سخن ظريفي اما روز اول از دور آخر مذاكرات روي امواج ماهوارهاي جهان مخابره شد: دنيا متوجه شده ايران بهدنبال تعامل سازنده است و از حقوق و عزت و سربلندي كشور دست برنميدارد. راه عزت ايرانيان همچنان پررهرو ميماند خواه آنها سرعقل باشند خواه سرلَج. اينك، اين قصه نابغه نادر اين مملكت است تا سندي بلاانكار باشد از عزت ناتمام ايران اسلامي.
رشته تخصصي داريوش رضايينژاد پالسپاور بود. اساس فناوري پالسپاور، ذخيرهسازي انرژي زياد در زمان طولاني و تخليه آن در زمان بسيار كوتاه است كه تكنولوژي آن در اختيار اندكي از كشورهاست. مهندس رضايينژاد در ساخت اين سوئيچها و سادهسازي محاسبه زمان كليدزني و جريان نشتي، از متخصصان معدود و در بخشهايي از كار تقريبا تنها مبدع اين عمليات و از همه مهمتر صاحب ابتكاري حيرتآور در ساخت اين تجهيزات با قيمت بسيار پايين بود. در سالروز تولد اين دانشمند هستهاي، مروري داشتهايم بر فعاليت علمي او.
- مرد علم، مرد جهاد
داريوش رضايينژاد در آبدانان ايلام متولد شد. سوم دبستان و دوم دوره راهنمايي را جهشي خواند. در سال 1373 وقتي 16ساله بود وارد دانشگاه شد و پيش از 20 سالگي، در 7ترم و با كسب رتبه نخست ليسانس گرفت. روند تحصيلي مهندس داريوش ناگهان كُند و بعد متوقف شد. سال 1378 در مقطع كارشناسي ارشد در دانشگاه سراسري اروميه پذيرفته شد. در كلاسها بهطور منظم شركت، پاياننامه را آماده و ارائه كرد اما اخذ مدرك فوقليسانس در سوابق پرونده تحصيلي او در اروميه ثبت نشده است. حدود 5 سال بعد، در يك دوره مشترك كارشناسي ارشد ايران و آلمان، با رتبه برتر در دانشگاه خواجهنصير پذيرفته شد. درس را تمام كرد اما براي دفاع از پاياننامهاي كه آماده كرده بود تا در آلمان از آن دفاع كند، نتوانست به اين كشور سفر كند. رضايينژاد پس از اين ماجرا پاياننامه ديگري آماده و در تهران از آن دفاع ميكند. تاريخ دفاع اما بعد از يكم مرداد تعيين شده بود. چند هفته بعد از يكم مرداد هم سامانه كنكور دكتري اعلام ميكند داريوش رضايينژاد براي شركت در كلاسهاي دكتري قبول شده است. داريوش روي كاغذ، داراي مدرك ليسانس است. او پيش از سومين فرصت براي دفاع از پاياننامهاش، شهيد شد اما چرا آن 2بار ديگر او نتوانست از پاياننامهاش دفاع كند؟ پاسخ اين چرا در روزگار ما خيلي عجيب است.
