داستانها هم از دل همین قصهها بیرون آمدند. «بلقیس سلیمانی» داستاننویس، منتقد ادبی و داور بسیاری از مسابقات داستانی است. او هرچند برای بزرگسالان مینویسد، اما خاطرات و تجربیات کودکی و نوجوانی را سرمایهي اصلی یک نویسنده میداند.
سلیمانی که قصهگوییهای پدرش در شبهای سرد زمستان را به یاد دارد برای ما از آن دوران میگوید.
- در کودکی و نوجوانی قصه گوش میکردید؟
بله و شاید بهخاطر همین بود که داستاننویس شدم. من اهل یکي از روستاهای «رابر» کرمان به نام «موردوئیه» هستم. روستای ما از خوش آبوهواترین مناطق کرمان بود، اما در دههي اخير دچار خشکسالی شده است. موردوئیه تا حدود سالهاي 1350 يا 1353 برق نداشت. برای همین بزرگترها برای سرگرمی بچهها و همینطور سرگرمی خودشان قصه میگفتند. شبهای بلند زمستان دور هم جمع میشدند و با تعریفکردن قصه اوقات را دور هم میگذراندند. اسم پدر من حاج اسماعیل بود. در قصه گفتن مهارت زیادی داشت و چون باسواد بود، شاهنامه و امیر ارسلان میخواند. قصهي جن و پری میگفت. از سحر و جادو تعریف میکرد و داستانهای مفصلی از افسانههای محلی کرمان میگفت.
- چهقدر جذب این قصههای قدیمی میشدید؟
بگذارید ماجرایی را برایتان تعریف کنم. اوایل بهار بود و یک شب ما بچهها دور اجاق هیزمی وسط خانه، قصه گوش میکردیم. هیزمها را به این دلیل به یاد دارم که در روستای ما وقتی کسی هول میکرد، هیزم نیمسوز را به آب میزدند و آب را به او میدادند تا ترسش تمام شود. درِ اتاقهای خانهي ما رو به حیاط باز میشد. یکی از شیشههای در شکسته بود. پدرم داشت داستانی دربارهي «دیو» تعریف میکرد. جای خیلی پُراضطراب قصه، شریک پدرم که سن و سال زیادی داشت و موهای سر و ریشش ژولیده و سفید بود، سرش را از همان پنجره، توی اتاق آورد. از شش بچهي توی اتاق چهار تا بیهوش شدند که من هم یکی از آنها بودم. چیزی یادم نیست تا جاییکه بیدار شدم و دیدم که چوب نیمسوز را توی آب زده بودند و آب را به من میدادند.
- حضور جن و پری را باور میکردید؟
بله، آنطور که برای ما تعریف میکردند کاملاً باورپذیر بود. نهتنها من، بلکه بقیه ي بچهها هم این افسانهها را قبول داشتند. در نزدیکی روستای ما درهای بود که میگفتند جن دارد. آدم بزرگها هم جرئت نمیکردند شبها به آنجا بروند، چه برسد به ما بچهها. من در سن کودکی اینها را کاملاً باور کرده بودم.
- تا كي این افسانهها را باور ميكرديد؟
تا سالهای سال که برایم حقیقی بود. فکر میکنم از 15 سالگی دیگر فهمیدم جهان اینطور نیست. وارد دورانی میشدیم که دورهي افسونزدایی بود و افسانهزدایی. فهمیدم که همهي آن چیزهایی که برایم تعریف میکردند قصه و افسانه بوده، اما جذابیتش برایم از بین نرفت. باز هم آنها را دوست داشتم.
- الآن از اول کودکی تلاش میکنند همهي بچهها را با واقعیت آشنا کنند. وقتی فیلمی هم در تلویزیون پخش میشود بچهها میدانند که «فیلم» است و واقعاً آن اتفاق نیفتاده.
خیلی موافق این اتفاق نیستم. بخش زیبای جهان باید رمزآلود باشد. دنیای واقعی بدون راز و رمز، قابل تحمل نیست. همین افسانهها آن را بامعنا میکند و باید راهی را از کودکی تا بزرگسالی برای کشف جهان طی کنی.
