تاریخ انتشار: ۸ دی ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۰

همشهری‌آنلاین: احمدی به غیر از بازیگری از دهه‌ هشتاد شروع به جمع‌آوری کتاب‌هایی درباره زندگی روزمره و فرهنگ لغات و اصطلاحات‌ مردم در تهران قدیم کرد. در همین دوران مرتضی احمدی کتاب خاطراتش به نام «زندگی و من» را هم چاپ کرد.

با اين كه خيلي از ما هيچ وقت مرد را از نزديك نديده‌ايم و هميشه نزديك‌ترين فاصله‌مان با او همان قاب تلويزيون بوده، اما چيزي از حس صميمي بودن با او را هميشه احساس مي‌كرديم.

چه وقتي مرتضي احمدي به عنوان آقاي ستون‌زاده در «آرايشگاه زيبا» يك‌دفعه مي‌زد زير آواز و چه وقت‌هايي كه به جاي راوي «شكرستان» برايمان حكايت مي‌خواند. مرد با خاطره‌ها گره خورده است.

با يلدا و نوروز. و خب بالاخره يكي از همين شب‌هاي خاطره‌بازي را براي رفتن انتخاب كرد. مرتضي احمدي نزديك هفتاد سال براي فرهنگ و هنر سرزمين‌مان كار كرد. فكرش را بكنيد، هفتاد سال عمر كمي نيست.

حالا همه تيتر زده‌اند «صداي طهرون درگذشت». مرتضي احمدي بازیگر سینما و تلویزیون، صداپیشه و خواننده ترانه‌هاي قديمي بود.

احمدي به غير از بازيگري از دهه‌ هشتاد شروع به جمع‌آوري كتاب‌هايي درباره زندگي روزمره و فرهنگ لغات و اصطلاحات‌ مردم در تهران قديم كرد. در همين دوران مرتضي احمدي كتاب خاطراتش به نام «زندگي و من» را هم چاپ كرد.

كتابي كه مي‌توانيد بخشي از زندگي خودنوشتش را در همين پرونده‌ بخوانيد. مرتضي احمدي يك پرسپوليسي دو آتشه هم بود. طوري كه حدود دو سال پيش به برنامه «نود» آمد و يك آيتم مفصل درباره تيم محبوبش با عادل فردوسي‌پور گپ زد.

مي‌بينيد، مرد عمرش را چه طور گذرانده است. آدم فكر مي‌كند ديگر چه كاري مي‌خواسته در زندگي‌اش انجام دهد كه فرصتش را نكرده؟!

«داریم می‌ریم خونه مرتضی احمدی». این جمله را به راننده تاکسی‌ای که چند دقیقه قبل، ماشینش را دربست گرفته بودم، گفتم.

با او طی کرده بودم که باید به یکی از خیابان‌های پاسداران برویم، مردی را سوار کنیم و به عباس‌آباد برویم. ترافیک اواخر اسفند و نم باران، خیابان پاسداران را قفل کرده بود.

حالا وقتش شده بود که جواب چشمان پرسوال راننده میانسال کم‌اعصابی را که ‌گاه به‌گاه از آئینه جلو، من را می‌پایید، بدهم. این جمله را که گفتم، گره ابرویش باز شد. «آقای مرتضی احمدی؟ همون بازیگره؟ صداش هم خیلی خوبه. خیلی مرده.» با هیجان این‌ها را می‌گفت. «مگه می‌شناسیش؟» انگار که سئوال بدی کرده باشم.

جا خورد «معلومه! آقای ستون‌زاده. روباه مکار. کلی هم ترانه خونده. پرسپولیسی تیره.» تاکسی در خیابان پیچید. تا جلوی در خانه برسد، توصیه‌ای که مرتضی احمدی کرده بود را برای راننده تکرار کردم: «باید بریم داخل پارکینگ چون آقای احمدی نمی‌تونه زیاد راه بره.» برای راننده، همه چیز حل شده بود.

زنگ را که زدم. در پارکینگ باز شد. راننده، پژوی سبزرنگش را سراند داخل پارکینگ. در آسانسور که باز شد. خشکم زد. پیرمردی تکیده و خمیده که نیم تنه بالایی‌اش تقریبا با زمین موازی بود، عصازنان بیرون آمد. «سلام» صدای پرطنینش، زیر سقف پارکینگ پیچید.

صدایش پرانرژی و قوی بود. درست مثل همه ترانه‌هایی که از او شنیده بودم. چند بار برای نهایی کردن قرارمان برای حضور در رادیو هفت با هم حرف زده بودیم. وقتی فهمیده بود اصالتا تهرانی‌ام و اجدادم در بازار، بزاز بودند، راحت‌تر و با لحن صمیمانه‌تری حرف می‌زد.

