ترجمه‌ی مانلی شیرگیری: «دیوید آلموند»، نویسنده‌ی انگلیسی و برنده‌ی جایزه‌ی «هانس‌کریستین اندرسن» فکر می‌کند مرزی قطعی بین دنیای واقعی و خیال وجود ندارد.

او كه از نوجواني شروع به نوشتن كرده و هنوز هم گاهي در ديدارهايش با نوجوان‌ها دست‌نوشته‌هايش را به آن‌ها نشان مي‌دهد، در داستان‌هايش اين را به وضوح نشان داده است. آلموند حالا حدود 65 سال دارد، اما هر‌بار شخصيت‌هاي كودك و نوجواني را در داستان‌هايش خلق مي‌كند كه بين واقعيت و خيال و افسانه و دروغ در رفت و آمدند.

بعضي از كتاب‌هاي او مثل «اسم من ميناست»، «پدر اسلاگ»، «چشم بهشتي» و «بوته‌زار كيت» به فارسي ترجمه شده‌اند و خيلي زود هم طرفداران خود را پيدا كرده‌اند. ديويد آلموند چه‌طور ايده‌هايش را پيدا مي‌كند؟ در چه وضعيتي مي‌نويسد و چه دغدغه‌هايي دارد؟ پاسخ اين پرسش‌ها را از زبان خودش بخوانيد.

***

فرآيند نوشتن

هميشه می‌نویسم، دوباره می‌نویسم و چندباره‌ می‌نویسم و می‌نویسم. وقتی رمان می‌نویسم، همیشه از اولش شروع می‌کنم و تا آخر می‌روم. ولی در این فرایند شاید 30‌صفحه بنویسم، بعد همه‌اش را دور بریزم و دوباره آن 30صفحه را از اول بنویسم. وقتی می‌نویسم، تکه‌ای از نوشته‌های قبلی را تغییر می‌دهم و جلو می‌روم و همین‌طور تکه‌هایی از نوشته‌های قبلی را تغییر می‌دهم و جلو می‌روم. برای همین شبیه سفری رو به جلوست، ولی دائماً چیزهایی را که قبلاً تمام کرده‌ام تغییر می‌دهم.

بعضی وقت‌ها چیزهایی را در روایت می‌گذارم و فکر می‌کنم: «چرا این را این‌جا گذاشتم؟» ولی مهم به نظر می‌رسند و بعد 20 صفحه جلوتر متوجه می‌شوم: «آهان! چون این اتفاق می‌افتد، آن را باید آن‌جا می‌گذاشتم.»

يك روز كاري معمولي

چون سرم خیلی شلوغ است، خیلی منظم هستم. خیلی وقت‌ها دور از خانه و در سفرم. برای همین وقتی خانه‌ام و مشغول نوشتن، سعی می‌کنم ساعت 9 صبح پشت میزتحریرم باشم. حدوداً از ساعت 12 تا 13 برای خوردن ناهار به خودم استراحت می‌دهم و بعد تمام بعدازظهر را کار می‌کنم.

این روز کاری ایده‌آلم است و بیش‌تر وقت‌هایی که خانه‌ام، به آن می‌رسم. وقتی در کارت آدم تقریباً موفقی هستی، یکی از دغدغه‌هايت این است که کارهای دیگری را هم باید در وقتت بگنجانی، مثل ای‌میل و تماس‌های تلفنی. ولی اصل روز مثل سابق است. فکر می‌کنم مهم است نوشتن را شغلت بدانی، نه فقط مجموعه‌ای از لحظه‌های الهام‌بخش.

دفترچه‌ها

به مدرسه‌ها می‌روم و دفترچه‌هایم را به دانش‌آموزان نشان می‌دهم و می‌گویم: «نگاه کنید، ‌خیلی شلوغ است، نه؟ خط‌خطی است و دقیقاً مطمئن نیستم قرار است با آن چه کار کنم.»

