براي خانواده اسداللهي هم سخت بود. آنها در زماني كوتاه داغ 3 جوان بر دلشان نشست؛ جواناني كه هر كدام از آنها ميتوانستند امروز براي خودشان صاحب خانواده و زندگي باشند اما به عشق دين و وطن در روزگاري كه سرزمينشان بستر تركشهاي دشمن بعثي شده بود، جان خود را كف دست گذاشتند و مقابل دشمنان سينه سپر كردند. حالا اگر مسيرتان به وردآورد كرج بيفتد و نشاني اسداللهيها را بگيريد، همه خانه آنها را نشانتان خواهند داد؛ خانهاي ساده و صميمي كه حالا چراغ آن به حضور پدر كهنسال خانواده روشن است. مردي بزرگ كه 3 پسر جوانش در بحبوحه جنگ به شهادت رسيدند و حالا از آنها تنها عكسها و خاطراتشان به يادگار مانده. علي اسداللهي 78 بهار از زندگياش سپري شده. او زندگي سادهاي در وردآورد استان البرز دارد.
او در زمان جواني بهكار آزاد مشغول بود اما در كنار آن به مداحي هم ميپرداخت هرچندبه قول پسرش آقا ابوالفضل، او تا به حال براي مداحي پولي دريافت نكرده و اين را در مرام خود درست نميدانسته. به همينخاطر در مناسبتها، دوستداران امامحسين(ع) فرصت اين را داشتند كه از صداي گرم پدر 3شهيد دلشان آرام بگيرد. پيرمرد بهخاطر كهولت سن، شنوايياش ضعيف شده به همينخاطر در بعضي از اوقات پسرش ابوالفضل از پدرش برايمان ميگويد. مردي كه درست 5 سال پيش همدم روزهاي تلخ و شيرين خود را از دست داد و حالا ديگر فرزندانش به نوبت در خانه حاجي ميمانند تا كارهاي پدر را انجام دهند. آنها همگي معتقدند كه هر چه دارند از دعاي خير پدر و مادرشان دارند و در خدمت كردن به آنها هميشه پيشقدم هستند.
- زماني براي شروع مداحي
علي آقا از همان ابتداي جواني اهل تجملات نبود و زندگي سادهاي داشت. درسي كه بعدها فرزندانش هم در مكتب پدر آن را مشق كردند. او برايمان تعريف ميكند كه خيلي اتفاقي مداح محل شد. علي آقا تا همين 2 سال پيش با نفس گرمش شور عجيبي به هيئت محل ميداد اما 2 سال است كه بهخاطر كهولت سن ديگر نميتواند در خدمت دوستداران امامحسين(ع) باشد. او 25سال داشت كه خيلي اتفاقي ريشسفيدان هيئت از او مي خواهند كه با نفس گرم خود در مدح امامحسين(ع) بخواند. اول زير بار نميرود اما با تشويق اهالي محل ميخواند و از همان زمان به بعد ميشود پاي ثابت هيئت.
گرچه در سالهاي بعد او ترجيح ميداد كه شنونده باشد اما اينبار مردم و محليها بودند كه از حاج علي درخواست كردند كه از مداحي دست برندارد. گويا صداي او به دل خيليها مينشست و از همان زمان شد كه رسما براي اهلبيت(ع) شروع به مداحي كرد. حالا در اين منطقه خيليها حاجي اسداللهي را ميشناسند. او يكي از ساكنان قديمي وردآورد است و موهايش را در همين منطقه سفيد كرده. از طرفي از وقتي پسرانش به جبهه رفتند و شهيد شدند ديگر همه آنها را با عنوان خانواده شهيد ميشناختند.
ابوالفضل اسداللهي يكي از فرزندان خانواده ميگويد: «مداحي با پوست و استخوان پدرم عجين شده بود. تا جايي كه يادم ميآيد، هر بار كه ميخواند هم خودش اشك ميريخت و هم مردم».
