من میگویم از ظاهرش خوشم میآید و حس خوبی دارد. اینطوری دروغ هم نگفتهام. یکدفعه حواسم میآید سرجایش. چرا کلاس ساکت شده؟ خانم کاظمآبادی گچ را میگذارد کنار تخته. اخمهایش توی هم رفته. از سکو میآید پایین. با ناراحتی به سمتم میآید. مانتوی گشادش توی مسیر تکان میخورد. کلاس برمیگردد و زل میزند به من. دو نیمکت مانده برسد به من که جاسوئیچی را توی دستم مشت میکنم. دستم را میآورم زیر جامیز و به آدامس خشک شدهای میخورَد. وقت نمیشود چندشم بشود.
- اون چیه؟ بده من!
- چیزی نیست خانم.
- حواست کجاس سلماسی؟ گفتم بده من اون رو.
دستم را از زیر جامیز میآورم بالا. سنگینی نگاه بچهها را احساس میکنم. خانم کاظمآبادی جاسوئیچی را میگیرد و با دقت نگاه می کند. دهانش را یکجوری میکند که انگار از غریب بودن جاسوئیچی جاخورده است و انتظار چیز دیگری داشته، مثلاً رمان یا حتی هندزفری.
- حواست رو جمع میکنی توي کلاس.
میرود به سمت تخته. حرفهایم توی دلم قلمبه میماند. چیزی نگفتم چون بچهها فکر میکردند من وابستهی یک جاسوئيچی بیارزش شدهام. دوباره درس شروع میشود، اما من همهی فکرم جایی دیگر است. نکند دیگر معلممان پساش ندهد؟ یا توی دفتر به ریشم بخندند؟
خدا سپیده را خیر بدهد؛ هر چند خودش نمیداند چه چیز خوبی به من هدیه داده. هرروز چندینبار پنجره را باز میکنم. تقریباً اندازهی انگشت شصتم است. هر پنجره یک پردهی صورتی دارد که به کنارهی آن سنجاق شده. اگر تنها باشم هربار یک منظرهی جدید نشانم میدهد. هوای آن منظره میخورد به صورتم و کیفور میشوم. میتوانم مدتها آن منظره را نگاه کنم. با اینکه کوچک است اما مثل پنجرههای بزرگ و واقعی است.
آخرينبار پنجره به روی یک مزرعه باز شد. حتی نور آفتاب به اندازهی چهارچوب پنجره به صورتم خورد. هنوز نمیدانم چرا فقط برای من کار میکند. اولها میخواستم برای سپیده تعریف کنم، اما بعد پیش خودم گفتم نکند فکر کند دیوانه شدهام. پیش مامان و داداشم هم باز کردم، اما آنها هم تنها یک منظرهی تکراری سبز را میبینند و بس. تا به حال دریا را دیدهام، مواج و توفانیاش را. نمیدانم دریای کجاست. جنگل و صحرا و مرداب و کوهستان و خیلی جاهای دیگر. همیشه هم خالی است و کسی را در منظره نمیبینم. مامانم میگوید از وقتی این جاسوئیچی را هدیه گرفتهام خوش اخلاقتر و شادتر شدهام.
کلاس ریاضی تمام شد. پیش خانم کاظمآبادی نرفتم تا برای پسدادنش صحبت کنم. رویم نمیشود. صبر میکنم فردا که دوباره ریاضی دارم با او صحبت کنم.
* * *
امروز باز هم سر کلاس حواسم پرت بود. اما جوری وانمود میکردم که انگار ششدانگ حواسم جمع است. بدبختانه ریاضیام خوب نیست و اگر گوش نکنم بدتر میشود. تمام دیروز توی خانه حوصلهام سر رفته بود و با اینترنت هم نشد سرم را گرم کنم. بدجوری در این دو سه ماهه به جاسوئیچیام عادت کردهام.
قبل از اینکه کلاس تمام بشود خانم کاظمآبادی میگوید بروم پیش او. احوالپرسی میکند. جاسوئیچی را از جیبش در میآورد. میگوید: «نیومدی دنبالش؟»
چیزی ندارم بگویم. سرم را میاندازم پایین. میدهد به دستم و میگوید: «دیگه توی کلاس نیارش. حواست رو پرت میکنه. حالا این دفعه نمیخوام ازت نمره کم کنم.»
میگویم چشم وکلی ذوق میکنم. جاسوئیچی را میگیرم و میروم به سمت نیمکتم.
خانم کاظمآبادی بیرون میرود. توی کلاس جز یک نفر که سرش را روی میز گذاشته و خوابیده کسی نیست. مثل همیشه کنارم کسی ننشسته. پنجره را میگیرم توی دستهایم و با دقت نگاهش میکنم. دلم کلی برایش تنگ شده. توی کلاس تنها دوستم است. بازش میکنم تا منظرهی زیبایی نشانم بدهد. چی؟ اینجا که کلاس خودمان است. تا به حال پنجرهی کوچکم غیر از منظرهی طبیعی جایی را نشان نداده بود. خانم کاظم آبادی روی تخته ریاضی حل میکند.
ای خدا، چی بر سر پنجرهام آمده؟ میبندمش. دوباره باز میکنم. شاید درست شود. نه، باز کلاس ریاضی است. تکانش میدهم. قسمش میدهم دوباره برگردد. چرا اینطوری شد. دوباره میبندم و باز میکنم. همان است، جلسات مختلف کلاس ریاضی. حتی با همین زاویهای که من در آخرین نیمکت نشستهام.
نظر شما