اینها را «ریحانه» میگوید. او اولین دانشآموزی است که بعد از خوردن زنگ تعطیلی، از در مدرسه بیرون ميآيد و با لبخند منتظر ميايستد تا دوستش زینب هم به او برسد. ریحانه 14 ساله است و یک دستبند چرمی آبی به مچش بسته است. کولهپشتیای همرنگ با دستبندش روي دوشش انداخته و وقتی بند کوله را روی شانه جابهجا میکند، هماهنگی زیبایی ایجاد میشود. «زینب» همکلاسی ریحانه با خنده، حرفهای او را قطع میکند و ادامه میدهد: راست میگوید! هر موقع خوب درس میخواند صدایش میزنند تا درس جواب دهد! برعکسِ من!
حس ششم سوژهی جذابی است برای نوجوانها. آنقدر که بقیهی آنها هم دورمان جمع میشوند و هر کس از تجربهاش دربارهي حس ششم میگوید. «درسا» یک سال از ریحانه و زینب بزرگتر است. او میگوید: هروقت سوار ماشین برادرم میشوم، حس ششمم به من هشدار میدهد که مواظب باش و کمربند ایمنی را ببند! برادرم خیلی باسرعت رانندگی میکند! اگر بار آخر که در ماشینش نشستم کمربند ایمنی را نمیبستم، الآن مرده بودم!
نظر «سایه» را هم ميپرسم كه متناسب با اسمش در سایه ایستاده و با لبخند به حرفهای هممدرسهایهایش گوش میدهد. او میگوید: خب، گاهی خوابهایم تعبیر میشود؛ ولی خیلی کم!
میگویم یکی از آنهایی را که تعبیر شده برایمان تعریف کن. سایه کمی فکر میکند و با خنده میگوید: یکبار خواب دیدم در زندان هستم و خیلی ترسیدم. وقتی از خواب بیدار شدم خوشحال شدم که خواب بوده و واقعیت نداشته، اما آن روز من در خانه تنها بودم. خواهرم کلید مرا با خودش برده بود و در خانه را هم روی من قفل کرده بود. آن روز در خانه زندانی شدم و به کلاس زبان نرسیدم.
زینب با صدای بلند میخندد و میگوید: چه بهتر!
صدای خندهی بقیه هم بلند میشود. بيشتر این نوجوانهای شاد، فكر ميكنند گاهي يا هميشه حس ششم آنها كار ميكند، با این حال آن را چندان جدی نمیگيرند. اما با این صدای شادی و خنده که همچنان در کوچه پیچیده، مگر چیز جدی دیگری برایشان وجود دارد؟