حاجي مطالعه هم زياد ميكرد. به گفته پسرش او در حوزه تاريخ اسلام، كتابهاي تاريخي و مداحي اطلاعات خوبي داشت و هميشه در اين زمينه مطالعه را تا جايي كه امكان داشت ادامه ميداد؛ «در طول سالهايي كه پدرم مداحي ميكرد تنها يكبار به او پول دادند كه 2 تومان بود. همان موقع پدرم آن پول را به من داد تا به علامت هيئت محل ببندم و در راه امامحسين(ع) مصرف شود». علي آقا در سال1337 ازدواج كرد اما هيچ وقت نميدانست كه 3 فرزندش را روزي فداي امامحسين(ع) خواهدكرد اما به هر حال آن روز هم خيلي زود از راه رسيد.
- او خير همه را ميخواست
عبدالله، ايران، ابوالفضل، اميرحسين، مجتبي، اسدالله، اكرم و فاطمه اسداللهي ثمرههاي زندگي علي آقا و همسرش هستند. آقا ابوالفضل ميگويد:« اميرحسين زماني كه خيلي كوچك بود بر اثر بيماري فوت ميشود. اما 3 برادر ديگرم در سن جواني به فاصله كمي از هم و در جبهه جنگ به شهادت رسيدند».
عبدالله فرزند ارشد خانواده همدوره شهيد چمران بود. او در سال 59عضو رسمي سپاه شد و در جنگهاي نامنظم حضور پيدا كرد و تا سال 61 يكيدو بار مجروح شد اما جراحتها طوري نبود كه او بار ديگر براي جنگ و دفاع از خاك پا به ميدان جنگ نگذارد. براي عبدالله هم، مثل خيلي از رزمندگان كشور اين تكليفي بود كه روي دوشش احساس مي كرد.
« برادرم تا جايي كه به خاطر دارم شخصيت درونگرايي داشت. آرام بود و به سختي كلامي را بر زبانش ميآورد. هيچكس از او آزار و اذيتي نديده و هميشه در خدمت خانواده بود. او در سال 61 و در عمليات والفجر مقدماتي كه به منطقه فكه اعزام شده بود بر اثر اصابت تركش خمپاره با سرش درجا به شهادت رسيد». به اينجاي صحبتها كه ميرسيم سكوت عجيبي فضاي خانه را در برميگيرد. اكرم خانم يكي از دخترهاي خانواده كه در جمع حضور دارد و آقاابوالفضل به نقطهاي نامعلوم خيره ميشوند. پدر نفس عميقي ميكشد اما غم فرزند در همين جا براي حاج علي به پايان نرسيد. پدر ميگويد:«عبدالله اخلاق خوبي داشت و هميشه خير همه را ميخواست. يادم هست بار اولي كه مجروح شده بود مصادف شد با مراسم عروسي دختردايياش اما با همان مجروحيت گفت كه بايد به مراسم برويم. مگر چندبار ميتوانيم شاهد اين اتفاق خجسته باشيم و در اين شادي بايد همراه خانواده دايي باشيم». در زمان جنگ هيچچيز قابل پيشبيني نبود اما خيلي از جوانان پا به ميدان گذاشتند. عبدالله هم كه مدتي در جبهه حضور داشت ميدانست كه مرگ از رگ گردن هم به او نزديكتر است. هيچ وقت دل خانوادهاش را خالي نميكرد اما چندباري در جمع خانواده گفته بود كه از خدا ميخواهد پيكرش را پس از شهادت با پيكر سوخته شهيد بهشتي محشور كند.
ابوالفضل ميگويد:«من آن موقع در پادگان بودم. خواب ديدم خانهمان شلوغ است. آن زمان مثل امروز تلفن نبود و چند وقت بعد خبر شهادت برادرم را به من دادند. خيلي روز سختي بود. هنوز هم كه بهخاطر ميآورم همه لحظات آن روز لحظه به لحظهاش برايم زنده ميشود».
