در روزگار ما، روایتهای بهروزشدهی اسطورههای قدیمی را میتوانیم در فیلمهای سینمایی و بازيهاي الكترونيك (گیمها) مخصوصاً در قسمتهای اکشن و پر از زد و خورد ببینیم. شاید بشود گفت اسطوره يك داستان نمادين مانند خواب و رؤيا دربارهي پيدايش جهان و انسان است. «عباس مخبر» پژوهشگر اسطوره و مترجم باتجربهاي که در این زمینه کتابهای زیادی ترجمه کرده است میگوید که اسطوره، تلاشی برای رویارویی با مشکلات زندگی و فهم جهان است. با او در يكي از برنامههاي کوهپیمایی هفتگی در کنار رودخانه و درهي «درکه» همراه ميشویم و پاي صحبتهايش مينشينيم.
- از کودکی به اسطورهها علاقه داشتید؟
نه، اصلاً اینطور نبود. زمانی که ترجمه را شروع کردم با این کتابها آشنا شدم و بهتدریج فهمیدم که اسطورهها چهقدر زیبا و قابل درک هستند. بعد کتابهای دیگری پیدا کردم و تحقیق و ترجمه را ادامه دادم. اما اینطور نبود که از کودکی دنبال اسطورهها و داستانهای آنها باشم. البته پدر من یک قصهگوی ماهر بود و شوق به شنیدن و خواندن قصهها را در ذهنم کاشته بود. شاهنامه نیز از کتابهایی بود که از کلاس چهارم و پنجم ابتدایی برای پدر میخواندم.
- اما انجام مجموعهي ترجمههایی پشت سر هم دربارهي یک موضوع احتیاج به انگیزه دارد. لابد دلیل خوبی برای ادامهدادن داشتید؟
ترجمهکردن همیشه احتیاج به انگیزه دارد وگرنه نمیشود کار یک کتاب را هم به پایان رساند. ترجمه، غیر از استعداد، دانش و توان مغزی، احتیاج به حوصلهی زیاد و ساعتها پشت میز نشستن هم دارد. مترجم باید ساعتهای طولانی را با خواندن و نوشتن و جستوجوکردن بگذراند.
در مدتی که مجموعهي کتابهای اسطورهشناسی را ترجمه میکردید، هرروز چهقدر کار میکردید؟
بیش تر از 12 ساعت در روز. گاهی به 18 ساعت هم میرسید و نزدیک 10 سال به همین شکل کار ترجمه را ادامه دادم. گاهی اوقات در شبانهروز غیر از ترجمه، هیچ کار دیگری انجام نمیدادم. مترجم باید بتواند حداقل هشت ساعت مداوم پشت میز کار کند.
- چرا دقیقاً 10 سال؟
اتفاقاتی برایم افتاد که به خودم گفتم باید تصور کنم در یک اتاق دربسته ماندهام و باید 10- 15 سال را به همین شکل بگذرانم. فکر کردم اگر واقعاً در چنین جایی گیر بیفتم باید چه کاری انجام بدهم؟ حاصل این 10سال کار، بیشتر از 20 جلد کتاب بود. این کتابها بیشتر زمینهي مسائل اجتماعی داشتند و البته اسطورهها هم بخشی از آنها بود.
- کار روی اسطورهها را از کی شروع کردید؟
کار روی اسطورهها از اواسط دوران کاری من شروع شد. صرف نظر از تأثیر قصههای دوران کودکی، من دلیل دیگری هم برای علاقه به اسطورهها داشتم و آن آشنایی با آقای مهرداد بهار بود که از بهترین اسطورهشناسان ما بود و آثار معتبری دربارهي اسطورههای ایرانی دارد. علاقهمندی به ادبیات و نقد ادبی نیز عامل دیگری بود که مرا به سمت اسطورهها راند. یک مجموعه کتاب خوب دربارهي اسطورهها انتخاب و کار را با اسطورههای ایرانی شروع کردم. کتابهای کوچکی بودند که هریک از آنها را یک اسطورهشناس برجسته دربارهی اسطورههای یکی از اقوام نوشته بود. این مجموعه را دانشگاه آستین تگزاس و موزهی بریتانیا چاپ كردهاند. کل مجموعه، 15 جلد است که من 13جلد آن را ترجمه کردم. پس از آن هم چند کتاب در زمینههای نظری در همین حوزه کار کردم؛ مثل «قدرت اسطوره»، «اسطورههای موازی» و «تاریخ مختصر اسطورهشناسي».
