مادرانگی از آن ویژگیهایی است که میشود از کیلومترها فاصله آن را احساس کرد. بعضیها ذاتا مادرانه هستند، فارغ از اینکه مادر باشند یا نه.
چون مهربانی و محبت خاصی دارند، طوری از احوالتان سراغ میگیرند که انگار به قدمت سالها با آنها آشنایی دارید، حتی اگر همدیگر را نشناسید و ندیده باشید.
این مادرانه بودن اولین چیزی است که بعد از صحبت کردن با ژاله صامتی حس میکنید. در صدای لطیف و خندههای خانم بازیگر. خانم بازیگری که از نوجوانیاش تصمیم گرفت تئاتری شود و وقتی 17-16 سالش بود، کار حرفهای خودش را آغاز کرد.
«دت» فیلم تلخی از ابوالفضل جلیلی اولین کار سینماییاش در 21 سالگی ست، اما در ادامه فعالیتش در سینما بیشتر به سمت نقشهایی با تهمایه کمدی رفت.
کار در تلویزیون را مدتی کنار گذاشت و فعالیتش در سینما را کم کرد تا دوباره در فرخ «ضدگلوله» به همان نقش مادرانهای که کمی عصبی اما طناز است، برگشت. احساساتی و رومنس شدن، صفحه آخر این شماره ارمغان همین روحیه زنانه ژاله صامتی است.
- اگر آخرین بازمانده زمین باشید چه کار میکنید؟
همیشه آدمی هستم که در شرایط تصمیم میگیرم، هیچوقت خیلی برنامهریزی نمیکنم که اگر اینطوری شود، من این کار را انجام میدهم. همه ما ایدهها و عقایدی داریم اما در شرایط رفتار متفاوتی داریم.
حتی موضوعاتی هستند که من بارها به پیش آمدنش و واکنشم فکر کردهام اما در واقعیت عکسالعمل دیگری داشتهام. آخرین نفر زمین بودن همچنین شرایطی است که الان نمیدانم آن لحظه چه کار میکنم.
- طولانیترین روز زندگیتان کی بود؟ چرا به نظرتان اینقدر طولانی آمد؟
روزی که اولین فرزندم به دنیا آمد، روزی سخت و طولانی بود.
- هواپیمای شما دارد سقوط میکند، آخرین لحظه عمر چی از فکرتان میگذرد؟
مطمئن هستم که در آخرین لحظه برای همه از خداوند آرامش میخواهم.
- اگر دوباره دنیا میآمدید همین مسیری را که الان طی کردید، انتخاب میکردید؟
تقریبا بله، مثلا مطمئن هستم که حتما بازیگر و مادر میشدم. اما خیلی جاها انتخابهای غلطی هم داشتهام که آنها را انجام نمیدادم؛ مثل اشتباهاتی در مسیر کار.
- فرض کنیم میخواهید به دوستتان پیامک بزنید «من به سهیلا دروغ گفتم که پول ندارم» ولی پیامک را اشتباهی برای خود سهیلا میفرستید. چه حسی پیدا میکنید؟
خیلی حس بدی ست، ولی حتما همان لحظه زنگ میزنم به دوستم، صحبت و عذرخواهی میکنم. البته این موقعیت برایم هیچ وقت پیش نمیآید! چون اصلا آدم اساماس بازی نیستم. قبل از آن هم آدم پیچاندن نیستم.
- تجربه اولین عشقتان چطور بود؟
اولین بار خیلی خوب است. مثل باران میماند، مثل پاییز، مثل همه حالهای خوب.
- دوست دارید جای کدام کاراکتر داستان/ فیلمهای عاشقانه باشید؟
دوست داشتم اسکارلت را بازی میکردم. اما در زندگی واقعیام دلم میخواهد جای شخصیتهایی باشم که در پایان قصه عاقبت بخیر میشوند! آن نقشهای عاشقانهای که ختم به خیر شدند و به وصال رسیدند. اصلا دلم نمیخواست جای لورا در دکتر ژیواگو باشم یا مسلما دوست نداشتم جای آناکارنینا باشم.
- دوست دارید کدام فیلم را دونفره ببینید؟
فیلمهای خیلی زیادی هستند که دوست دارم دو نفره ببینم، کازابلانکا یکی از آنهاست.