به دانش‌آموزان می‌گویم باید یک عالم مزخرف بنویسند. نباید احساس کنند چون این همه نویسنده‌ی فوق‌العاده وجود دارد که کتاب‌های فوق‌العاده‌ای نوشته‌اند، هر چه می‌نویسند باید فوق‌العاده باشد. چون این فقط عملِ نوشتن را عقب می‌اندازد. هم‌چنین به بچه‌ها می‌گویم خیلی بخوانند و احساس نکنند باید چیزهای خاصی را بخوانند که معلم‌هایشان را خوشحال کند، بلکه چیزهایی را بخوانند که واقعاً دوست دارند.

درباره‌ي رمان بوته‌زار كيت

بورسیه‌ای به من داده شده بود که یک ماه به یک قلعه‌ی اسکاتلندی بروم و آن‌جا بنویسم. نزديك به نصف كتاب «بوته‌زار کیت» را آن‌جا نوشتم، اما در روند نوشتن، كار پیچیدگی‌های فراوانی پيدا كرد. مشکل بود و انرژی زیادی از من گرفت. یک روز توی قلعه راه می‌رفتم و فکر می‌کردم: «نمی‌توانم انجامش بدهم. خیلی سخت است.» و بعدش فکر کردم: «بله، می‌توانی. معلوم است که می‌توانی.» احساسم این بود که شاید داستان، زیادی تلخ باشد و خواندنش برای خوانندگان نوجوان زیادی سخت.

فقط به خودم گفتم: «می‌توانی بنویسی‌اش. باید با خودت کلنجار بروی، باید به خوانندگانت اعتماد کنی. پس برگرد پشت میزت و بنویسش.»

لحظه‌ای را یادم می‌آید که لک،‌ پسر عصر یخی، وارد داستان شد. این مبارزه‌ی دیگری با خودم بود. نفس عمیقی کشیدم و فکر کردم: «من هر‌کاری می‌توانم بکنم.» انگار باید این‌ها را به خودم می‌گفتم و بعد یک دفعه فقط شروع کردم، وارد نیمه‌ی دوم داستان شدم و تا آخر ادامه دادم. بعد از این که تمامش کردم، یک هفته، توی رخت‌خواب ماندم.

گيرافتادن در داستان

وقتی گیر می‌کنم کارهای مختلفی می‌توانم انجام بدهم. قبلاً یک تابلوی بزرگ توی دفترکارم داشتم که رویش نوشته بود: «با داستانت بنشین.» شبیه پیامی به خودم بود. «اوه، فقط می‌نشینی و می‌نشینی.» خطرش این‌جاست که هرچه بیش‌تر می‌نشینی، بیش‌تر گیر می‌کنی.

برای همین کار دیگرم این است که پشت سر هم چیزهای الکی می‌نویسم. فقط خرچنگ‌قورباغه می‌نویسم و خط‌خطی و بازی می‌کنم و مزخرف می‌نویسم. فکر می‌کنم مزخرف نوشتن خیلی مهم است. روی تکه‌های کاغذ و توی دفترچه‌هایم یک عالم مزخرف می‌نویسم و بعد آن‌ها را دور می‌اندازم. این کار معمولاً باعث می‌شود ذهنم رها شود.

راه رفتن هم ذهنم را رها می‌کند. فعالیت فیزیکی تأثیر دارد. به باشگاه هم می‌روم. بعضی وقت‌ها، بهترین ایده‌ها وقتی به ذهنم رسیده‌اند که روی آن پله‌های ماشینی توی باشگاه‌ام.

نوشتن مثل موسيقي

فکر می‌کنم نوشتن خیلی به موسیقی شباهت دارد. خیلی چیزها را برای این می‌نویسم که به گوشم خوب می‌آیند. امیدوارم معنی داشته باشند و به پیش‌بردن داستان کمک کنند. ولی در عین حال از آواها و صداها خوشم می‌آيد. برای همین در قلب پنهان، مثلاً «جو ملونی» لکنت دارد و «هکن ‌اشمیت» صدای قوی و پرطنینی دارد.

همه‌ی این‌ها و صدای پرواز‌کردن «کورینا» توی چادر درهم می‌آمیزند تا چیزی شبیه موسیقی به وجود بیاورند. این چیزی است که امیدوارم يك‌جوري به آن برسم. دلم می‌خواهد چیزها را ببینم،‌ ولی در عین حال صدای اتفاق‌ها را هم بشنوم.