- چرا نرفت، چرا ماند؟
در اواخر دوره تحصيل در اروميه، شهيد رضايينژاد براي حضور در يك پروژه پژوهشي حساس به تهران فراخوانده ميشود. سرپرست اين گروه يكي از دانشمندان برجسته كشور بود؛ مهندس داريوش رضايينژاد نيز ارشد تيم مهندسان اين گروه. هرچند از آوردن نام اين دانشمند برجسته معذوريم اما او حرفهاي مهمي دارد كه توضيح ميدهد چرا مهندس رضايينژاد تا آخرين روز عمر پربركتش نتوانست از پاياننامه فوقليسانش دفاع كند؛ «داريوش رضايينژاد مهندسي توانا و تقريبا استثنايي و اهل كارهاي بزرگ بود. سرعت و شتاب خارقالعادهاي در كارهاي بزرگ از خود نشان ميداد. قاطعانه و بااطلاع و از منظر دانشگاهي و كارشناسي ميگويم كه او از حيث درجه علمي در سطحي بالا و داراي آينده علمي استثنايي بود. در يكي از پروژههاي پژوهشي اتفاق جالبي افتاد. او معمولا عهدهدار كارهايي بود كه فقط از عهده خودش برميآمد. در آن پروژه به داريوش و ديگر همكاران گفته شد كه هيچكس بهدليل حساسيت زماني پروژه، هيچ كار ديگري نپذيرد زيرا هرگونه توقف در روند و پيشرفت كار به منزله از بين رفتن پروژه بود؛ نبايد هيچ وقفهاي در كار ايجاد ميشد. اين يك دستورالعمل ويژه بود. اين ماجرا مربوط يه ايامي است كه داريوش در اروميه فوقليسانس ميخواند. حين كار متوجه شدم او از چيزي ناراحت است. دارد موضوعي را پنهان ميكند. او اساسا انسان توداري بود. به سختي شما ميتوانستيد بفهميد از چيزي ناراحت است اما من متوجه شده بودم كه داريوش نگران چيزي است و به روي من نميآورد. موضوع را از او پرسيدم. از طرح مشكلي كه داشت امتناع ميكرد، با اين انگيزه كه مبادا خللي در روند كار پيش آيد. اين را در وجود او حس ميكردم تا اينكه بعد از اصرارهاي فراوان من، راضي شد حرف بزند. موضوع اين بود كه داريوش دروس فوقليسانس را در اروميه به آخر رسانده بود يعني درسش تمام شده بود و بخش كوچكي از كار باقيمانده بود و بايد ميرفت به اروميه و فوقليسانس را ميگرفت. براساس دستورالعملي كه براي پروژه پيش آمده بود، او نميتوانست به اروميه برود و نگران بود كه دانشگاه اروميه اين غيبت را نپذيرد. اما جالب بود؛ با خودش كنار آمده بود كه كار پروژه مهمتر است. اصلا برايش مهم نبود كه تمام زحماتش در دانشگاه اروميه از بين برود. با تمام وجود، نياز كشور برايش مهمتر بود؛ بنابراين با مسئولان پروژه حتي طرح موضوع نكرده بود. وقتي مجبورش كرده بودم موضوع را براي من بازگو كند، متوجه شدم كه مسئله را براي خودش حل كرده است. با اين وجود، هضم اين تصميم و عمل به آن برايش سخت بود، يك سختي كه داريوش براي خلوت و فقط خلوت خود و خدايش انتخاب كرده بود. انسان رندي بود اين داريوش ما. درس او تمام شده بود. ولي ممكن بود كل تحصيلش در اروميه برود روي هوا.»
اين دانشمند برجسته كشور ادامه ميدهد: «سعي كردم از او رفع نگراني كنم. حتي قول دادم بعد از پروژه به همراه دوستان با مسئولان دانشگاه اروميه صحبت كنيم. داريوش در آن مقطع، كار براي كشور را به مدرك گرفتن ترجيح داد. پروژه تمام شد. داريوش رفت اروميه. متأسفانه آنها قبول نكردند. بنده و دوستان هم هر چه كرديم آنها نميپذيرفتند و داريوش هم هرگز حاضر نشد براي قانع كردن آنها از اهميت كاري كه به خاطر آن نتوانسته بود. به اروميه برود، بگويد. ما هم نميتوانستيم اين استدلال را براي آنها مطرح كنيم. در عوض، وقتي فرصتي بهدست آورد و بدون اينكه دردسر زيادي بكشد در مقطع كارشناسيارشد در دانشگاه خواجهنصير تهران قبول شد و دوباره از اول درس را در اين مقطع خواند و صداي گلايهاش هم هرگز درنيامد. جالبتر اينكه موضوع را تا آخر از همه حتي از نزديكانش پنهان كرد. اين كار آساني نيست. من اطمينان دارم چنين رويهاي كه از داريوش رضايينژاد سر زد براي خيليها در اين روزگار قابلدرك و باور نيست. شايد داريوش براي همين، موضوع را از ديگران پنهان كرده بود».