- به خاطر ناموس، دين، وطن
اما جنگ فقط براي عبدالله اسداللهي تكليف نبود بلكه اسدالله فرزند ديگر حاج علي هم ميل عجيبي داشت تا به جبهه برود. او ميخواست پا جاي پاي برادر بگذارد. عبدالله در سن 22سالگي در عنفوان جواني شربت شهادت را سر كشيد و حالا نوبت اسدالله بود؛ «يادم هست دايي خبر شهادت اسدالله را به خانواده داد. دايي قربان، رفيق گرمابه و گلستان پدرم بود و از قديم با يكديگر دوستي خوبي داشتند. او به پدر خبر داد كه اسدالله هم با تركش خمپاره به شهادت رسيده». به گفته خواهر شهيد، اسدالله از بچگي شيطنت زيادي ميكرد. او به گفته همدورههايش بمب روحيه رزمندگان بود و سربه سر خيليها ميگذاشت. آقا ابوالفضل هم ميگويد:« اسدالله برادر كوچك من بود. او اذان گوي محل هم بود. در واقع اذان گفتن را از مدرسه شروع كرد و بعد هم در مسجد اين كار را ميكرد». آن زمان كه خانواده، عبدالله را از دست داده بودند، ديگر دلشان نميخواست فرزند ديگرشان به جبهه برود اما پسرها خودشان اين را تكليف ميدانستند؛ «خدا رحمت كند ما مادربزرگمان را ننه جون صدا ميكرديم. پدرم اجازه نميداد كه اسدالله به جبهه برود. معمولا در خانواده هر كس ميخواست كاري را انجام بدهد ننه جون را پيشقدم ميكرد. اسدالله هم به مادربزرگ گفت كه ننهجون خواهش ميكنم رضايتم را از پدر بگير تا من به جبهه بروم. اسدالله آنقدر التماس كرد كه ننهجون پا پيش گذاشت و پدرم هم راضي شد».
اسدالله 20سالش بود كه به جبهه اعزام شد اما بهار زندگي او خيلي زود خزان شد. درست در سن 21سالگي خبر شهادت پسر جوان را براي خانوادهاش آوردند؛ خبري كه كمر خانواده را شكست اما آنها راضي بودند به رضاي خدا. «اسدالله هم مثل برادرم عبدالله شهيد شد. تركش با سرش اصابت كرده بود». سال 65اسدالله به شهادت رسيد. ماجرا به همين جا ختم نشد. چرا كه حالا مجتبي هواي جنگ را در سر داشت. خانواده نميتوانستند مانع از خواست فرزندانشان بشوند چراكه آن زمان همه خانواده احساس مسئوليت ميكردند و پسران خانوادههاي زيادي تن به جنگ ميدادند. بهخاطر ناموس، دين، وطن.
- جنگ، تكليف او بود
حاج علي و دخترش اكرم خانم سكوت كردهاند. برادرشان تعريف ميكند و انگار آنها خاطرات گذشته برايشان زنده شده باشد به فكر فرو رفتهاند. دخترها و تنها پسر خانواده ازدواج كرده و صاحب زندگي شدهاند اما پس از مرگ مادرشان هر روز نوبتي پيش پدر ميمانند تا او احساس تنهايي نكند. پدر با اينكه پير شده و كهولت سن او را ناتوان كرده اما هنوز دليل گرمي اين خانه و خانواده است. فرزندان اسداللهي به دعاي خير او اعتقاددارند و هر وقت كه گره به زندگيشان ميافتد از پدر ميخواهند كه براي آنها دعا كند. نفس حاج علي حق است. او نگاهي به دخترش مياندازد و ميپرسد:«وقت نماز است؟» دخترش ميگويد هنوز يك ساعتي تا نماز مانده. حاجعلي نماز اول وقتش هيچ وقت قضا نميشود. تابلوي نسبتا بزرگي روي ديوار نصب شده. تصوير عبدالله، اسدالله، مادرشان و البته مجتبي در تابلو قابل مشاهده است. مجتبي هم مصر به رفتن به جبهه بود. او هم نميخواست نسبت به جنگ بيتفاوت باشد. 22سال داشت اما بزرگتر از سنش فكر ميكرد. علي آقا ميگويد: « همه ميگفتند نگذاريد مجتبي برود. مانعش بشويد اما مجتبي خودش دوست داشت كه برود». مجتبي در عمليات فاو، در لشكر حضرت رسول و گردان مالك و مقداد حضور داشت. حتي ابوالفضل هم آن موقع در منطقه بود.
