پلاكهايشان كه در كنار عكسها قد علم كردهاند؛ برگههاي فلزي است كه روزگاري برگردن دلاور مرداني بوده است. تانكها و خودروهاي سوخته و از كار افتاده، سنگرهاي مختلف، سيمخاردار و... همه و همه يادگاري از سختترين روزگاراني است كه وطن داشت. حالا اين سرزمينها شدهاند محلي براي ديدار عاشقان، خودشان كه نيستند اما همين كه جا پاي قدمهايشان ميگذاري افتخار است. اينجا مناطق جنگي است؛ مرزهايي كه اگر دشمن از آنها ميگذشت، معلوم نبود چه سرنوشتي براي ما رقم ميخورد.
سالهاست كه كاروانهايي با نام راهيان نور، مردم را از گوشه و كنار كشور به اين محلها ميآورند تا علاوه بر ديدار، به ياد آورند چه گذشته است بر اين مردان بزرگ. براي رسيدن به حال و هواي اين ديار به سراغ مردي رفتيم كه سالهاست كاروانها را به مناطق جنگي ميبرد تا آنها از نزديك شاهد واقعيت باشند؛ مردي كه خود 3سال از عمرش را در جبههها گذرانده و حضورش در اين سرزمين تورق خاطراتش است.
آقاي آيتالله اميري، مرد 52سالهاي است كه سالها پشت رل نشسته است و جادههاي كشور را مثل كف دستش بلد است. او زمان جنگ نيز درقسمت ترابري فعاليت ميكرد و راننده خودروهايي بود كه آذوقه، مهمات و... به رزمندگان خط مقدم ميرساند. حالا با گذشت سالها، مردم را به آن ديار ميبرد تا واقعيت را ببينند، چرا كه او معتقد است؛ «شنيدن كي بود مانند ديدن».
اواخر سال 82بود كه از دفتر مسجد محل با او تماس گرفتند، سالها عضو بسيج مسجد بود و مسئولان مسجد اعتماد و اطمينان زيادي به او داشتند.
از او خواسته شد تا براي راهيان نور راهي مناطق جنوب شود؛ «30سال است كه راننده اتوبوس هستم و زماني كه به من گفتند مسئوليت حملونقل كاروان راهيان نور را بهعهده بگيرم، خيلي خوشحال شدم. تصور بازگشت به زماني كه عاشقي ميكرديم و براي دفاع از وطن ميجنگيديم، باور نكردني بود. خوشحال بودم، ياد خاطرات سالها قبل افتادم. 3سال در جبهه و در لشكر محمد رسولالله و 28كردستان بودم و دلم پر ميكشيد براي آنجا». حال و هواي آن روزها را كساني بهتر ميفهمند كه قبلا خود در اين خاك پا گذاشتهاند؛ مرداني كه همهچيز خود را گذاشتند و رفتند تا از وطن محافظت كنند. اوايل كاروان را براي مرزهاي جنوب ميبرد؛ شلمچه، دوكوهه، آبادان و...
نماز صبح كه خوانده ميشود، كاروان به راه ميافتد، اگر نزديك ظهر به اراك رسيده باشند، در حسينيهاي اقامت و ناهار را آنجا صرف ميكنند. اگر نه، به سمت بروجرد ميروند و نماز را در مسجدي در بروجرد ميخوانند و به سمت خرم آباد و انديمشك راه ميافتند. مقصد اوليه دوكوهه است؛ دياري آشنا نهتنها براي رزمندگان و بلكه براي خيلي از مادران و پدراني كه چشمهايشان پر از اشك است؛
«آبادان، چزابه، دشت رضوان، سر پل ذهاب و... مناطقي هستند كه كاروان را به آنجا ميبريم؛ البته كاروانهايي كه مخصوص مناطق جنوب كشور هستند. معمولا هر روز صبح بعد از نماز راهي مناطق جنگي ميشويم. روز چهارم برميگرديم و پنجمين روز به تهران ميرسيم. بعد از يك روز استراحت، مجددا سفر آغاز ميشود و راهي مناطق جنگي ميشويم. كاروانهاي مختلف ميبرم، از دانشجويان گرفته تا دانشآموزان، مردم عادي... اين سفرها از 5اسفند شروع ميشود و تا 14فروردين هم ادامه دارد. البته يك دوره هم در تابستان است كه مخصوص بچههاي مدارس است».
