پنج، شش نفری بودیم که مسیر مدرسه تا خانه را با هم میآمدیم. فاصله مدرسه تا خانههایمان چند خیابان و کوچه بود. برای همین هم بعد از مدرسه چند نفری با هم ریسه میشدیم به طرف خانههایمان.
در یکی از همین روزها بود که یکی از بچهها درباره ساختمان نیمهکاره سر راهمان حرف زد. ساختمانی که نباید از مقابلش رد میشدیم و قبل از رسیدن به ساختمان باید مسیرمان را عوض میکردیم و از آن طرف خیابان رد میشدیم.
چون در آن کارگرهای افغانی کار میکردند و خب، تا دلتان بخواهد میشود درباره کارگرهای افغانی افسانه و داستان تعریف کرد. آن موقع نوجوان بودم و با یکی از همین قصهها به خانه رفتم. یادم نیست کی و چطور، اما داستان را در خانه تعریف کردم.
چند روز بعد برادرم دستنویس شعر بلندی را بین وسایلم گذاشت.
شعری که اینطور شروع میشد «غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت/ پیاده آمده بودم و پیاده خواهم رفت/ طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد/ و سفرهای که تهی بود، بسته خواهد شد».
بعدها فهمیدم شاعرش محمدکاظم کاظمی است. افغان است و این شعر وصف حالی است درباره زندگی مهاجران افغانی که جنگ خانه و زندگیشان را گرفته. این اولین باری نیست که جنگ ملتی را آواره کشور دیگری میکند.
اولین باری هم نخواهد بود که مهاجرها زندگی سختی در کشور دیگری را پشت سر میگذارند. اما تصویری که ما و جامعهمان درباره افغانها ساختیم، تصویر درستی نیست.
آنها از چشم خیلی از ما آدمهایی از طبقه فرودست جامعه هستند که جای ما را تنگ کردهاند. هرچند حالا ممکن است این تصویر بین طبقه تحصیلکرده و در شهرهای بزرگ جامعهمان اصلاح شده باشد، اما در سالهای دهه 70، نگاه دیگری به مهاجران افغان وجود داشت.
من همیشه دوست داشتم بدانم آنها ما را به چه چشمی میبینند و «چند متر مکعب عشق» تا حد زیادی جواب سوالم را داد. فیلمی با یک تِم داستانی عاشقانه در لایههای پنهانش که درباره همین نگاه حرف میزند.
نگاهی که باید تلاش کنیم آن را به سمت واقعیت ببریم. حالا این واقعیت میتواند خوشایند یا ناخوشایند باشد.
«چند متر مکعب عشق» یک فیلم اولی چهارچوبدار است. جمشید محمودی به عنوان کارگردان توقع ما را بالا میبرد. او در فیلم اولش نشان داده کارش را خوب بلد است و شاید همین کارش را برای فیلم بعدی کمی سخت کند.
محمودی برای تعریف داستان عاشقانهاش سراغ بستری رفته که اگر چهارچوب محکمی برایش فراهم نمیکرد، به راحتی ممکن بود فیلمش را از دست بدهد و حالا ما با «چند متر مکعب عشق» ی مواجه بودیم که از یک طرف سانتیمانتالیسمش بالا بود و از طرف دیگر باورپذیریاش سخت میشد.
او داستان عاشقانهاش را بین مهاجران افغان برده است و درباره عشق پسر و دختری حرف میزند که جدای از ایرانی یا افغانی بودنشان در حال حاضر از یک طبقه اجتماعی هستند. او لابهلای این داستان عاشقانه زندگی مهاجران و تعاملشان با آدمهای اطرافشان را نشان میدهد.
آدمهایی که از نظر موقعیت اجتماعی هیچ برتریای نسبت به آنها ندارند. چون به هر حال سختی زندگی و گرفتاری، ایرانی و افغانی نمیشناسد. محمودی تمام تلاشاش را کرده تا این تصویر را هم باورپذیر کند و هم منصفانه.
طوری که میزان مصائبي که از زندگی روزمره مهاجران افغان و ایرانیها نشان میدهد با هم برابر است. چون هر چه باشد، بدهی و بیپولی و ورشکستگی نه ایرانی میشناسد و نه افغانی.