- قيد مدرك آلماني را زد
چند ماه بعد از شهادت رضايينژاد با دكتر اكبري، استاد راهنماي پروژه فوقليسانس مهندس رضايينژاد در دانشگاه خواجهنصير ملاقات كردم. او بخش ديگري از پاسخ عجيب به چرايي قصه را بيان كرد؛ «سال 87 يك دوره علمي مشترك با كشور آلمان داشتيم. سرپرست اين دوره بودم. آن سال، نخستين دوره بود. پذيرش بسيار دشوار بود. بعد از قبولي در كنكور، يك سري آزمون تشريحي به زبان انگليسي تخصصي برگزار شد كه سؤالات از دانشگاهي در آلمان ميآمد. ظرفيت پذيرش فقط 15 نفر بود. پاياننامه بايد در آلمان ارائه و دفاع ميشد. داريوش بهعنوان نفر اول پذيرفته شد. بسيار پرانرژي و قوي و با مطالعه مستمر و ميتوانم بگويم بالاتر از سطحي كه لازم بود، دوره را سپري كرد. داريوش جزو دانشجويان ممتاز بود. خيلي خوب و مسلط و بهترين بود؛ بهترين دانشجو در ارائه سمينار به زبان انگليسي. در پايان دوره همه دانشجوها آمدند كه اعزام شوند اما داريوش نيامد. راستش تا پيش از آنكه شهيد شود نميتوانستم بفهمم كه چطور ميشود مشكل كاري براي يك نفر او را از يك موقعيت مهم براي گرفتن يك مدرك علمي باارزش باز دارد. بعدها متوجه شدم زماني كه ايشان وارد دوره ميشده شرايط كارش بهگونهاي بوده كه اجازه داشته در خارج كشور دوره را ادامه دهد.»
دكتر اكبري ادامه ميدهد: «اما مدتي بعد، شرايط بهگونهاي تغيير كرده بود كه اعزام به خارج براي ايشان ميسر نشده است. طوري بود كه من در كمال ناباوري مشاهده و ملاحظه كردم كه ايشان دوست نداشت اعزام بشود. پس از دوندگيهاي بسيار وضعيت خود را تبديل كرد و تزش را در داخل كشور گذراند و بنده و دكتر اردبيلي بهصورت مشترك راهنمايي تز او را بر عهده داشتيم. موضوع پاياننامهاش جالب بود؛ طراحي كليدهاي فشار قوي. پاياننامه او براي آلمان هم عيبيابي ترانسفورماتورهاي فشار قوي بود كه بسيار جسورانه و البته سخت بود. در موضوع طراحي كليدهاي فشار قوي داريوش مطالعه وسيعي داشت. نكته جالب اين بود كه او كليدهاي فشارقوي را بهصورت عملي هم ميساخت و روي ايدههاي جالبي كه داشت كار و آنها را پيادهسازي ميكرد. كار تئوري را اصيل نميدانست. در مسير آموختن اصرار داشت كه بينقص ياد بگيرد. نگارش پاياننامه و گزارش تمام آزمايشها آماده و ارائه شد. 6ماه طول كشيد. جلسه دفاع قرار بود تابستان تشكيل شود. ميتوانست يك جلسه دفاع خوب باشد اما داريوش اول مرداد ترور شد. در حقيقت داستان عالم شدن او تمام نشد».
