«وارونگي» از زبان مادربزرگي به اسم ننتاجي جابهجا برايمان قصههاي عاميانه قديمي روايت ميكند: باران- آفتاب كه باشد يعني گرگها عروسي دارند؛ آسمان كه سرخ باشد، يعني يك زائو درد دارد ولي نميتواند بارش را زمين بگذارد؛ روز عروسي آيينه كه بشكند، يعني آن عروسي آخر و عاقبت ندارد.
اين قصهها در تار و پود رماني جا گرفتهاند كه راوياش رازي دارد. راز، چيزي كه به سخن درنيامده. آنچه نزد من و تنها من حاضر است. هيچ ديگرياي غير از من از آن خبر ندارد. كه اگر خبر داشته باشد، ديگر راز نيست. برملا شده. رازها گاهي هم همراه با گرهاند. وقتي برملا شوند، همراه با خود گره كوري را هم باز ميكنند و چه بسا همراه با برملاشدنشان راه اشكي چند ساله را هم باز كنند. رازِ وارونگي از اين قسم رازهاست: عشق، راز، خانهباغ، گذشته، كاشان، سنت، قصه، قصه و باز هم قصه؛ وارونگي درباره اينهاست. همه اينها با هم وارونگي را شيرين و در عين حال تلخ و خواندني كرده است.