نوجوانان زيادي بودند كه با دل بزرگشان سالها از مرزهاي كشور دفاع كردند تا خاك وطن از گزند ارتش بعثي در امان بماند. «منصور محمودآبادی» که این روزها دوران خوش 46 سالگیاش را پشت سر میگذارد، يكي از اين نوجوانان بود و در حالی داوطلب حضور در خط مقدم شد که فقط 13 سال داشت.
- تصمیمام را گرفته بودم
منصور محمودآبادی متولد 1347 است و زمانی که برای اعزام به جبهه اقدام کرد در آستانه 13سالگي قرار داشت. به اعتقاد خیلیها او کوچکترین عضوی است که در جنگ تحمیلی به جبهه رفت و 8سال اسارت کشید. زمانی که با او صحبت میکنم اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که واقعا با این سن کم چطور تصمیم گرفت به جبهه برود. به او میگویم «واقعا چی شد که با این سن رفتین جبهه؟»
میگوید: «من عضو انجمن اسلامی مدرسه و عضو بسیج شهرستان سیرجان بودم. با شروع جنگ فعالیت بسیج بیشتر شد و خودم خیلی علاقهمند بودم که به جبهه اعزام شوم. با فرمانده بسیج آن زمان رفت و آمد داشتیم و من همیشه اصرار میکردم که من را اعزام کنید اما ایشان اصلا اجازه نمیدادند تا اینکه به ایشان گفتم اگر رضایت پدر و مادرم را بیاورم اجازه میدهید؟ گفتند اگر رضایت کتبی بیاوری یک کاری میکنیم. با همين يك جمله تمام تلاشم را كردم تا رضايت خانوادهام را بگيرم و همين طور هم شد و موفق شدم رضایت كتبي پدرم را تحويل بسيج منطقهمان بدهم». برایم خیلی جالب است که تکپسر 13ساله خانواده محمودآبادی چطور توانست پدرش را راضی کند و به جنگ برود؛ «خودم هم باور نمیکردم که بتوانم بهسادگی از پدرم رضایت بگیرم. سنم کم بود و حق داشت که با این تصميمام مخالف باشد اما تصمیم خودم را گرفتم و برای این کار بهترین فرصت را انتخاب کردم. یک روز مهمان داشتیم و جلوی همان مهمان خواستهام را گفتم و ایشان نامه نوشت و رضایت داد که به جبهه بروم. بعد از اينكه رضايتم را گرفتم همان لحظه بدو بدو به سمت بسیج محلهمان رفتم و رضایتنامهام را به فرماندهمان دادم تا مقدمات اعزام من به جبهه را انجام بدهد. آن روز از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.»
- اسارت بعد از 4 ماه
محمودآبادی مدتی بعد از اینکه با شوق و ذوق وارد جبهه شد روزهای سختی را گذراند اما حضور او در جبهه 3ماه بیشتر طول نکشید و دوران اسارتش آغاز شد: «بهمن 1360 برای حضور در جبهه اعزام شدم و بعد از 3ماه در اردیبهشت ماه سال 61 به اسارت درآمد». آن سالها صدام برای اینکه از حضور کودکان در جبهه به نفع خودش استفاده کند، نقشهای کشید اما بچههای ایران نقشهاش را نقش بر آب کردند؛ «آن سالها زمانی که ما اسیر شدیم با بزرگترها در یکجا بودیم اما مدت کمی طول کشید که فرماندههای عراقی به اردوگاه آمدند و 23 نفر از ما که خیلی کمسن و سال بودیم و همگی زیر 18 تا 20سال سن داشتیم را جدا کردند و به دیدار صدام بردند. او شروع کرد به عکسهای یادگاری گرفتن با ما و صحبت درباره اینکه وظیفه ما درس خواندن است نه جنگیدن. او قصد داشت از ما استفاده ابزاری کند. برای همین ما در آسایشگاه دست به اعتصاب غذا زدیم. اعتصاب 5 روزه ما جواب داد و او از فکر اینکه از ما سوءاستفاده کند بیرون آمد. چند ماه بعد از اینکه ما 23 نفر به آسایشگاه رفتیم و از بزرگترها جدا شدیم، آنها شروع کردند به جمعآوری نوجوانان دیـگر از آسایشگاههای همجوار و رفتهرفته یک اردوگاه تشکیل دادند به اسم اردوگاه اطفال؛ اردوگاهی که برای عراقیها جنبه تبلیغاتي داشت».
