خدا در اين گوشه جهان در غربيترين روستاي فريدونشهر صفحه سپيدي پيش روي بشريت گسترده تا فريبندگي زندگي شهري را مقابل اين زيبايي محض به زانو درآورد. اول صبح است. صداي قطرههاي آرام باران را ميتوان به وضوح روي صورت حس كرد، خبري از آواز پرندگان و شكستهشدن سكوت روستا به خاطر از اين شاخه به آن شاخه پريدنشان نيست. پرندگان پيش از اين زمستان رفتهاند اما هر سال بهار كه ميشود با يك بغل آواز عاشقانه برميگردند و گوش «خرمدره» پر ميشود از صداي آنها. اما بسياري از اهالي روستاي «خرمدره» از اينجا رفته و سالهاست كه برنگشتهاند. اين را ميشود از خانههاي سنگي مخروبه كه بسيار توي ذوق آدم ميزنند حس كرد. اگر ساكنان اين روستاي خيالانگيز را جاذبه شهرنشيني كور نكرده بود حالا هر خانه به واسطه دود منقلكرسي گرم بود و بالاي هر خانه مثل نقاشيهاي دوران كودكي يك ابر تشكيل شده بود. واقعيت اما تلختر است، روستاي كوچك، كوچكتر شده. سختي زندگي روستايي خيليها را به اميد داشتن زندگي بهتر روانه شهرها كرده است.
براي رسيدن به «خرمدره» بايد راه سختي را پيمود؛ از سمت غرب شهرستان فريدونشهر بايد از روستاهاي چغيورت، اسلامآباد، مكدين، بهرامآباد و روستاي «مصير» كه مركز دهستان پشتكوه است، عبور كرد.
«خرمدره» مانند بسياري از روستاهاي كوچك اين منطقه بافتي سنگي و ساختاري پلكاني دارد. خانههايي با ديوارهاي سنگي و سقفهاي چوبي و پشتبامهاي خاكي كه حياط خانههاي بالادستي خود نيز هستند و راهروهاي باريك براي عبور بين خانهها و درهاي چوبي و پنجرههايي رنگي كه رو به آفتاب باز ميشوند، تصويري زيبا از يك روستاي كم جمعيت پيشرو ترسيم ميكنند.
از پايين كه به «خرمدره» نگاه ميكني در گستره نگاهت تمام روستا را ميتواني ببيني؛ باغچههاي كوچك و بزرگ اطراف روستا، بيشهزارها و جنگلهاي اطراف ده كه نماد منطقه پشتكوه فريدونشهر هم هستند. باران نمنم كه ميبارد آسمان را از هميشه به تو نزديكتر ميكند. اين تپه، فضاي وصفناپذيري از طبيعت بكر منطقه با يك روستاي كوچك در هوايي ابري و باراني رقم ميزند كه دلت ميخواهد زير باران بماني و بدون اينكه قاب تصوير چشمانت را عوض كني، فقط لذت ببري. از راهروهاي كناري ده بالا ميرويم تا به بالاي ده برسيم. تصوير خانههاي سنگي و سقفهاي چوبي با پشتبامهاي گلي را زير پايمان احساس ميكنيم، هر چه بالاتر ميرويم بوي خاك نمخورده پشتبامها را بيشتر ميفهميم.
هوا سرد است و در و پنجرههاي خانهها محكم بسته شدهاند. صداي پارس سگها ما را كمي ميترساند، اين نشان ميدهد اينجا غريبه هستيم. از بالا كه به پايين چشم ميدوزي جاده كنار روستا را ميبيني كه كمي آن طرفتر زير مه غليظ صبحگاهي گم ميشود. تپهاي بلند روبهروي روستاست و صداي حركت چشمهها هم اين بالا بهتر شنيده ميشود.