- هیچوقت نشد که از ترجمهکردن منصرف بشوید؟
اگر میخواستم با هراتفاقی کنار بکشم همان موقع که کتابم گم شد باید این کار را میکردم. دورهای که در کرمان سرباز صفر بودم کتابی به نام «حال تاریخ است» را ترجمه کردم و با ناشری هم برای چاپ آن قرارداد داشتم و چهارهزار تومان هم حق ترجمه گرفته بودم. متنی که ترجمه کرده بودم دست به دست شد و بعد هم گم شد. تازه همین هم نبود. بعداً دو کتاب دیگر هم گم شدند و به جایی نرسیدند؛ كتابهايي که در زمینهی مسائل اجتماعی و اقتصاد ترجمه کرده بودم.
- خیلی از نوجوانهای مشتاق نویسندگی با هرناکامی، ناامید میشوند و ممکن است علاقهای را که دارند از دست بدهند.
«جوزف کمبل»، اسطورهشناس یکبار با کسی روبه رو شده بود که میخواست حرفهي نویسندگی را شروع کند. او از کمبل، راهنمایی میخواهد و کمبل هم میگوید «اگر میتوانی 10سال کار کنی بدون آنکه کسی به تو توجه کند، قدم پیش بگذار و وارد شو. اگر بتوانی این کار را بکنی موفق خواهی شد.»
- البته باید برنامهي دقیق و محکمی هم داشته باشند.
من فکر میکنم نباید از خطاکردن ترسید. ما دقیقاً نمیدانیم چهچیزی برایمان پیش میآید. نباید از خطاکردن بترسیم. حق داریم اشتباه کنیم یا بترسیم، زیرا از این راه است که چیزهای تازه یاد میگیریم. من چندبار رشتهي دانشگاهیام را تغییر دادم. مقداری از این کاری که الآن میکنم تصادفی بود و برایم پیش آمد، ولی آن را ادامه دادم. «یوستین گوردر» در يكي از کتابهايش میگوید: «زندگی یکجور شرطبندی است که در آن تنها برندهها را میشود دید.» یعنی همهي کسانی که به دنیا آمدهاند جزء خوششانسها بودهاند. بدشانسها اصلاً به دنیا نیامدهاند. همین که ما الآن داریم زندگی را در کنار عزیزانمان تجربه میکنیم، خودش یکجور موفقیت است. در تاریخ ما هم این جستوجو، وجود دارد، مثلاً حافظ و خیام هردو سعی میکردند جهان را بفهمند، اما شعرهايشان با هم تفاوت دارد.
- شاید به خاطر اینکه جهان، معنای بیشتر و پیچیدهتری دارد.
موقعی که کتاب قدرت اسطوره جوزف کمبل را برای ترجمه برداشتم، دیدم در اولین بند از اولین صفحهي آن نوشته است «مردم میگویند آنچه ما در جستوجوی آن هستیم یافتن معنایی برای زندگی است. گمان نمیکنم این همان چیزی باشد که واقعاً در پی آنیم. به نظر من آنچه ما به دنبالش هستیم تجربهای از زندهبودن است، بهگونهای که تجارب صرفاً جسمانی زندگی در درونیترین وجه هستی و واقعیتمان طنین اندازد و جذبهي زندهبودن را عملاً احساس کنیم.» ما خودمان به زندگی خودمان معنا میدهیم. زندگی خودش معنا ندارد. باید بدانیم که قرار نیست کارهای خیلی بزرگی بکنیم که سرنوشت همهي نسلها را عوض کند. کافی است همینکاری را که میکنیم یک ذره بهتر انجام دهیم و یک میلیمتر جلو ببریم. شاگردان من بیشتر در حوزههای دیگر فعالیت میکردند. آنها مهندس، نقاش، پزشک، شاعر، نویسنده و غیره بودند. آموختن اسطورهها به خود من و همینطور به شاگردانم کمک کرد تا نوعی تجربهي زیستن را دنبال كنند.