محمودی نه از ایرانیها دیو دوسری میسازد که تمام مدت به افغانها ظلم کردهاند و نه افغانها را آدمهای ستمدیدهای نشان میدهد که تقدیری جز ستمدیدگی ندارند. همه اینها باعث شده تا اولین چیزی که در ذهن تماشاچی شکل میگیرد این باشد که در حال تماشای تصویر منصفانهای از زندگی افغانها در ایران است. محمودی تصویری واقعی از واقعیت نشان میدهد.
تصویری که کمک میکند تا اگر کسی بخواهد، میتواند با تماشای آن نگاهش را به افغانها تغییر یا اصلاح کند. قبل از این هم مجید مجیدی در فیلم «باران» تلاش کرده بود این تصویر را اصلاح کند.
اما این تصویر باورپذیر تا حد زیادی به انتخابهای درست بازیگری و کارگردانی جمشید محمودی برمیگردد. محمودی مثل خیلی از فیلماولیها ذوقزده ساخت اولین فیلمش نیست.
او «چند متر مکعب عشق» را با مهندسی فکر شده ساخته است. محمودی داستان را فدای نشان دادن خودش به عنوان کارگردان نکرده است.
این معضلی است که در خیلی از فیلماولیها میبینیم. خیلی از کارگردانهای این فیلمها آگاهانه یا ناآگاهانه رَدی از خودشان در فیلمها میگذارند.
ردی که قبل از داستان دیده میشود و انگار تمام مدت به تماشاچی گوشزد میکند که اگر الان از فلان صحنه یا فلان تصویر خوشت آمد، این کار من بود! اما محمودی خودش را بیرون از قاب میگذارد و کارگردانیاش را میکند.
او با انتخاب نادر فلاح (عبدالاسلام)، علیرضا استادی (صاحب کارگاه)، ساعد سهیلی (صابر) و حسیبا ابراهیمی (مرونا) هر کدام از شخصیتها را سر جای خودشان نشانده است.
حالا که بازی خوب نادر فلاح را میبینیم، به این فکر میکنیم که شاید هیچکسی غیر از او نمیتوانست این سخت و سنگی بودنش را که با سکوت و درماندگی همراه شده، به خوبی او نشان دهد.
ما با درماندگیاش همذاتپنداری میکنیم. گاهی خودمان را جای او میگذاریم و از سنگی بودنش دلچرکین نمیشویم.
محمودی سراغ لوکیشنی میرود که به خودی خود این فضای استیصال را که بین شخصیت عبدالسلام (پدر مرونا) است، نشان میدهد. لوکیشن کارگاه وسیعی است که کارگرها در آن هم کار میکنند و هم زندگی.
محمودی در چند سکانس ابتدایی با نشان دادن زندگی روزمره هم سعی میکند شخصیتها و فضای کارگاه را به ما بشناساند؛ طوری که بعد از چند سکانس دستمان میآید ابتدا و انتهای این لوکیشن درندشت کجاست.
محمودی سرحوصله و بادقت این کار را میکند و نمیگذارد فضای استیصالگونهای که برای شخصیتهایش ساخته، تماشاچی را هم درگیر کند.
او با نماهایی که از بالا میگیرد، تلاش میکند نگاه تماشاچی را وسعت دهد و او را بیشتر درگیر حال و هوای فضای کلی فیلم کند تا حال و هوای شخصیتها. «چند متر مکعب عشق» یک روح کلی یکپارچه دارد که از اول تا آخر تماشاچی را با خودش میکشد. روحی لطیف و عاشقانه که حتی در سکانسهای درگیری هم خودش را نشان میدهد.
چه سکانس درگیری عبدالسلام با کارگر ایرانی و چه سکانس درگیری او با صابر (ساعد سهیلی) عاشقپیشه.
کار دیگر که محمودی در «چند متر مکعب عشق» انجام میدهد، این است که یک نقطه به نشانه پایان برای فیلمش میگذارد. او تماشاچی را بین زمین و آسمان رها نمیکند تا هر پایانی، هر چند متصور، برای خودش انتخاب کند.
محمودی با نشان دادن گذر زمان و سکوتی که در کارگاه حکمفرما شده، خیال تماشاچی را از سرنوشت آخر شخصیتهای داستانش راحت میکند.
تازه آن موقع است که تصویر سکانس اول فیلم پررنگتر میشود. تصویری که عبدالسلام را کِز کرده در خودش نشان میدهد. او منتظر است. انتظاری که ما میدانیم چند متر آن طرفتر چه سرنوشتی را پشت سر گذاشته است.
منبع:همشهري جوان