همشهری آنلاین- مهدی تهرانی: استفاده از عنصر تعلیق در زیر ساخت داستان "اگر می‌تونی منو بگیر" catch me if you can محصول ۲۰۰۲، بسیار تاثیرگذار و راهبردی از کار درآمده است. ماجرای فیلم درباره فعالیت‌های کلاهبرداری یک نوجوان نابغه است در حالی که یک کارآگاه نیز دربه در به دنبال اوست...

 "اگه ميتوني منو بگير" به عنوان يك كمدي درام اجتماعي؛ تعلیق اسپیلبرگ بسیار بجا مصرف می‌شود. هر چند این نوجوان( با بازي لئوناردو دي كاپريو) در همذات‌پنداری ، بسیار پرتعامل با تماشاگر جلوه‌أگری می‌کند اما نباید از نقش کارآگاه کارل هانرتی(تام هنكس) غافل شد که سهم او نیز در همذات‌پنداری با تماشاگر اگر از شخصیت فرانک آبگنال جونیور بیشتر نباشد، کمتر نیست . قصه اصلی catch me if you can مربوط به سال 1960 است .

"فرانک آبگنال" که از بانک‌های زیادی وام و اعتبار دریافت کرده به دلیل نظام وحشتناک بهره و سود، آنچه داشته و نداشته از دست می‌دهد و به خواری و ذلت می‌افتد. پسر او "فرانک آبگنال جونیور" که سقوط و ورشکستگی پدرش را توسط سیستم بانکی بی‌رحم امریکا مشاهده می‌کند، تصمیم می‌گیرد به هر طریق ممکن به پول، آن هم مقدار کلان دست یابد.

در این زمینه او با مهارت هر چه تمامتر سعی می‌کند رقم‌های کوچک چک‌های بانکی را (همان بانکی که پدرش را نابود کرد) آن چنان ماهرانه جعل کند و رقمهای بسیار درشت را جایگزین می‌کند که حتی خبره‌ترین صندوقدار بانک نیز به مخیله‌اش نمی‌رسد که این چک جعلی است .

فرانک آبگنال جونیور پا از این فراتر می‌گذارد و چندی بعد می‌تواند خود را به عنوان یک خلبان جوان اما بسیار ورزیده ، در خطوط هواپیمایی پان امریکن جا بزند. آبگنال پسر به سراغ جامعه وکلا نیز می‌رود و در آنجا خود را به عنوان وکیلی کار کشته جا می‌زند و مقبول نیز واقع می شود.

اما تمام این اقدامات توسط یک کارآگاه فعال و پیگیر اما کمی احساسی و مهربان دنبال می‌شود. در واقع «کارل هانرتی» تصمیم دارد که «فرانک آبگنال پسر» را به دلیل کلاهبرداری‌های میلیونی‌اش دستگیر کند؛ اما وقتی حقیقت وجود فرانک را درمی‌یابد و متوجه می‌شود او فرزند طلاق است و پدرش بیرحمانه قربانی نظام بانکی فاسد امریکا شده؛ با او مدارا می‌کند و حتی لب به تحسین او می‌گشاید تا این که ...

"جان ناتانسون" به عنوان سناریست اصلی و با کمک استیون اسپیلبرگ در مرتبه اول برای اقتباس خود وجود کاراکتری دیگر که بتواند جنبه دراماتیک قصه را افزایش دهد خالی دیدند.

به قول ناتانسون : "موش این ماجرا از اول مشخص بود، ضمن این که از همان ابتدای کتاب معلوم می‌شد که این موش کوچولو با وجود این که هنوز خیلی مانده تا یک موش بالغ بشود دارای مغزی ریاضی و بهره‌مند از هوشی سرشار و در یک کلمه نابغه ای بی مانند بود. اما تنها اشکال کار نبود گربه‌ای باهوش بود تا داستان قدیمی موش و گربه تکرار شود. برای همین تصمیم گرفتیم در سناریوی اقتباسی آقا گربه باهوش را نیز در قالب یک کارآگاه فعال و پویا وارد داستان کنیم".

به هر روی خلق این کارآگاه خیالی که در کتاب وجود نداشت یکی از اصلی‌ترین انگاره‌های دراماتیک برای خوش ساخت شدن "اگه می‌تونی منو بگیر" به حساب می‌آید.

دراین میان انتخاب بازیگرانی که بتوانند در قالب شخصیت‌های حقیقی فیلم قرار بگیرند گزینشی بسیار حساس و ظریف به شمار می‌آمد. قبل از هر چیز برای ایفای نقش شخصیت فرانک آبگنال جونیور (پسر) تمام نگاه‌ها معطوف لئوناردو دی کاپریو شده بود. فیزیک حرکتی و تیپیکال ویژه او برای این که در نقش یک پسر باهوش و نابغه اما دزد جای بگیرد بی شک از بهترین انتخاب‌ها بوده است. نقش مقابل او نیز همچنان که اشاره شد یعنی کارآگاه کارل هانرتی با بازی تام هنکس عینیت یافت .