- چیزی که دکمه عشقتان را فشار میدهد چیست؟
رایحه عطر. با استشمام عطر، یاد دوران عاشقی میافتم. همیشه بو و عطر مرا یاد خاطرههایم میاندازد.
- اگر میتوانستید یک نفر را در تاریخ بکشید، آن یک نفر کی بود؟
خیلی زیادند! اما اگر بخواهم یکی را انتخاب کنم، هیتلر را میکشتم.
- آیا خوابی میبینید که چندین بار تکرار شده باشد؟ چه خوابی؟
خیلی، از آن خوابهایی که زیاد میبینی اما نمیتوانی توصیفش کنی. خوابی را مدام میبینم که خط راهآهن کوه و طبیعت و... دارد. همه چیز در خواب و بیداری برایم واضح است، اما طوری نیست که بشود جمعبندی کرد و توصیفش کنم.
- اگر حق داشتید از خدا یک سوال بپرسید، چی میپرسیدید؟
خدا آنقدر همه چیز را معلوم داشته که کافی است ما کمی هوشمند باشیم، آن وقت میبینیم که سوال و جوابی وجود ندارد که با او داشته باشیم. آنقدر همه چیز را واضح در اختیار ما گذاشته و همه چیز درست است که جای سوالی نمانده. فقط بعضی مواقع بهش میگویم خوش به حال آنهایی که در نگاه تو ویژهتر هستند؛ وگرنه باز هم سوال و «چرایی» نیست.
- تا به حال اسمتان را در گوگل سرچ کردهاید؟ هر چند وقت یکبار این کار را میکنید؟
نه، تا به حال این کار را نکردم.
- یک اعتراف کنید.
اینکه در بعضی زمینهها عرضه ندارم! خصوصا در جاهایی که بهنظر نمیآید و ظاهرم آن را نشان نمیدهد، اما خودم میدانم که بیعرضهام!
- میتوانید جایی/کسی/چیزی را نام ببرید که زندگیتان را به دو قسمت قبل و بعد تقسیم کرده باشد؟ قبلش چی فکر میکردید. بعدش چی؟
ورودم به اداره تئاتر. سال ۶۸. اول دبیرستان بودم و عاشقانه وارد اداره تئاتر شدم، معرفی شده بودم برای بازیگری و پذیرفته شدم. آن روز ویژهترین روز و اتفاق زندگیام بود که آن قطعا را به دو قسمت قبل و بعد تقسیم کرد.
نگاهم به دنیا خیلی تغییر کرد. آدمهایی که در دنیای هنر زندگی میکنند، بیشتر از بقیه زندگی میکنند. فرقی ندارد در چه رشته هنری کار کنی، تحصیلاتت در چه حدی است و.... وقتی وارد هنر میشوی، باید آگاهتر و باهوشتر از آدمهای دیگر باشی.
بچههایی که در رشتههای هنری وارد میشوند و واقعی زندگی میکنند، جریانشان واقعا فرق میکند. عرض زندگی را بیشتر زندگی میکنند تا طول آن. تئاتر و هنر هم ناخودآگاه در زندگیام تغییرات اینچنینی داشت.
- دوست داشتید استعداد چه کاری را داشته باشید که الان ندارید؟
نقاشی، خیلی دوست داشتم نقاشی بلد باشم، البته چون تجسمم خوب است میتوانم چیزهایی بکشم اما اسمش نقاشی نیست! اسمش یک چیزهایی است!
- دوست دارید چطوری بمیرید؟
ما وقتی میمیریم وارد مرحله دیگری میشویم. مرحلهای بهتر. فکر میکنم بهترینش این است که بخوابم و بیدار نشوم. البته نه از این مدلها که آدمها بیایند و بگویند «آخی! خوش به حالش، خوابید و بیدار نشد.» چون ما واقعا نمیدانیم آدمها درست در لحظه مرگ چه بحرانی را پشت سر میگذارند، چه اتفاقی برایشان میافتد. اما من واقعا دوست دارم همانطور بمیرم که مردم در این مواقع تصور میکنند. همانقدر راحت. هیچ چیزی متوجه نشوم. در آرامش. بخوابم و بیدار نشوم.
- به نظر شما آخرش چی میشه؟!
خداوند خالق بدیها نیست. در آخر هم که نتیجهگیری و سرانجام هر کسی معلوم میشود، حتما اتفاق بدی نمیافتد و همه چیز خوب و روشن است.
منبع:همشهريجوان