- ای آن سوی ابرها
میتوانیم اسطورهها را فقط تعدادی داستان حماسی و جنگی بدانیم که با تخیل آدم ساخته شدهاند؛ یا اینکه تمام جهان اطرافمان را پر از نمادهایی اسطورهای ببینیم که دائم تکرار میشوند و ارتباطی با فکر و اندیشهي انسانها دارند. نمادهایی که در هنر، روانشناسی، تاریخ و حتی سیاست هم خودشان را نشان میدهند. یک کار دیگر هم این است که فکر کنیم اسطورهها ماجراهای مرموز و حیرتآوری از تمدنهاي گمشدهي اولیه یا موجودات فضایی بودند!
- کسانی که هیچ اسطورهای را قبول ندارند دربارهي این داستانهای تاریخی و ادبی که مربوط به اسطورهها است چه میگویند؟
اسطوره در کاربرد عام به معنای دروغ، خیالپردازی و قهرمان بزرگ مطرح شده است و طبق تعریف آن در لغتنامهها، به داستانهایی دربارهي خدایان یا پیدایش جهان و انسان گفته میشود. اما هیچیک از این تعریفها، راه بهجایی نمیبرد. رويكردهاي مختلف اسطورهشناسی مثل جامعهشناسی، روانشناسی، کارکردگرایی، ساختارگرایی شکل گرفت که هریک از دریچهای به اسطوره نگاه میکنند تا آن را درک کنند. مطالعهي منظم اسطورهشناسی از قرن هجدهم به بعد آغاز شد. یکی از دلایل مهم این مطالعات، شباهتهایی بود که میان اسطورهها و اقوام مختلف وجود داشت. بعضی از این اقوام، تازه کشف شده بودند و در گذشته هم رابطهای میان آنها وجود نداشت. مثلاً در دوران استعمار، فاتحان اروپایی در آمریکای جنوبی به آیینهایی برخورد کردند که درست عین مسیحیت بود و همهي عناصر آن را داشت. اما این دو منطقهي جهان که هیچوقت تماسی با هم نداشتند!
- البته از اسطورهها نیز مانند هرچیز دیگر سوءاستفادههای زیادی شده است. بعضی از اسطورهها برای اثبات برتری یک قوم و قبیله یا ایدئولوژی و نژاد یا جنسیت و یا طبقهای خاص استفاده میشود. چهطور از اسطورهها در جنگ، بردهداری و یا نقض حقوق شهروندان استفاده میشود؟
اسطورههای خوب داریم و اسطورههای بد. در اسطورههای خوب زمین به جای سرزمین قرار میگیرد و انسان به جای یک قوم خاص. برای همین هم اسطورههای خوب متعلق به یک زبان خاص یا یک ملت خاص نیست و به رابطهی انسان و جهان و انسان و طبیعت مربوط میشود. اما اسطورههای بد ممکن است به نژادپرستی هم برسند.
در دوران ما، حفظ محیطزیست در بین نسل جوان، طرفداران زیادی دارد. در دوران باستان اسطورههای زیادی برای دریا، درخت، آب و طبیعت آرام و و زیبا وجود داشتند. احتمال دارد که این اسطورهها دوباره زنده شوند و در خدمت حفظ محیطزیست، طبیعت و نگهداری از حیوانات قرار گیرند؟
اسطورههای محیطزیستی هیچوقت جایی نرفته بودند که بخواهند برگردند. آنها فقط پنهان شده بودند. علم تا به امروز، جای اسطوره را نگرفته و از این پس هم نخواهد گرفت. علم و اسطوره کارکردهای جداگانهای دارند و هر دو میتوانند به انسان خدمت کنند.