چند ماه بعد از شهادت داريوش رضايينژاد، درباره علت نرفتن به آلمان و تغيير وضعيت درسي او ما موفق شديم با دكتر فريدون عباسي، رئيس وقت (1391) سازمان انرژي اتمي ملاقات كنيم. دكتر عباسي در اين زمينه به ما كمك كرد. به گفته او، هم انتخاب دوره مشترك ايران و آلمان توسط مهندس داريوش با مشورت بوده و هم انصراف از اعزام به آلمان با مشورت انجام شده است. دكتر عباسي اضافه كرد: انتخاب اين دوره بهدليل آگاهي از توان بالاي علمي مهندس داريوش بود و انصراف از اعزام به آلمان بهدليل حفظ جان مهندس داريوش صورتپذيرفت.
خانم پيراني، همسر داريوش ميگويد: آخرين حقوق مهندس رضايينژاد(در سال 1390) فقط يكميليونوصدهزار تومان بوده است. صادق تمري، دايي همسن و سال مهندس رضايينژاد ميگويد مهندس داريوش بارها به او گفته كه دوستانش كه توان علمي كمتري از او دارند؛ در بخش خصوصي مشغول هستند و هواپيماي خصوصي هم دارند.
- 7گلوله براي يك دانشمند
توي ماشين، آرميتا گرمِ اسباببازي بود. زن مجله ورق ميزد. مهندس دنده چاق كرد تا براي تماشاي شادي آرميتا و اسباببازي تازهاش زودتر به خانه برسند. دل زن، بيخودي شور زد. لحظهاي بعد، زن دانست دلشورهاش بيخود نبوده؛ اين، همان لحظه شومي بود كه زن، صورت سنگي مرد جاني را بلافاصله بعد از عبور از پيچ خيابان بنيهاشم ديد كه درست مقابل پاركينگ مجتمع ايستاده بود. لختي بعد، همدست مردِ جاني از پشتِ ديوارِ كوچه به اين سو خزيد. مرد صورتسنگي پيش آمده بود. چاشني نخستين گلوله، صداي انفجار شليك را سر داد. ناگهان آسمان راز، مهتابي شد. شعلههاي خيس لبخند اما هنوز فروزان بود و نوري به رنگ خورشيد ميتابيد. زن مجله را بست و كناري انداخت. پيش نگاه آرميتا و مادرش، خون بر صفحه مجله پاشيد. چنگال مرد صورتسنگي دستور شليك دوم را دريافت كرد. نگاه مهندس داريوش، لحظه آخر، پيش از شليك گلوله دوم، چرخيد و چشمان بهت زده آرميتا را ديد. لبخندي كه مهندس در همان لحظه به آرميتا تحويل داد، تا 20سالگي دختر زيبايش نور انداخت. مهندس فوري خود را حايل تن لرزان دخترك قرار داد تا گردن پدر، سپر بلاي فرزند شود. جيغ، حتي وحشت، با زن همراهي نكرد. ضارب هنوز چنگال بر ماشه ميفشرد؛ شليك سوم، شعلههاي لبخند، خيس خون شد. زن خيال كرد تير به نخاع مهندس اصابت كرده است. انفجار مهيبي در حافظه قاتل رخ داد؛ «يادت باشد! داريوش رضايينژاد نبايد زنده بماند.» با شليك چهارم، اسباب بازي آرميتا سرخ شد. فرياد زن توي خيابان بنيهاشم پيچيد: «نزن نامرد! مگر داريوش من چه كرده؟» قاتل دوباره صداي انفجار مهيب حافظهاش را شنيد. «آنقدر شليك كن تا مطمئن شوي كار تمام شده است.» با شليك پنجم، به پيراهن صورتي مهندس، خون هجوم ميبرد. مرد مسلح هنوز هم مطمئن نشده بود. پس، دستور شليكي ديگر. شليك ششم و سرانجام؛ تن شهيد بر دامن زن فروآرميد. قاتلها خيال كردند كار تمام شد. نگاه زن تنيده با انتقام، بيامان به سوي قاتلان شليك ميشد. ناگهان زن از جا جهيد. مردان مسلح عقب كشيدند. زن، مرگ را ترسانده بود. گلوله هفتم؛ قاتلها، گلوله هفتم را به سوي زن شليك و فرار كردند. گلوله هفتم به پهلوي زن خورد. زن افتاد.