طبق صحبت دوستان منصور و خود او، روزی که به جبهه اعزام شد کوچکترین عضو بود. او با جثه ریز اما تر و فرزی که داشت توانست در دل بزرگترهای گروه جا باز کند و رفتار دوستانه آنها بهقدری با این نوجوان رزمنده خوب بود که او خیلی بیتابی خانه و زندگیشان را نمیکرد؛ «زمانی که تصمیم گرفتم به جبهه بروم فکر همه جا را کرده بودم. میدانستم که ممکن است دلم برای خانوادهام تنگ شود یا مشکل داشته باشم اما من فکرهایم را کرده بودم. در جبهه برخورد برادران بزرگتر با من خیلی دوستانه بود و هوایم را داشتند که بهانه خانه و خانواده را نگیرم، گاهی دلتنگ میشدم و گریه میکردم اما آنقدر دوستان دلداری میدادند که دل تنگیام را فراموش میکردم. در اردوگاه مثلا اگر قرار بود آبی بیاورند و تقسیم کنند اول به من میدادند، غذایی بود از من شروع میکردند و میگفتند تو کوچکتری، تو اول بردار.»
- عربی یاد گرفتم
بچههایی که زندگیشان به حضور در ارودگاه ختم شده بود، آنجا هیچ سرگرمیاي نداشتند. گاهی اوقات دور هم جمع میشدند فوتبال بازی میکردند و اگر عراقیها حس و حالشان خوب بود اجازه میدادند یک تئاتر کوتاه اجرا کنند، در این بین منصور با مردي عراقی آشنا شد که به او زبان عربی یاد داد؛«ما آنجا آزادی نداشتیم و زندانی بودیم. اینطور نبود که هر کاری دوست داشته باشیم انجام بدهیم. زمان اسارت برنامه خاصی نداشتیم اما در بدو ورود یک پیرمرد عراقی زندانی بود که چهرهاي نورانی داشت و نزدیک به 80سالش بود. فکر میکنم ایشان نوهای همسن و سال من داشت به همین دلیل با من خیلی خوب و دلنشین رفتار میکرد. این مرد با اینکه خودش فارسی بلد نبود اما به من عربی یاد میداد و من در مدتی که او کنارمان بود توانستم کمی این زبان را یاد بگیرم که بعدها هم خیلی به دردم خورد. او شیوه تدریس جالبی داشت، چون خودش فارسی نمیدانست سعی میکرد کلمات عربی را با تصویر به من یاد بدهد؛ مثلا پتو را نشان میداد و بعد اسم عربیاش را میگفت تا من یاد بگیرم. آب را به من نشان میداد و میگفت به این میگویند ماء».
- سرمشق شده بودم
محمودآبادي تمام کودکی و نوجوانیاش را در اردوگاه گذرانده و خاطرات تلخ او قطعا زیاد است اما دوست ندارد از آنها صحبت کند و بیشتر دلش می خواهد از خاطرات شیرینش بگوید؛ «خاطرات تلخ و شیرین زیادی داريم اما دوست دارم خاطرهای را تعریف کنم که شیرین است. یک روز داخل زندان بودم و تعدادی از مردم عراق را هم به جایی که به اصطلاح ساواک عراق بود آورده بودند. در بین آنها نوجوانی حضور داشت که کمی تپل بود. با آمدن عراقیها ما از درز در شروع کردیم به نگاه کردن تا بفهمیم ماجرا چیست و آنها از کجا آمدهاند. آن پسر که شاید 3-2 سال از من بزرگتر بود مرتب گریه میکرد. یک سرباز عراقی که کنارش ایستاده بود نزدیک در اردوگاه شد، ما احساس کردیم فهمیده که داشتیم از لای در نگاه میکردیم. همه دلهره گرفته بودیم.
در باز شد و سرباز عراقی با عصبانیت داخل شد و گفت «منصور بیا.» همه احساس کردند قرار است این بار من قربانی باشم و آنها میخواهند من را تنبیه کنند. همه نگران شده بودند و میگفتند؛ «چرا می خواین این بچه رو ببرین؟» به خودم روحیه دادم و گفتم «بروم ببین چی میگن، اولینبارت که نیست قراره تنبیه بشی». یقهام را گرفت و در زندان را بست و من را کنار آن عراقیها و همان پسری که مشغول گریه کردن بود، برد. او شروع کرد به عربی صحبت کردن و من هم که آنجا کمی عربی یاد گرفته بودم فهمیدم چه میگوید. سرباز عراقی به او میگفت: «تو از خودت خجالت نمیکشی؟ این بچه از خانوادهاش دوره، اینجا اسیر شده اما ما هر وقت میبینیمش یا از در اردوگاه رد میشیم صدای خندهاش بلند میشه رو آسمون و دور هم شاد هستن. خجالت نمیکشی با این قد و قیافهات که 2برابر این بچه هستی مدام گریه میکنی؟» یکی هم زد به سرش و من را دوباره به داخل برگرداند.