«قبل از عمليات مرصاد عذر مرا خواستند. سردار حاج حسين اسداللهي پسر عموي ما بود و به من گفت كه تو برگرد تهران. من مخالفت كردم اما مجروحي را به من سپردند و گفتند فعلا خبري نيست و شما اين مجروح را ببر عقب تا درمان شود. تسويه مرا دادند اما قول دادند اگر خبري شد مرا هم در جريان بگذارند تا بار ديگر به منطقه بروم». به گفته آقا ابوالفضل قبل از اينكه مجتبي به جبهه برود برايش كار خوبي دست و پا كرده بود. مجتبي درس ميخواند و قرار بود دانشگاه برود؛ «مجتبي بيقرار بود. دلش نميخواست كار كند. ميگفت ميخواهد به جبهه برود. گفتم كمي كار كن بعد ميروي اما گوشش به اين حرفها بدهكار نبود تا اينكه مجتبي هم به جبهه رفت و با شركت در عمليات مرصاد به جمع 2 برادر شهيد خود پيوست». به گفته خانواده اسداللهي اين وقايع براي آنها سخت و دردناك بود اما كارشان معامله با خدا بود. اكرم خانم ميگويد:« مادر و پدرم اعتقاد داشتند كه خدا صبر اين وقايع را به آنها ميدهد. برادرانم بيجهت به جبهه نرفتند. آنها هم احساس مسئوليت ميكردند. به همين خاطر خانواده نميتوانست مانع آنها شود».
- براي اعتقادشان شهيد شدند
«براي خانواده ما هنوز هم دردناك است. خدا صبرش را داده اما هنوز ياد آنها را در ذهنمان داريم. با ديدن آلبومهاي قديمي خاطرات 3برادرم برايمان زنده ميشود؛ رفتارهايشان، كارهايشان و حرفهايشان. اعتقاد برادرانم به حضور در جبهه بود. جنگ آن زمان براي همه خانوادهها مسئوليت جمعي بود». پس از شهادت عبدالله، اسدالله و مجتبي از سوي مسئولان خدماتي در اختيار خانواده شهيد قرار ميگرفت اما آنها قبول نكردند. هربار كه يكي از مسئولان به خانه آنها ميرفت، حاج علي دست رد به سينهشان ميزد. اعتقاد او اين بود كه پسرانش با دل خودشان رفتند. به همينخاطر است كه حاج علي مثل سالهاي گذشته زندگي سادهاي را پيش گرفته و سپري ميكند. آقا ابوالفضل ميگويد: «من و خواهرانم هميشه گوش به فرمان مادر و پدرم بوديم و هستيم. چه آن زمان كه مادرم بود و چه الان كه فقط پشتمان به پدر گرم است. فكر ميكنم نسل جديد نبايد احترام به پدر و مادر را فراموش كند. بهنظرم هر كدام از ما به هر جا كه ميخواهيم برسيم بايد دعاي خير پدر و مادرمان پشتمان باشد». خانواده اسداللهي دوست دارند راه شهدا را مردم به نوعي ادامه دهند. آنها معتقدند كه شهدا براي اعتقادشان و سرزمينمان خونشان ريخته شد و حالا ما بايد با رفتارمان اين اعتقاد را ادامه دهيم.