اما قصدمان از سفر به «خرمدره» تنها بهبه و چهچه كردن راجعبه روستا نيست، اينجا آمدهايم تا گپوگفتي كنيم با پيرمرد و پيرزني كه سالهاست پيوند زناشوييشانهمانند نام روستايشان خرم است و دل از اين روستايي كه به قول ما شهريها محروم است نكندهاند. اولين ديدار ما در سحرگاه اتفاق افتاد. پيرمرد قامت خميده با سطل كهنهاي در دست به طرف چشمه آبي ميرفت تا براي گاوهايش آب بياورد. چكمههايش را پوشيده بود و از سوز سرماي اواخر پاييز كلاه گرمي هم به سر داشت.
محمدحسن حسامي، 78ساله كه ميگويد تمام زندگياش را در همين روستا سپري كرده با ديدن غريبهاي در اين روستاي دورافتاده اگرچه متعجب شده بود اما رسم مهماننوازي را به جا آورد و مرا به منزلش دعوت كرد.
از ما با يك چاي دلنشين آتشي پذيرايي كرد كه بدجور در هواي سرد روستا ميچسبيد.
خانهاش سقف چوبي داشت كه معلوم بود با آمدن برف و باران، نم داده است به اضافه ديوارهاي گلي و پنجرههاي كوچك و در چوبي.
يك بخاري نفتي كوچك وسط اتاق خانهشان بود و كمي آن طرفتر هم آشپزخانهشان رختخوابشان گوشه اتاق كوچكشان جمع شده بود و ميشد همه وسايل خانه را با يك نگاه شمرد و در ذهن سپرد. تلويزيون و يخچال هم داشتند، ميگفتند چند سالي است كه برق به روستا آمده.
از جانماز پايهدار و رطوبت زياد خانه ميشد فهميد كه پا درد پيرزن كه كنار پيرمرد روي صندلي فلزي مخصوص خودش نشسته و داشت زندگيشان را مرور ميكرد، كمتر از ساير سختيهاي زندگيشان نيست.
چشمان پيرمرد كمي سرخ شده بود، خودش ميگفت از زحمت زياد است اما به گمانم گرد و خاك، چشمانش را قرمز كرده بود.
آقاي حسامي ميگفت: تا همين چند سال پيش در اين روستا بيش از 30خانوار زندگي ميكردند اما الان 5 خانوار بيشتر اينجا ساكن نيستند؛ همه رفتهاند. اينجا ماندن و زندگي كردن خيلي سخت است آن هم براي بچههاي امروز، خب كار هم كه نيست، كشاورزي و دامداري هم با اين آب و هوا كار طاقتفرسايي است و به مذاق جوانترها خوش نميآيد.
كاسه چشمانش از اشك لبريز ميشود، بغضي در آهنگ صدايش موج ميزند كه غرور مردانه از شكستهشدنش جلوگيري ميكند.ميگويد: سختي زيادي كشيدهام، وقتي بچههايمان كوچك بودند در خانه گاهي چيزي براي خوردن هم نداشتيم. لباس براي پوشاندن بچهها نبود و برف و سرما طاقت همه را ميبريد، با اين حال ما هميشه خدا را شكر ميكرديم، حالا كه اوضاع خيلي بهتر است.
از بچهها و تنهايياش كه شروع كرد به حرف زدن، لحن صدايش تغيير كرد و چشمانش به زمين دوخته شد؛ 9تا بچه داريم؛ 4 تا دختر و 5 تا پسر، با 24نوه قد و نيمقد كه همهشان رفتهاند شهر، سر خانه و زندگيشان. من و فاطمه خانم همسرم، خيلي وقت است اينجا تنهاييم... .
سختي زندگي را ميشد از دستان زبر و زمخت و كار كشيدهاش فهميد. پشت سر سرفههاي ممتد و صداي گرفتهاش ميتوانستي تمام سختي زندگي يك مرد روستايي را حس كني.
پيرمرد از بچگياش ميگفت؛ « وقتي در شكم مادرم بودم، پدرم به رحمت خدا رفت، مادرم ما را به دندان گرفت و بزرگ كرد.» اشك از چشمانش سرازير ميشود.