- ديدار پس از 21سال
سال 85وقتي به او گفته شد، راهيان نور در مرزهاي غرب نيز افتتاح شده است، انگار دنيا را به راننده ميانسال دادند؛« رفتن به سرزميني كه قدم به قدمش برايم خاطره بود، عجب شور و حالي داشت؛اوايل فقط مناطق جنوب ميرفتيم اما چند سالي است كه به مرزهاي غرب هم ميرويم. وقتي به من گفتند ميتواني به مرزهاي غرب بروي، حس آدمي را داشتم كه گمشدهاش را بعد از سالها ميديد. اشك، ناخودآگاه جاري شد. وقتي به سمت مريوان حركت كردم، دلم لرزيد. من به سرزميني قدم ميگذاشتم كه بهترين دوستانم را در آنجا از دست داده بودم؛
مرداني كه عاشق شهادت و دفاع بودند؛ مرداني كه بيدريغ جنگيدند و مثال زدني نبودند.» با ورود به مرزهاي غربي كشور، خاطرات مانند فيلم سينمايي مقابل چشمانش رژه ميروند. اتوبوس حركت ميكرد و مسافران با تعجب مناطقي را ميديدند كه زماني پر بود از صداي خمپاره و تير، صداي تشنهام و بيسيمچي بگو زخمي داريم، صداي يا زهرا و پيروزي دلاورمردان اين خاك. اما حالا راحت و با فراغ بال سوار بر خودروي اسكانيا طبيعت را نگاه ميكردند و با ديدن نمادهايي از جنگ هر كدام درباره آن صحبتهايي ميكردند، غافل از اينكه در نمادهايي كه يادگار آن روزهاست در دل خاطرات زيادي دارند كه اگر به حرف بيايند اشكها هرگز قطع نخواهند شد.
- هجوم خاطرات قديمي
براي راننده ميانسال راهيان نور، حال و هواي ديگري داشت، او خود را سوار بر خودروي اسكانيا نميديد بلكه سوار بر جيپي ميديد و صداي رزمندگان گوشاش را پر كرده بودند. او تمام دوستانش را در كنار جاده ميديد؛ با صورتهاي گلي و لبخندي به لب كه برايش دست تكان ميدهند، خاطرات هجوم آورده بودند و آقاي اميري غرق در گذشتهاش بود؛ «براي نخستين بار كه غرب رفتم، زماني كه به درياچه رسيدم، خاطرهاي از آن روزها ناخودآگاه در ذهنم جاي گرفت.
حس عجيبي به من دست داد. سمت راست درياچه كوهي قرار دارد. زمان جنگ پشت كوه مخفي ميشديم و فرماندهمان ميگفت خودروها، يكي يكي عبور كنند. اين طرف درياچه متعلق به ما بود و طرف ديگر دست عراقيها؛ از آنجا عراقيها گراي ما را ميگرفتند و ما را با خمپاره ميزدند. با ديدن كوه، روزهاي گذشته جلوي چشمهايم رژه ميرفت. آن زمان اينجا پر بود از نيروهاي نظامي و ما حسرت ديدن يك لباس شخصي را داشتيم ولي حالا همه جا آباد شده و امنيت كامل حكمفرماست».
- عبور از درياچه يخ
از درياچه به طرف شهر و محلهاي جنگي راه افتادند. هنوز مدتي از حركتشان نگذشته بود كه راننده ميانسال پا روي ترمز گذاشت. درست همين جا و در همين محل او شاهد حادثه تلخي بود، همرزمش سوار بر خودرويي، جلوي او در حركت بود كه سربازان عراقي او را زدند؛«خاطرات من زنده است، من قسمت غرب كشور را از كف دستم بهتر بلدم، چراكه روزها و شبهاي زيادي را در اين مناطق سپري كردهام.
وقتي براي مسافرانم از خاطراتم ميگويم آنها هم اشك به چشمهايشان ميآيد. باور اينكه روزي اين جادهها پر بود از شليك گلوله و رگبار عراقيها و حالا تبديل شده به مركز تفريحي با امنيتي فوقالعاده، بهتآور بود. هر بار كه به مناطق جنگي ميروم همان حسي را دارم كه براي نخستين بار رفته بودم.
هر بار اشك به چشمهايم ميآيد و از هر قسمتي كه ميگذرم خاطرهاي قدعلم ميكند. زماني ما با جيپ از روي درياچه يخ زده عبور ميكرديم. عدهاي از بچهها در خط مقدم بودند و غذا را از سنگرها و روستاهاي اطراف براي آنها ميبرديم. تصور كنيد سرما در چه حد بود كه آب درياچه به قدري يخ زده بود كه خودروهاي جيپ با آذوقه از روي آن عبور ميكردند. حالا روي درياچه قايقهايي قرار داشت كه مسافران را براي تفريح به وسط آب ميبرد و صداي خنده و شادي، جاي صداي موتور خودروها را كه با سرعت حركت ميكردند تا به خط مقدم برسند پر كرده بود.»