- زندگي با طعم گذشت
واقعيت، حقوق داريوش يك ميليون و 100 هزار تومان بود. من هم 500 هزار تومان ميگرفتم. به هيچ عنوان منبع درآمد ديگري نداشتيم. شايد خودش هم راضي نباشد كه بگويم، اهل دستگيري از مستمندان هم بود. آخرين مورد، 3-2 هفته قبل از ترور بود. يك جايي رفته بوديم. يك بنده خدايي براي تهيه دارويي مشكل داشت. داريوش كمك كرد و مشكل حل شد. فقط 700هزار تومان پول يك آمپولش بود اما آن بنده خدا 100 هزار تومان بيشتر نداشت. 700هزار تومان در يك روز براي آن شخص دارو گرفتيم. 2 تايي خصلتي كه داشتيم آن بود كه از آن چيزي كه دوست داشتيم، ميتوانستيم خيلي راحت بگذريم.
- آقا دعا كنيد
از آقا(آيتالله خامنه اي) تقاضا كردم كه براي عاقبت به خيري آرميتا دعا كنند تا شرمنده پدرش نشوم؛ چون مطمئن هستم بالاخره يك زماني با داريوش رودررو ميشوم. آقا به من دلگرمي دادند كه شهدا زنده هستند و راهي كه اينها رفتهاند راه پرافتخاري است؛ البته من هم اين را ميدانم و سرم را بالا ميگيرم و به آرميتا ميگويم كه پدرت با افتخار جانش را در راه اين مملكت داد و دوست دارم تو هم مانند پدرت باشي.
شهره پيراني، همسر مهندس داريوش رضايينژاد
- آرميتا خانوم سلام!
ميداني آرميتا! يكسال بعد از شهادت بابا، براي مصاحبه قرار بود به خانه شما بيايم. ميخواستم سر راه يك عروسك بخرم. سرساعت رسيدم. نخستينبار بود كه ديدمت؛ آن چشمهاي گرد و ابروهاي به هم پيوسته. وسط پذيرايي بودي. كلاه لبهدار و سارافون چهارخانه سفيد و بنفش. خبري از هيچ عروسكي نبود. تو قلم به دستات گرفته بودي آرميتا! قلم؟ بله قلم! نقاشي ميكشيدي. يعني عروسكهايت را كنار گذاشته بودي؛ يعني حتي همان عروسك پارچهاي را كه در آن عكس معروف مراسم چهلم پدرت، سفت بغل كرده بودي هم همراهت نبود. قلم را دست گرفته بودي و مدام طرح ميزدي. با خودم گفتم چه خوب شد هيچ كدام از عروسكفروشيهاي سر راهم باز نبود.
داشتم مدام از خودم ميپرسيدم و ميپرسيدم؛ مگر ميتوان قرآن را به روزهايي كه اعراب جاهليت دخترانشان را زنده به گور ميكردند محصور كرد؟ به 14قرن پيش! به جبل النور، و صفايح و كوچه پسكوچههاي مدينه! مگر «ان شانئك هو الابتر» در وصف عاص بن وائل نازل شد فقط؟ يا تمام آنهايي كه پيامبر را ابتر خواندند و يا همه كساني كه وارثان دين محمد را خواستند در گذر تاريخ حذف كنند، از هزار و 400 سال پيش به اين طرف؟ هي ميپرسيدم كه تو به دادم رسيدي آرميتا!
- «مامان! چرا همه نقاشيهامو دادي گروه تلويزيوني بردن؟»
- «اي واي متوجه شدي زبلخان! گفتن اسكن ميكنن، براي تيتراژ فيلم استفاده ميكنن و برميگردونن».
