اما سمها تقلبی بودند و باعث ایجاد حالت خنده و سکسکه در آنها شد. این دو خونآشام خلبان و کمکخلبان را نیش زدند و در اثر این نیش، آنها هم به خنده و سکسکه افتادند و ...
خون آشام سقوط میکند!
هواپیما حالش خوب نبود که، یکدرمیان خنده و سکسکه میکرد و بالا و پایین میشد که. خیلی وحشتناک بود که نمیتوانم بگویم چهطوری وحشتناک بود که. انگاری فرمول آن سمی که ساخته بودند و در هوا پراکنده بودند، اینجوری بود که مرا بخنداند و جیگوری را به سکسکه بیندازد که. فهمیدم چون ما آن دو را نیش زده بودیم، آنها هم افتاده بودند روی دور خنده و سکسکه که.
خنده خوب است ولی زیادش مایهی گریه میشود. یکی از بزرگان خونآشام گفته که: «اگه زیاد بخندی، گوجه میشی میگندی.»
سکسکه هم اگر طولانی بشود دل و رودهی طرف تکهتکه میشود که. یک چیزی تو مایههای یک کیلو سوسیس کوکتل پنیری. حالا باز هم اگر توی آسمان نبودیم یک حرفی. کمکم داشتم نگران میشدم که. یک چیزی ته دلم به غلغل افتاده بود و جِز و جوش داشتم. به جیگوری نگاه کردم. او هم نگاهی به من انداخت که کباب شدم که. نگاهش شبیه پشههایی بود که میخواهند غزل خداحافظی را بخوانند که. نگاهش هی میگفت خداحافظ خداحافظ!
گفتم: «به سلامت که.»
گفت: «چیچی رو به سلامت، به! خل شدی؟ به!»
گفتم: «تو احیاناً خداحافظی نکردی؟ غزل خداحافظی رو نخوندی؟»
گفت: «برو بابا! مثل این که این توهم داری. به!»
گفتم: «به هر حال، نرو... به چشمهات بگو غزل خداحافظی رو نخونه ما هنوز جوونیم. من هنوز تو رو درک نکردم. خونآشامها...»
گفت: «مزخرف نگو! یه کاری بکن. از تکونهای هواپیما حالم داره به هم میخوره... یه کاری بکن.»
یادم افتاد به شعر نیشکوفکسی که میگوید:
یه کاری کن!
زندگی جون بگیره
دنیا صورتی شده
یه کاری کن رنگ خون بگیره.
ارتفاع هواپیما کم شده بود و جیگوری هی میگفت: «یه کاری کن میگوری... یه کاری کن!»
گفتم: «میخوای کیسه بیارم. از این کیسههایی که توش استفراغ میکنن که.»
چشمهايش را باز و بسته کرد و سرش را میان دستهایش گرفت و گفت: «برو گمشو... برو گمشو...»
خیلی ناراحت شدم که. این اولینباری بود که به من حرف زشت میزد. خونم به جوش آمد. گفتم: «خودت برو گم شو! دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم که.»
زل زد تو چشمهام و گفت: «واقعاً؟ به!»
دیوانه شده بودم و دیوانهوار گفتم: «واقعاً و حتماً و اصلاً و ابداً که.»
هواپیما خیلی ارتفاعش کم شده بود و بدجوری سروصدا میکرد که. فکر کنم داشت فرود میآمد، ولی خبری از فرودگاه و برج مراقبت نبود که. یکوری شد و پیچید و دور خودش تابید و با تکانهای شدیدتر از قبل جانم را به نیشم رساند. و بعدش محکم زمین خورد و وحشتناک صدا داد و قیژژژژژ مثل پشهای کتک خورده روی آسفالت کشیده شد.
از پنجره نگاه کردم. نزدیک پلیسراه بودیم. توي دلم گفتم: «از کی تا حالا هواپیماها جلو پلیس راه توقف میکنن؟»
یک مرتبه صدای خلبان را شنیدم که فریاد میزد: «زودباش فرار کن. الآن منفجر میشه.»
با من نبود که. با کمکخلبان بود که هنوز داشت سکسکه میکرد که. «الآن همهچیز آتیش میگیره.»
من هم مثل یک پشهی غیرتی گفتم: «زودباش! باید فرار کنیم. الآن میریم تو هوا که.»
ولی هرچی نگاه کردم جیگوری نبود که. هرچی صدایش زدم، جواب نداد که. هرچی قربان صدقهاش رفتم... یک مرتبه بووووم. هواپیما منفجر شد و من پرت شدم و نفهمیدم افتادم کجا که.
اين خاطرات ادامه دارد كه...