- چند سالگي، خودتان كتاب خواندن را شروع كرديد؟ اصلاً اولین کتابی را که خواندید، به یاد دارید؟
بله، اولین کتاب غیردرسی را در 14سالگی خواندم که «ماهی سیاه کوچولو» بود. بعد از آن هم دیگر هیچوقت کتاب از دستم نیفتاد. از موردوئیه تا رابر چهار کیلومتر فاصله بود. تابستانها صبح بیدار میشدم و مثل بقیه، کارهای مختلفی را انجام میدادم که در روستا برعهدهي دخترها است. بعد پای پیاده تا کتابخانهي رابر میرفتم. آنجا کتاب امانت میگرفتم، مدتی همانجا مطالعه میکردم و برمیگشتم. در روستا هم یا مشغول کشاورزی بودیم و یا کتاب میخواندم.
البته یادم هست تا قبل از انقلاب نشریهي مخصوص بچهها ندیده بودم. آنقدر دور بود و در حاشیهي کویر قرار داشت که گاهی فکر میکردم شاید باد یک روز همهي آن را با خودش ببرد و دیگر موردوئیهای نماند.
- در داستانهاي شما هم همیشه روستا وجود دارد. این همان روستایی است که در آن زندگی کردهاید؟
بهترین راه برای داستان نوشتن این است که هر کسی از تجربهي زیستی خودش بنویسد، یعنی از جایی و مردمی بنويسد که میشناسد و مدتها با آنها زندگی کرده است. من سالها داور جشنوارهي خوارزمی در بخش داستان بودم. گاهی وقتها با بعضي از آثار داستانی مواجه میشدیم که نوجوانی از یک منطقهي کویری ایران نوشته، ولی داستان در سويیس اتفاق میافتد. وقتی از آن جایی که زندگی میکنیم بنویسیم، شیرین و دلچسب است و بر دل مینشیند چون صداقت دارد.
- اما توی زندگی تکراری شهری که هیچ اتفاقی مهمی نمیافتد. چهطور میشود از آن داستان نوشت؟ مثلاً هرروز مدرسهرفتن و به خانه برگشتن و تلویزیون دیدن و خوابیدن، چه ماجرای مهمی دارد که بشود از آن نوشت؟
اگر دور و بر خودمان را ببینیم میفهمیم که هرچیزی قصه و تاریخچهاي دارد. کوچکترین چیزهای اطراف ما برای خودشان داستان دارند. مثلاً توی سرویس مدرسه که بچهها با روپوشهای یکرنگ کنار هم نشستهاند در واقع هر بچهای یک زندگی و یک داستان برای خودش دارد. اگر اینطوری فکر کنیم میبینیم که از همینجا میشود کلی داستان نوشت.
- الآن هم به موردوئیه سر میزنید؟
بله، البته الآن خیلی عوض شده است. از آدمهایی که میشناختم خیلیها فوت کردهاند. خیلی از جوانها هم از روستا رفتهاند و الآن آدمهای مسن بیشتر شدهاند.
- حسرت نمیخورید؟
نه، بالأخره این اتفاق میافتاد و ما هم که نمیتوانستیم جلو آن را بگیریم. هم روستای ما تغییر کرده و هم همهي چیزهای دیگری که در بچگی میشناختم عوض شدهاند. فقط باید همهي چیزی را که داریم، دور نریزیم.
- كودكي و نوجواني، منبع الهام نويسنده
«میگویند نویسندههای غربی امروز سه منبع الهام اصلی دارند. یکی اساطیر یونان، یکی کتاب مقدس و یکی هم آثار رمانتیک قرن نوزدهم اروپا. آنها هم از چیزی که دارند و پایهي اصلی فرهنگشان است، استفاده میکنند و داستانهایی مینویسند که در جهان امروز اتفاق میافتد.
ما هم در قصههای مادربزرگهایمان چیزهای زیادی میتوانیم پیدا کنیم که سرمایههای ادبی برای نوشتن داستانهای خوب هستند. فقط باید به آنها دقت کنیم. ذهن بچهها تا هفت سالگی شکل میگیرد و هرچه روایت کنیم از شخصیت و زندگیاي است که تا 15 سالگی داشتهایم. هر اتفاقی که در دوران کودکی و نوجوانی برای ما میافتد در ذهنمان تهنشین میشود. نویسندگان حرفهای بعدها از این گذشتهي خودشان برای نوشتن استفاده میکنند. البته اینطور هم نیست که بعد هیچ چیزی به دانستههای ما اضافه نشود، چون نویسندهها همیشه در حال مطالعهاند.