و من پيش از آني كه از خودم بپرسم مگر آرميتاي 6 ساله از اسكن و تيتراژ و ميزانسن چه ميداند، پاسخي بهتر براي رفع نگراني مادرت يافته بودم. پيكره شعار را قورت دادم و زود گفتم: برايش اسپند دود كنيد خانم پيراني! و زير لب زمزمه كردم: انااعطيناك الكوثر، فصل لربك وانحر. خدا به داريوش دختري اعطا كرده است اسطوره بالندگي.
آن شب وقتي از خانه شما بيرون زدم ذهنم را ملغمهاي از خير و شر آشفته كرده بود. داريوش دانشمندي بود نه دنبال شهرت، نه دنبال ثروت؛ عطش كشف داشت. بينام و نشان؛ و يك عالم چرا و چگونههاي بيپاسخ ديگر.
مجيد محرابي، دبير سياسي روزنامه همشهري
- هديههاي آرميتا
من و مادر، تهران بوديم. آن روز گفتند قرار است يك گروه فيلمبرداري بيايند. مادرم اصرار كرد كه همايون(برادرم) بيايد در يك جاي برنامه گروه فيلمبرداري صحبت كند. آنها آمدند اما خيلي جالب بود؛ انگار صحنه خاصي را نميگرفتند. مصاحبههايي با همايون و خانم برادرم انجام ميدادند اما خيلي غيررسمي بود. جوري بود كه ما منتظر بوديم برنامهشان شروع بشود. ضمنا تعداد افراد گروه فيلمبرداري هم زياد بهنظر ميرسيد. مبلها را جابهجا كردند. اين وسط، آرميتا هي ميگفت گرسنهام. معمولا خيلي كم پيش ميآمد كه ابراز گرسنگي كند. به آرميتا بادام زميني دادم. خانم برادرم يك گوشه صحبت ميكرد و همايون هم يك گوشه ديگر. مادرم هم نشسته بود. داشت آنها را نگاه ميكرد. مادر خيلي دل گرفته بهنظر ميآمد. اتفاقا آن روز مادرخانم داريوش هم بود. همان لحظه يكي از فيلمبردارها به خانمبرادرم يك جمله كوتاه گفت؛ «آقا دارند تشريف ميآورند اينجا»، تا ما آمديم جمله او را بفهميم يعني چه؟ گفتند ريموت را بدهيد. ماشين فيلمبرداري دارد ميآيد داخل پاركينگ مجتمع. ريموت را گرفتند و رفتند پايين. بعد، همان لحظه گفتند كه مادر شهيد و خواهرش بيايند كه حضرت آقا آمدند. غافلگير شده بوديم. يك حالتي بود، خيلي خاص بود؛ مثل يك آرزو بود. اصلا غيرقابل تصور بود. يك حس نادر بود. دم در كه تشريف آوردند ما تازه فهميديم بله واقعا ايشان آمدهاند. خيلي حس خوبي بود. خيلي حس خوبي داشت. آقا خيلي راحت بودند. با آرميتا راحت بودند مثل يك آشنا. آرميتا نقاشي ميكشيد و ميداد به ايشان. بعد يادش آمد كه بادام زميني دارد. رفت بادام زميني آورد به ايشان داد كه بخورند. ايشان اول سؤال كردند، گفتند: «من بخورم؟» گفت: «بله.» ايشان هم خيلي راحت از بادام زميني آرميتا ميل كردند. توي يك دستمال كاغذي هم براي ايشان بادام زميني گذاشت و گفت: «با خودتان ببريد و بخوريد.» ايشان هم همين كار را كردند. آرميتا يك نقاشي هم كشيده بود و داد به ايشان و ايشان نقاشي آرميتا را هم بردند.
نجمه رضايينژاد، خواهر مهندس داريوش رضايينژاد