- كافه نادري كوهستاني
به نظر نمیآید که عباس مخبر از کوهنوردی در درکه خسته شود. همانطور که بالا میرویم، میگوید: «الآن 61 ساله هستم. تا چهارسالگی در سیوند فارس بودیم. بعد، چند سال تهران و بعد هم به شیراز رفتیم تا بزرگسالی و اتمام تحصیلات عالی شیراز بودم و به این شهر تعلق خاطر خاصی دارم. الآن هم مادرم شیراز است. ولی ديگر از دههي60 ساکن تهران شدم. در این مدت همیشه عادت کوهرفتن را حفظ کردهام. آدم میتواند بعد از یک هفته کارکردن یک روز را برای خودش داشته باشد و شهر پر از دود راپشت سر بگذارد.»
درکنار مسیر، کتابفروشها را هم میشود دید که درست مثل کنار خیابانی در شهر بساط پهن کردهاند. مخبر، کلاه و عینک و عصای کوهنوردی دارد و از سلام و علیکی که با بقیه میکند مشخص است که در این «محله» او را میشناسند.
چندجا آب از بین سنگهای کوه بیرون آمده و روی مسیر را گرفته است. میگوید: «یکی از دلیلهای اینکه نمیخواستم در آمریکا زندگی کنم، این بود که آمريكا درکه ندارد. ما در کنار یک رود حرکت میکنیم هیچ وقت از جریان آب دور نمیشویم ولی شهر از ما دور میشود. همینطور تا پلنگچال صدای ملایم آب همیشه همراه ما است. در کنار اینها قهوهخانههای متعدد و مهمتر از همه، دوستان عزیز هم هستند. همهي اینها در این مسیر تفریحیورزشی جمع شدهاند. به سختی میتوان چیزی پیدا کرد که جایگزین آن شود.» آب از روی سنگها آرام پایین میرود.
بعد از مدتی پیادهروی به آبشار کوچکی میرسیم. درست جلوی آبشار و جایی که باید ایستاد و عکس گرفت تابلو یک قهوهخانه را میبینیم. به سمت چپ میپیچیم و روی تختی چوبی منتظر صبحانه میشویم. نیمروی داغ در بشقابهای فلزی میآید و بقیهي کوهنوردان هم از راه میرسند. بیشترشان یکدیگر را میشناسند، زیرا سالها در دنیای تألیف و ترجمهي کتابها با هم بودهاند. محفلی از نویسندگان و صاحبنظران علوم انسانی در این قهوهخانه شکل گرفته است. درست مثل چیزی که از کافهنادری، 40 سال قبل تعریف میکردند. اما ما این جا هستیم. در میان کوه و کنار رودخانه.
- 365 داستان
پدرم هرشب برای ما قصه میگفت و در هر 365 شب سال، 365 داستان متفاوت میساخت و آنقدر داستانها را تغییر میداد و آدمها و اتفاقات را جابهجا میکرد که هیچکدام تکراری نمیشدند. اتفاقهاي جدیدی را که در اطرافمان میافتاد هم وارد این داستانها میکرد. وقتی مدرسه رفتم از من میخواست برایش شاهنامه بخوانم و برای همین از کلاس چهارم این کتاب را میخواندم. کتاب چاپسنگی بود و بعضی کلمات نامشخص نوشته شده بودند. هربار که شعری را غلط میخواندم پدرم با وجود این که سواد نداشت آن را تصحیح میکرد. نمیدانم چهطور تمام آن شعرها را میدانست. پدر من یک قصهگوی مادرزاد بود.
عكس: مهبد فروزان