته باشد، پهلوان است.»
منبع:همشهريجوان