راننده، پیاده شد و به سمت احمدی آمد. «سلام استاد.» خم شد و دست او را بوسید. «این چه کاریه؟ قربون شما. نکن این کار رو.» راننده، حال خوشی داشت و جواب اعتراض احمدی را نداد. در جلو را برای مرتضی احمدی باز کرد.

«بفرمایید استاد.» مرتضی احمدی که سوار شد، در را بست و سوار شد. رادیو را خاموش کرد تا از مهمانش پذیرایی کند. «استاد! پدر من با شما همکار بوده.» مرتضی احمدی کاملا در صندلی جلو فرو رفته بود و تهران بهاری و شلوغ را با دقت نگاه می‌کرد «جدا؟ کجا بوده پدرت؟» راننده، ذوق زده شد، «تو سوزن‌بانی بود.»

مرتضی احمدی طوری که انگار به آن دوران رفته باشد، جواب داد: «من اون موقع تو بخش تعمیر بودم. شاید دیده باشمش.» راننده که فکر می‌کرد خیابان‌ها هم برای خودش است بابت ترافیک از مسافر عزیزش عذر خواست.

جفتمان منتظر بودیم تا مرتضی احمدی مثل خیلی از قدیمی‌ها، بد و بیراهی نثار تهران بزرگ شده، بکند. یاد باغات و ییلاقات بیفتد و از شلوغی و آلودگی بنالد. اما چیز دیگری شنیدیم، «خوب الان دم عیده، مردم میان خرید، شلوغه.

خوبه که شلوغه.یعنی مردم خوشن.» او نماد تهران قدیم بود، اما در تهران جدید زندگی می‌کرد و ویژگی‌هایش را می‌شناخت. در تهران قدیم، قفل نشده بود. تهران را دوست داشت چه آن موقع که کوچک و خلوت بود و چه حالا که بزرگ و شلوغ شده بود.

جلوی استودیوی شماره ۲ رادیو هفت ایستـــــادیم.وقت خداحافظی بود. احمدی با وجود اینکه به سختی پیاده شد با صدایی رسا رو به راننده کرد: «به بابات سلام برسون.» چشمان راننده برق زد.

به سختی و اصرار، کرایه گرفت آن هم یک سوم قیمتی که طی کرده بودیم. استودیو شماره ۲ رادیو هفت در طبقه سوم ساختمانی قدیمی است و آسانسور ندارد.

بدون اینکه شکایتی کند، نم نم بالا می‌رفت و عوامل برنامه برای استقبالش پایین می‌آمدند. برزو ارجمند و امیرحسین رستمی که قرار بود چند ترانه آلبوم «صدای طهرون قدیم» را جلوی مرتضی احمدی، بازخوانی کنند، او را در آغوش گرفتند.

وقتی نوه‌اش بهرنگ بقایی را دید که با علی رحیمی آمده‌اند تا تار و تنبک بزنند و کنارشان هم بابک چمن‌آرا، مدیر موسسه بتهوون را دید که در آغوشش گرفتند، حسابی کیفور شد.

راستش، چشم‌ها و دل‌ها از دیدن احمدی تکیده، نگران و مضطرب می‌شد. اما با شنیدن صدای پرطنین و مواجه شدن با حافظه قوی و حس طنزش، آرامش و خنده را به قلب‌ها و لب‌ها می‌آورد. تا استودیو و شرایط آماده شود، مدتی معطل شد.

ما بیشتر از او، نگران ناراحتی‌اش بودیم. «می‌دونم کار چه جوریه. باید صبر کرد.» سعی می‌کرد تا با حرف‌هایش آراممان کند. با استقلالی‌ها کل کل می‌کرد و گرمای ذاتی‌اش، تهیه یکی از سخت‌ترین آیتم‌های نوروزی رادیو هفت را آسان کرده بود.

تصویربرداری که شروع شد، هر جا رستمی یا ارجمند، تپق می‌زدند یا از موسیقی عقب می‌ماندند، این احمدی بود که راهنمایی‌شان می‌کرد.

ضبط برنامه حدود ۳ ساعت طول کشید. وقتی کار تمام شد و باز هم به سختی از پله‌ها پایین آمد، کافی بود تا رانندگانی که ماشین‌هایشان پشت آژانس، صف شده و دستشان روی بوق بود، احمدی را ببینند تا سکوت به کوچه برگردد.

راننده مسیر برگشت هم مثل راننده‌ای که آمده بود، مدام حرف می‌زد و احمدی با همه خستگی، جوابش را می‌داد. حتی وقتی در پارکینگ پیاده شد و راننده از او خواست تا عکسی بگیرند، لبخند روی لبانش نقش بست. در آسانسور که بسته می‌شد دیگر خمیدگی و تکیدگی مرتضی احمدی متعجبم نمی‌کرد. از انرژی فراوان و حافظه و ذهن فعالش شگفت‌زده بودم.

منبع:همشهري‌جوان