فاطمه خانم دنباله حرفهاي شوهرش را ميگيرد و ميگويد: 9تا بچه بزرگ كردم با دوغ و نان خالي، با نداري و سختي، البته من كه بزرگ نكردم خدا بزرگشان كرد اما الان تنهاييم، ما ماندهايم و اين خانه نصف و نيمه و گاوهايمان!
او كه 60سال سن دارد با آه بلندي كه نشان از دل تنگ مادري براي فرزندش دارد، ادامه ميدهد: بچهها هم حق دارند، اينجا بمانند كه چي بشود؟ هر جا هستند سلامت باشند، خدا پشت و پناهشان.
زانو درد دارد طوري كه نميتواند زياد راه برود و تنها در روز چندبار تا طويله گاوهايشان كه چند متري آن طرفتر قرار دارد، رفتوآمد ميكند.
پاهايش را ميمالد تا شايد كمي از دردهايش كم شود، ميگويد: اينجا پزشك نداريم، گاهي خودم با داروهاي گياهي پايم را ماساژ ميدهم. هفتهاي 2 روز پزشك عمومي ميآيد روستا، يكبار كه دكتر رفته بودم به من گفت بايد بروم پيش يك پزشك ارتوپد. پرسوجو كردم، گفتند بايد براي درمان بروم اصفهان، حتي فريدونشهر هم پزشك ارتوپد ندارد. از اينجا تا فريدونشهر حدود 4ساعت راه است و تا اصفهان به گمانم 7ساعتي راه است.
از پيرمرد درباره نحوه گذران زندگياش ميپرسيم، ميگويد: اينجا ما همهچيزمان را خودمان درست ميكنيم، البته پيشترها كه فاطمهخانم اينقدر مريض نشده بود نان هم ميپخت اما الان كمتر ميپزد و بيشتر نان را ميخريم. 2 تا گاو داريم، از شيرش ماست و كره و پنير درست ميكنيم، چند تا مرغ و خروس هم داريم تا تخممرغ و گوشتمان را تأمين كنيم. مابقي مايحتاج روزانه را از شهرهاي اطراف ميخريم، زندگيمان بسته به همين مرغ و گاوهاست، زندگيمان را ميچرخانند، خدا را شكر روزي حلال داريم. سختي زياد كشيدهايم ولي راضي هستم، زنم هم راضي است، اولاد صالح تربيت كردهايم با نان حلال.
هر روز صبح ساعت 4تا 5 از خواب بيدار ميشويم و نماز ميخوانيم. خانمام بعد از نماز، شير گاوها را ميدوشد و من هم برايشان علوفه و آب ميآورم و بعد با هم صبحانه ميخوريم و فاطمه خانم اگر هوا خوب باشد روي آتش منقل بيرون، چاي دم ميكند و دوتايي باهم چاي ميخوريم، اين رسم از روزهاي اول زندگيمان تا به امروز برايمان به يادگار مانده است.
بعد از كمي استراحت ميرويم سراغ كارهاي خانه و طويله و اگر هوا گذاشت، براي تهيه مايحتاج به روستاي مصير ميروم و شب هم ساعت 9 نشده ميخوابيم. بعضي وقتها موقع خواب كه گذشته را مرور ميكنم ميبينم اگر خدا كنارمان نبود به هيچ عنوان نميتوانستيم گذران زندگي كنيم. براي همين هميشه شكرگزار خدا بودهام و انشاءالله خدا هم از ما راضي باشد.
وقتي از پيرمرد درباره اينكه چرا مانند بچههايش به شهر نرفته ميپرسيم، ميگويد: من در دود و دم شهرها نميتوانم نفس بكشم، از اين همه صداي بوق و دود و آدمهاي هزاررنگ دل آدم ميگيرد. نميدانم اين شهريها چطور توي يك قوطي كبريت زندگي ميكنند، خانه بايد حياط داشته باشد، باغچه داشته باشد.