رابطهي من با قصهها از زمانی شروع شد که پدرم برایم قصه میگفت. اینطور بود که سحر و جادوی افسانهها برایم ماندگار شد و بعد هم توی کتابهایی که میخواندم ادامه پیدا کرد. آنموقع پدرم، خواهرم و مادرم برایم قصه میگفتند. پدرم شعر هم دوست داشت و زمستانها مهمانی مشاعره میگرفتیم. پدر و برادرم مثنوی و حافظ و شاهنامه بلد بودند و با بقیهي مهمانها مشاعره میکردند. من و بقیهي بچهها هم مینشستیم و گوش میدادیم. همیشه هم تخمهي آفتابگردان میشکستیم. یادم هست این شبها، زنها کنار اتاق نخهاي پشمی میریسیدند. من هنوز هم ریسیدن نخ پشمی را بلدم.»
- داستاننويسي سن ندارد
خیلی وقتها نوجوانهایی که میخواهند داستان بنویسند، نمیدانند در سن مناسبی برای این کار هستند یا نه؟ از بلقيس سلیمانی میپرسیم كه فکر میکنید نوجوانها از کی میتوانند نوشتن داستان را شروع کنند؟ و او جواب میدهد:
سن داستان نوشتن برای هر کسی فرق میکند. یک شاعر به اسم «آرتور رمبو» از 16 تا 21 سالگی شعر گفت و بزرگترین شاعر مدرن فرانسه شد. بعدش هم همهي اینها را رها کرد و دنبال قاچاق اسلحه رفت، اما «ژوزه ساراماگو»ي فرانسوی از 65 سالگی شروع به نوشتن کرد.
اما خود بلقيس سليماني از کی داستان نوشتن را شروع کرد؟ خودش اينطور تعريف میكند:
من خودم کار اصلی نوشتن را از حدود 40 سالگی شروع کردم. برای همین نمیشود گفت که از یک سن مشخص باید داستان نوشت یا قبل و بعد از آن دیگر نمیشود کاری کرد. بهتر است برای چاپ کتاب عجله نکنیم. بهترین راه، فرستادن داستان برای مجلهها است.
در اين دوره، نوجوانها راههاي زيادي براي برقراري ارتباط با دنیای خارج از خانه و مدرسه دارند. اما آیا چیزهایی که امروزه به زندگی نوجوانها اضافه شده مثل موسیقیهاي جديد و گیم و... میتواند به آنها در خیالپردازی و نوشتن داستان کمک کند؟ سلیمانی میگوید:
ممکن است اینطور باشد، ولی من از نسلی هستم که از قصهها و کتابها الهام میگرفتیم. برایم کمی سخت است که فکر کنم گیم بازیکردن به داستاننوشتن کمک میکند. شاید گیم برای کسب روحیه و هیجان خوب باشد، اما برای کسانی مثل من که باکتاب رشد کردهاند، کتاب، منبع اول است.
- لذت قصهگويي، لذت قصهشنيدن
خیلی پیش میآید که دختر نوجوانی را، مثلاً حدود 14ساله، در جشنوارهای میبینم که میگوید یکی از کتابهایم را خوانده است. خوشحال میشوم که یک خواننده از داستانم راضی بوده، اما اگر کتابی را نام ببرد كه فقط برای مخاطب بزرگسال نوشتهام، میگویم که این کتاب برای تو نبوده است.
بچههای ما تا کودک هستند از طرف خانواده تغذیهي فکری میشوند، اما بعد از اینکه به سن مدرسه میرسند، خانواده آنها را به آموزش و پرورش میسپارد و دیگر تمام است، چون مطالعه معنای خودش را از دست میدهد. خانوادهها وظیفهي آشنا کردن بچه را با کتاب، به مدرسه واگذار میکنند. بچهها هم که سخت درگیر درس خواندن هستند، در نتیجه دوران نوجوانیشان بدون کتاب میگذرد.
من برای بچههایم قصه میگفتم. الآن دیگر بزرگ شدهاند و من دلم میخواهد نوهدار بشوم تا برایش قصه بگویم. هنوز لذت قصهگفتن و قصهشنیدن را از زمانی كه بچه بودم به یاد دارم.
عكس: مهبد فروزان