وقتی برگشتم همه هراسان بودند و از من میپرسیدند چطور شد؟ چی گفتن؟ چیکارت کردن؟ من هم ماجرا را تعریف کردم و آن روز به جای اینکه جزو خاطرات تلخ ما باشد، به خاطرهای شیرین تبدیل شد. ما همیشه سعی میکردیم در اردوگاه شاد باشیم تا آنها لحظهای به این فکر نیفتند که ما را به زور به جنگآوردهاند و سعی میکردیم روزهای اسارت را یک جوری بگذرانیم که برای هیچکداممان سخت نباشد.»
با اصرار میخواهم که او خاطره دیگری برایم تعریف کند که نشان دهد اسارت برای او با سن کمی که داشته سخت گذشته است؛ «خاطره دیگری دارم که شاید از نگاه خوانندگان کمی تلخ باشد اما برای من جذاب و شیرین بود. از آنجاکه من خیلی کم سن و سال و ریز بودم زمانی که خبرنگاران برای تبلیغات علیه ایران به اردوگاه میآمدند از من میخواستند که جلوی دوربین اقرار کنم که کشورم من را به زور به جنگ فرستاده است. مدام من را سوالپیچ میکردند تا به این نتیجه برسند که من به زور به جنگ آمدهام اما من هر بار میگفتم که من با میل خودم به جنگ آمدهام و برای اینکه به جنگ برسم خیلی تلاش کردهام. همیشه بعد از اینکه خبرنگارها میرفتند آنها من را به باد کتک میگرفتند و تنبیهام میکردند که چرا حرفی که آنها دلشان میخواسته را نزدم. اما من اصلا از این تنبیهها نمیترسیدم و کار خودم را میکردم البته فقط من نبودم همه بچه ها همینطور بودند.»
- نوجوانی در اسارت
محمودآبادي زمانی که استارت ورود به جبهه را زد 13 سال داشت و وقتی به ایران برگشت نزدیک به 22سال و به قول معروف برای خودش مردی شده بود. از او میخواهم درباره اولین روزی که به خانه برگشت صحبت کند؛ «همه ما که در اردوگاه بودیم از طریق نامههایی که صلیب سرخ جهانی برای ما میآورد و میبرد از خانوادههایمان با خبر میشدیم اما اینطور نبود که هفتهای یک نامه داشته باشیم، چیزی حدود 6 تا 9 ماه طول میکشید که این نامه از ایران به دست ما میرسید یا برعکس. به همین دلیل خبر ما در حد همین نامهها بود. روزی که به ایران برگشتم ما را به یک باغ بزرگ بردند و آنجا بعد از چند سال با پدر و مادرم روبهرو شدم، خیلی خوشحال شده بودند. من هم با دیدن آنها شروع کردم به اشک ریختن، البته اشک شوق بود نه چیز دیگری. در این سالهایی که من نبودم 2 نفر دیگر به خانواده ما اضافه شده بود. روزی که به جنگ رفتم من بودم و یک خواهر. دیدن آنها برای من خیلی لذتبخش و جالب بود.»
- گوشهای از زندگی ما
این روزها کتابی به نام آن بيستو سهنفر به چاپ هفتم رسیده که رهبرمعظم انقلاب هم بر آن تقريظ نوشتهاند. این کتاب را احمد یوسفزاده، یکی از بچههای زیر 18 سال جبهه که با منصور هماردوگاهی بودند به رشته تحریر درآورده است. او هم مثل خیلیها این کتاب را مطالعه کرده و از اینکه اینقدر خوب به همه چیز اشاره شده، خوشحال است: «من کتاب آن بيستو سه نفر را خواندم، کتاب بسیار جالبی است و خاطرات خوبی نوشته شده و یک گوشه از دفتر بزرگی که در اسارت اتفاق افتاده در این کتاب آمده و کار بسیار بزرگ و خوبی بود و امیدوارم که ادامه پیدا کند و همه خاطرات و اتفاقات به رشته تحریر دربیاید.»