احساس مي‌كنم توي كتابت هستم

تلاش می‌کنم در نوشته‌هایم از حس‌ها زیاد استفاده کنم. بچه‌ها معمولاً برایم نامه می‌نویسند و می‌گویند: «تو خیلی خوب دنیا را توصیف می‌کنی، چون خیلی صفت به کار می‌بری.» من هم برایشان می‌نویسم: «خب، در واقع این کار را نمی‌کنم. کاری که می‌خواهم بکنم این است که به خواننده چیزهای زیادی برای لمس‌کردن و احساس‌کردن و بوییدن و دیدن و شنیدن بدهم. این طوری می‌شود خواننده را به کتاب کشاند.»

هدفم این است که خواننده را جذب داستان کنم. بهترین نامه‌هایی که از بچه‌ها می‌گیرم آن‌هایی هستند که می‌گویند: «احساس می‌کردم توی کتابت هستم. می‌دانی، آن‌جا بودم. کنار کیت.» به‌عنوان نویسنده این واکنشی است که می‌خواهم نشان بدهند. خیلی خوب است واکنششان واقع‌بینانه و هوشمندانه باشد. ولی واکنش فوق‌العاده آن است که کسی جذب کتابت شده باشد.

چشم بهشتي

می‌خواستم درباره‌ی آب و رودخانه بنویسم و ببینم اگر چند بچه را روی آب شناور کنی چه اتفاقی می افتد. برای همین بیش‌تر شبیه به این بود: «بروید تا ببینیم به کجا می‌رسیم.» و آن‌ها به «میدنز» رسیدند.

یادم می‌آید کمی درباره‌ی این که قایق توی گِل گیر می‌کند نوشتم و حدود هفت‌بار آن‌ها را از قایق خارج کردم. هر بار اتفاق متفاوتی می‌افتاد و هر بار فکر می‌کردم: «این نشد. این نشد. این نشد.» برای همین دوباره آن را نوشتم. این‌بار روی «بلک میدنز» فرود آمدند و خودشان را از توی میدنز بیرون کشیدند. بعد کسی به شانه‌ی «ارین» می‌زند و با خودم فکر کردم: «آهان! حالا شد.» و ارین برمی‌گردد و چشم بهشتی است که با صدای منحصر به فردش شروع به صحبت می‌کند. با این‌که قبلش نمی‌دانستم چه می‌خواهم،‌ فهمیدم این همانی است که دنبالش بودم. انگار منتظر نوشته‌شدن بود. چشم بهشتی از گوشه‌ای از تصورم آمد و فکر می‌کنم همین‌طور از گوشه‌ای از گذشته‌ام.

در عین حال وقتی چشم بهشتی را می‌نوشتم، دلم می‌خواست کتابی درباره‌ی خوشحالی بنویسم. همه‌ی شخصیت‌های چشم بهشتی، همه‌چیزشان را از دست داده‌اند. بعد کسی را پیدا می‌کنند که حتی بیش‌تر از آن‌ها از دست داده است، ولی از همه‌شان خوشحال‌تر است. به شکل قهرمانانه‌ای خوشحال است. می‌خواستم دراین‌باره بنویسم که مردم می‌توانند همه‌چیز را از دست بدهند. انگار آن قدر خرد و خاکشیر شده باشند که چیزی ازشان باقی نمانده باشد و بگویند: «ولی خوشحالم.»

درمان نوشتن

نوشتن «ستارگان دنباله‌دار» باعث شد برای کنار‌آمدن با مسائلی که خیلی به من نزدیک بودند راهی پیدا کنم؛ مانند مرگ خواهر و پدرم. قبلاً سعی کرده بودم درباره‌شان بنویسم، ولی انجام دادنش غیرممکن بود. وقتی آن‌ها را در قالب روایتی شوخ‌طبعانه نوشتم، راهی پیدا کردم که با مسائلی کنار بیایم که برایم خیلی غم‌انگیز بودند.