به اينكه صبح در يكي از خبرگزاريها خوانده بودم كه امسال خيلي امكان دارد آب جيرهبندي شود و فكر كردم چرا، مگر نميتوانند يكجوري آب اين همه باران را كه در شهرهاي مختلف باريده، در جايي جمع كنند و سر و ساماني به اين وضع بدهند؛ يا به ساختماني كه دارد مقابل خانه ما سر به آسمان ميكشد و ما مجبوريم هر روز كلي خاك و دود كاميون بخوريم كه مطمئناً مشكل بسياري از آدمهاي اين شهر است و هيچكس هم نيست كه به دادمان برسد؛ يا به اينكه هر روز پا ميگذاريم توي مغازهها و متوجه ميشويم اجناس از روز قبل گرانتر شدهاند. دلم ميخواست ميشد از همه اينها بنويسم كه البته اگر مجالي باشد، اين كار را خواهم كرد. اما چيزي كه دوست دارم پيش از همه آنها درباره آن حرف بزنم و دغدغه هر روز ما اهالي كتاب است، معضلي است به اسم كتاب نخواندن.
چند روز پيش به دوستي برخوردم كه نخستين مجموعهداستانش بهتازگي منتشر شده. فكر ميكردم خوشحال باشد. اين اتفاقي است كه براي هر نويسندهاي ميافتد. اما برخلاف تصورم، ناراحت بود. پرسيدم: «چرا؟ تو كه حالا بايد توي ابرها سير كني. نخستين كتابت منتشر شده و بايد جشن بگيري.» گفت اينطور نيست. گفت كتابش را حتي توي يك كتابفروشي نديده. گفت از وقتي كتابش چاپ شده، هر روز راه ميافتد ميرود سراغ كتابفروشيهاي مختلف و در قفسهها، دنبال كتابش ميگردد. اما دريغ از يك نسخه. گفت 3-2 هفته پيش يكي از خويشاوندانش به او زنگزده كه يك نسخه از كتابش را در يك كتابفروشي در كرج ديده. بهخاطر همين پاشده رفته آنجا و كلي ذوقمرگ شده. گفت اما حالا كمكم نااميد شده. گفت دلش ميخواست كتابش لااقل با همان تيراژ 500نسخه فروش ميرفت. اما حالا چه؟ بعد توضيح داد كه ناشر گفته به جاي حقالتأليف، 200 نسخه از كتاب را به او ميدهد. با خودم فكر كردم قرار است با آن 200 نسخه چه كند؟ بايد كار و زندگياش را ول كند برود سر كوچهشان بايستد و هر كس از آنجا رد شد، نسخهاي از آن را به او هديه بدهد. تازه باز هم معلوم نيست آنها كتاب را بخوانند.
باري، اين سرنوشت كساني است كه شانس آن را ندارند تا ناشر قدري پيدا كنند كه نخستين كتابشان را چاپ كند. البته آن دوست من زياد هم نبايد تعجب كند، چون اين قضيه حتي براي نويسندگان حرفهاي هم اتفاق ميافتد. با اين حال به گمان من اين معضلي است كه ما اهل قلم به جد با آن دست به گريبانيم و تا حالا راههاي بسياري هم براي برطرف شدن آن مطرح كردهايم. در اين ميان شايد مهمترين راهكار، بحث باز شدن پاي كتاب به مدارس بوده است، كاري كه سبب ميشد بچهها، چه خانواده كتابخوان داشته باشند و چه خانوادههايي كه مطلقاً اهل كتاب نيستند، از كودكي به خواندن عادت كنند.
اما به گمان من از آنجا كه ما هرگز بهدنبال راهحلهاي ريشهاي نبودهايم، شايد بشود راهحلي موقتي براي بهبود اين وضعيت پيدا كرد. ما چه بخواهيم و چه نخواهيم در جايي زندگي ميكنيم كه بسياري از مردم (بيش از آنچه تصور ميكنيم) خواندن رمان و داستان را كار بيهودهاي ميدانند. من آدمهايي را ميشناسم كه در طول زندگيشان حتي يك رمان نخواندهاند و هرگز ضرورت آن را درك نكردهاند و روزبهروز هم به تعدادشان اضافه ميشود. بنابراين فكر ميكنم بايد كاري كرد مردم كتاب را مقابلشان ببينند، درست همان چيزي كه در اين سالها درباره فيلمهاي شبكه نمايش خانگي اتفاق افتاده. فيلم به مكانهاي عمومي راه پيدا كرده و مردم خواهناخواه به سراغش ميروند. بسياري از آنها عادت كردهاند در كنار خريد اجناس روزمره، فيلم را هم به سبدشان اضافه كنند.
يقيناً ميشد همين اتفاق درباره كتاب هم بيفتد؛ كافي بود بسياري از مردم كتاب را، لااقل در سوپرماركتهاي بزرگ يا هر مكان عمومي پرآمد و شدي مقابل چشمهايشان ميديدند. آنوقت هوس ميكردند آن را بردارند و به جلدش نگاهي بيندازند و بعد حتي ورق بزنند. بعد شايد كمكم كنجكاو ميشدند ببينند چه در آن نوشته. حتي فقط ديدن آن هم كافي بود تا چشمشان به آن عادت كند. اينكه به صرافت بيفتند چيزي هم به اسم كتاب وجود دارد و ميتوانست جايي در زندگيشان داشته باشد. به گمان من اين موضوع هرچند راهحل موقتي است، اما استمرار آن ميتواند تأثير بسزا در نگاه آدمها داشته باشد. چه بسا كتاب درست مثل فيلم، در بسياري از سبدها جاي ميگرفت.
- داستان نويس و مترجم ادبيات آلماني