به گزارش خبرآنلاین، او یکی از غزل سرایان چیره دست معاصر بود که شعرهای درخشانی را از خود به یادگار گذاشت.
با هم چند شعر از سرودههای زنده یاد استاد مشفق کاشانی را میخوانیم.
دانی كه نو بهار جوانی چهسان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، كه تیر از كمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران شد
صد آفرین به همت مرغی شكسته بال
كز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسردهای كه تازه گلی را ز دست داد
داند چهها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، كه در اشك و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین كاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟
مشفق بهار زندگیت گر صفا نداشت
شكر خدا كه همره باد خزان گذشت
***
خزان عمر مرا نوبهار باید و نیست
بهار عاطفه را برگ و بار باید و نیست
به جز دو دیده ی اختر فشان که من دارم
نشان ز اختر شب زنده دار باید و نیست
غزاله های غزل در کمند بی هنری است
دلی به داغ غزل داغدار باید و نیست
چراغ صاعقه ، فانوس آفتاب شکست
شهاب بارقه در شام تار باید و نیست
نفیر زاغ و زغن ، در چمن نباید و هست
صفیر مرغ غزل خوان ، هزار باید و نیست
کبوتران سحر را نشان چه می جویی؟
که روزنی به شب انتظار باید و نیست
مرا به غربت آیینه ها چه می خوانی؟
که دل چو آینه ی بی غبار باید و نیست
به روزگار ، که عمرم تباه گشت و هنوز
فراغ خاطری از روزگار باید و نیست
***
عنان گریه سر داده است با من بانگ رود اینجا
مرا بگذار ای دل فارغ از بود و نبود اینجا
تب و تابی است در این شط بیآرام و میسوزد
تنور سینهاش در شعله شبرنگ دود اینجا
مگر آن پیر چنگی قصههای غربت او را
فرا چنگ آورد،با آزمون هر سرود اینجا
در این سیر و سفر در خویش میگرید که میبیند
ز باد فتنه روی لاله و لادن کبود اینجا
دل ما بستر رود است و زخم از تیشهء خارا
روان در ناکجا،اما گسسته تار و پود اینجا
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل»
سبکباران ساحل را قرار از دل ربود اینجا
من از خون سخن رود غزل را کردهام رنگین
که با هر جوششی سرچشمهیی روشن گشود اینجا
رهایم کن،رها ای دل،که با این ابر دلتنگی
غبار آلوده شد آیینه گفت و شنود اینجا