نميدانم چطور اين شهريها تو اين خانههايي كه به اندازه يك قوطي كبريت جا دارند و پنجرههايشان به ديوارهاي سنگي باز ميشود، زندگي ميكنند. زندگي شهريها با ما روستاييها خيلي فرق دارد. شهريها رفتار ما روستاييها را نميپسندند. اين را از رفتار بچهها و نوههايم فهميدهام. راستش من از اين غريبگيها دلم ميگيرد. من اينجا تمام همسايههايم را ميشناسم و از حالشان خبر دارم اما توي شهر كم پيش ميآيد حتي آدمهايي كه توي يك ساختمان زندگي ميكنند يكديگر را بشناسند و از حال هم باخبر باشند.
البته از پس هزينههاي زندگي شهري هم برنميآييم. ما روستاييها عادت به اين ريختوپاشهاي زندگي شهري نداريم، سادهايم؛ مثل همين خانه، مثل همين روستا، مثلا هيچ وقت سالي چند دست لباس نميخريم، 6 نوع غذا توي سفرهمان نيست. عادت كردهام هر روز صبح به بهانه اين گاوها هم كه شده پايي بر زمين بزنم و كار كنم. از من در شهر كاري بر نميآيد، از بيكاري و سربار بچهها بودن هم بدم ميآيد.
تنها چيزي كه اذيتمان ميكند، اين دلتنگي و دوري از بچههاست. روزهايي كه بچهها از شهر ميآيند، اين خانه حال و هواي ديگري پيدا ميكند، فاطمه خانم هم كمتر گريه ميكند، حتي پا دردش هم كمتر اذيتش ميكند اما بچهها هم مشكلات خودشان را دارند. رفتوآمد در اين مسير خيلي سخت است، زمستان كه ميشود ما خودمان را آماده ميكنيم براي يك دوري طولاني، چون برف راهها را ميبندد و به جز ماشينهاي سنگيني كه براي بازكردن اين راه ميآيند، هيچ غريبهاي از اين راه نميگذرد.
البته هر از گاهي به ديدن بچهها ميرويم و زود برميگرديم، دلمان تنگ ميشود براي اين روستا با تمام سختيهايش.
او از مردم باقيمانده روستا تعريف ميكند و ميگويد: در «خرمدره» چند اصل مهم براي زندگي وجود دارد، يكي احترام به همسايههاست، يكي كسب روزي حلال و يكي آزادگي. من هم هميشه احترام همسايهها را داشتهام. سعي كردهام با آبرو زندگي كنم و خدا خواسته تا امروز دستم را جلوي كسي دراز نكردهام. به بچههايم هميشه گفتهام با مردم با مهرباني رفتار كنند، كسي را از خود نرنجانند و خدا را شكر همينگونه هم بوده است.
اگرچه روزهاي سختي را پشت سر گذاشتهام اما هيچ وقت فقر و بدبختي و نداري باعث نااميديام نشده است، خدا را هميشه كنارم حس كردهام. هميشه از خدا روزي حلال، سلامتي و اولاد خوب و سالم خواستهام كه خدا هم همه اينها را به من داده است. صحبتهايمان كه تمام ميشود بيرون ميرويم تا گشتي در روستا بزنيم. پيرمرد خانههاي در حال تخريب روستا را نشانمان ميدهد و ميگويد كه اگر برايشان فكري نكنند ديگر جايي براي زندگي نخواهند داشت. الان هوا روشنتر شده است و ديگر خبري از باران نيست. سكوت زيباي صبح جايش را به صداي تكان خوردنهاي برگ درختان بلند روستا با وزش باد داده است.
صداي بچههاي مدرسه روستاي كناري كه در حال بازي كردن هستند و عبور و مرور خودروها جان تازهاي در رگهاي روستا ريخته است.