او در این نقش می‌بایست چندین انگاره متضاد را در واکنش‌های بیرونی و در رفتارهای درونی پردازش می‌کرد. از سویی دیگر به دلیل این که چنین شخصیتی در کتاب اصلی وجود نداشت تام هنکس مجبور بود تمام توانمندی حرفه‌ای خود را به کار گیرد تا حضور این کاراکتر خیالی در روند شکل‌گیری یک قصه واقعی نه تنها خللی وارد نکند، بلکه خود به عنوان یکی از ستون‌های محکم و پایه‌ای قوی در چارچوب داستان جای بگیرد تا قوام هر چه بیشتری از بار نمایشی ماجرا به ظهور برسد و ظرافت‌های بصری هر چه بهتر خلق شود.

ضمن این که او با جمع انگاره‌هاي متفاوت و همچنین متضاد؛ تلاشی خستگی ناپذیر باید انجام می‌داد که جمع اضداد به ماهیت کلی، فرم و فضا، محتوی و ذات و عدم شکنندگی بار منطقی داستان؛ کمکهای شایان توجهی کند.

از این رو رفتار شناختی تام هنکس در نقش کارآگاه هانرتی انگاره‌ای اساسی محسوب می‌شود. از این بابت که او وقتی درمی‌یابد فرانک بچه طلاق است آن قسمت از رفتارهای وجودی‌اش نظیر مهربانی و احساساتی بودنش را سرکوب نکرد و آنها را سخاوتمندانه برای فرانک نوجوان خرج نمود.

این در حقیقت مقابله با سیگنال‌های پی درپی مغز و عقل او بود؛ چرا که هانرتی همواره در بین روسای پلیس و همکارانش فردی موجه، منطقی، سریع الانتقال و در کشف حقیقت بدون اغماض و بدون پرده‌پوشی عمل کرده بود: حالا او باید در ظاهر امر، این گونه انگاره‌ها را آنچنان ملایم در هم آمیزد تا اولا خود از سیگنال‌های عقل‌اش به عذاب وجدان دچار نشود ثانیا از قوه درک خود نسبت به شناسایی و مساعدت به افرادی نظیر فرانک در جهت و سمت و سویی استفاده کند تا بهترین گزینه یعنی تحت پوشش قرار دادن نوجوانی 16ساله سرلوحه رفتارش قرار گیرد.

 این روند باعث می‌شد فرانک نیز قربانی دیگری همچون پدرش در جامعه بدون ترحم و سرشار از قساوت و کینه امریکایی نام نگیرد. او می‌داند فرانک بدذات نیست ، اهل فسق و فجور نیست و هرگز به هیچ دسته و گروه تبهکاری وابستگی ندارد. او تنها می‌خواهد انتقام پدرش را بگیرد؛ پدری که به ناحق در زیر یوغ نظام بانکی بی رحم و رباخوار امریکا له شده است . در اینجاست که رفتارشناختی هانرتی معانی جاودانه پیدا می‌کند و فلسفه زندگی او از عناصري زیرساختی مرتبط با انسانهایی عاشق مردم و شيفته خدمت به آنها تشکیل می‌شود.

از این رو وجدان بیدار و قلب مهربانش مدام به او نهیب می‌زنند که اگر این روند یعنی دستگیری فرانک و زندگی در قفس زندان برای او رقم بخورد، این عمل از انجام جنایتی هولناک کمتر نخواهد بود.

 از سوی دیگر فرانک نیز با وجود تیپ ظاهری کارل در هیات یک کارآگاه زبردست، به او اعتماد می‌کند و به نوعی نه تنها او را یک پلیس و در حقیقت یک گربه بزرگ برای دستگیری یک موش کوچک که خودش است نمی‌داند، بلکه جایگاه کارل را در مقام یک برادر بزرگ و یا حتی پدر می‌پندارد.

 

در واقع علاقه مفرطی که فرانک به پدرش دارد با تفاوت‌هایی همان علاقه را نسبت به کارل ابراز می‌دارد. در طی فیلم می‌بینیم علی رغم این که پدر و مادر فرانک از هم جدا شده‌اند و او نیز به راه خود رفته اما مدام پدرش را می‌بیند و با او ملاقات می‌کند و او را بسیار دوست می‌دارد و بشدت نسبت به او التفات دارد.

رفتاری که پدر نیز با پسرش دارد و این در بازی کریستوفر واکن در نقش فرانک آبگنال پدر عینیت بسیار زیادی یافته است . واکن که همواره در نحوه بازیگری‌اش نوعی طمانینه و وقار ذاتی احساس می‌شود حتی در فیلمهایی که نقش منفی دارد و یا در فیلمهای سالهای دورش که عمدتا نقش جوان اول یا نقش مکمل اصلی را داشته است (فیلم شکارچی گوزن به کارگردانی مایکل چیمینو محصول 1978 با بازیگری او و رابرت دنیرو را به یاد بیاورید). قوام نقش و انگاره‌های ذاتی و یا بیرونی کاراکترش را با همین طمانینه و وقار و آرامش پردازش کرده و سبب همذات پنداری واقعی تماشاگر با خود می‌گردد.

در چنین داستان‌هایی که سناریو شدیدا قوی و غنی از کار درآمده باشد حضور بازیگرانی نظیر هنکس، واکن و دی کاپریو روند طی شدن قصه را به اوج می‌رساند ؛ زیرا روایت تصویری داستان به معنای واقعی کلمه، بیانی سینمایی است و چنین بیانی قطعا به همذات پنداری غیرقابل گسست بین تماشاگر و نقش آفرینان منجر می‌شود و بدیهی است که چنین تعاملی از فیلم Catch me If you can اثری قابل اعتناء و تحسین برانگیز ساخته است.