- نجات بهخاطر بچه
به قسمت ديگر جاده كه ميرسد، نگاهي به كنار جاده مياندازد و ناخودآگاه پايش را روي ترمز ميگذارد. انگار ميخواهد مسافري سوار كند، يادش ميآيد چندين سال قبل زن و مردي را درست همين جا سوار كرده بود؛ زن و مردي كه در ظاهر دوست بودند اما آمده بودند تا او را به قتل برسانند؛ «سال 64بود. راننده خودروي تغذيه بودم، در نزديكي درياچه زريوار نرسيده به مريوان زن و مرد جواني را در كنار جاده ديدم. برف ميآمد و سرد بود.
دلم براي آنها سوخت و با خودم گفتم اين بندگان خدا ساعتها هم اينجا بايستند كسي آنها را سوار نميكند. عكس بچهام را جلوي رويم و بالاي آيينه زده بودم، اين خانم و آقا در رابطه با عكس بچه سؤال كردند و گفتم بچهام است. از من پرسيدند خودتان آمديد يا به زور شما را براي جنگ آوردند؟ گفتم من براي دفاع از مردمام اينجا هستم. چند كيلومتري كه رفتم، از من خواستند كنار جاده توقف كنم. آنها از ماشينم پياده شدند و قبل از اينكه بروند گفتند ما ضدانقلاب هستيم. قصدمان كشتن شما و سرقت خودرويتان بود، اما بچهات به دادت رسيد، اين بچه باعث شد تا ما از خونت بگذريم.»
- راهنمايي با خاطرات به يادماندني
«تمام مدتي كه در مناطق جنگي هستيم چه جنوب و چه غرب، افرادي كتاب بهدست هستند. آنها از روي كتابها براي بازديدكنندگان به توضيح در رابطه با اين محلها ميپردازند. اينها حفرههاي روباه است، سنگرهايي كه رزمندگان يك شبانه روز در آن مخفي ميشدند و از فاصله خيلي نزديك عراقيها را زيرنظر داشتند تا كوچكترين حركتي را اعلام كنند؛ سوراخي به اندازه تنه درخت كه رزمندگان نميتوانستند هيچ حركتي داخل آن بكنند.
سولهها، نوع ديگري از سنگرها است كه دل كوه را خالي ميكنند و در آن سنگر ميگيرند.»؛ اينها را راهنماي گروه ميگويد اما نوبت به راننده كاروان كه ميرسد اوضاع فرق ميكند. همه مشتاقانه كنارش ميايستند و به خاطراتش، حرفهايش و ماجراهاي بينظيرش گوش ميسپارند. او هم از حفرههاي روباه و سولهها و سنگرهاي تانكي ميگويد، اما حرفهاي او كه چاشنياش خاطراتي از اين روزهاست كجا و صحبتهاي راهنماها كجا! اينجاست كه مرز بين ديدن و شنيدن مشخص ميشود، اينجاست كه تا نروي، نخواهي فهميد چه لذتي دارد اين ديار و خاكهايش چه بو و عطري دارند؛ عطري از ديار مردماني آشنا كه خون دادند تا ديگران زنده بمانند.
كمي جلوتر گودالهايي قرار دارند؛ گودالهايي معروف به گورهاي دسته جمعه كه حكايت از قساوت قلب افرادي دارد كه در اوج نامردي، جنايات خود را به اثبات رساندند؛ «در جاده مريوان سمت پنج دين در حال حركت بودم كه متوجه شدم جاده چرب است. روي خاكها رد چربي ديده ميشد.
خودرو را متوقف كردم، چند متر جلوتر محوطهاي قرار داشت كه با سيم خاردار محاصره شده بود. به طرف محوطه رفتم، وقتي يادم ميآيد كه چه ديدهام بدنم به لرزه درميآيد، چند پا و دست رزمندگان ما از گودالي بيرون زده بود. معمولا عراقيها گودالهايي ميكندند و 10تا 15ايراني را داخل آن ميانداختند و رويشان را خاك ميريختند. باد، خاك را حركت داده بود و اين مسئله باعث شده بود تا دست و پاهاي رزمندگان از خاك بيرون بيايد. كلمات گوياي اوج ماجرا و فاجعهاي كه جلوي چشمانم بودند، نيستند. جنازه كنار جنازه قرار داشت.»