تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۶:۱۵

۶۲۰۵ روز که از تولدم می‌گذشت، ۱۱ اصله درخت کاشتم توی کوچه حیاطمان، البته ۶ عدد جلوی حیاط خودمان، ۴ عدد جلوی ساختمان همسایه روبه‌رویی، یکی هم جلوی حیاط همسایه بغلی... .

به چي فكر مي‌كنيد؟ كه 6205‌ روز چند سال مي‌شود؟ 17سال؛ يعني 17 سالم كه تمام شد، درخت‌ها را كاشتم، حالا چرا در چنين روزي، براي اينكه همان روزهاي اولي بود كه به حوالي ونك نقل مكان كرده بويم. توي خانه قبلي‌مان كه در خيابان قلمستان- كوچه حافظ- پلاك15 بود يك درخت كاج بلند داشتيم، مي‌گفتند حدودا همان روزهايي كه من متولد شدم درخت را كاشتند. من كه نبودم فقط شنيدم و شايد يكي از دلايلي كه تا آن حد دوستش داشتم همين هم‌سن‌وسالي من با درخت بود. پدرم كاري با درخت نداشت فقط گاهي به من مي‌گفت: «حماقت نكني بري بالاش، ميون برگ‌هاي سوزنيش كلاغ لونه داره، خيال مي‌كنه اومدي جوجه‌هاشو برداري، كلاغ‌ها مي‌ريزن روي سرت».

منم مي‌گفتم چشم. اما واقعيت اين بود كه هميشه سوداي بالا رفتن از درخت را توي سرم داشتم. نه به خاطر برداشتن جوجه‌هاي كلاغ بلكه دلم مي‌خواست يك بار كوچه حافظ را با همه دلبستگي‌هايش از آن بالا ببينم. يكي دو بار هم تا وسط‌هاي تنه درخت رفتم اما چون بالا رفتن از آن خيلي سخت بود به دنبال يك فرصت بهتر مي‌گشتم كه پدر و مادر نباشند تا مورد اعتراض و شايدم تنبيه واقع نشوم.

ولي مادرم با درخت مشكل زيادي داشت. مادرم خيلي مؤمن بود و مي‌گفت: «خانم همسايه هر روز كه كف حياط خونشو جارو مي‌زنه بلندبلند قر مي‌زند كه خسته شدم از دست اين برگ‌هاي كاج سوزني، كاش يه روز اين درخت رو از جا درمي‌آوردند.» خودم چند بار از خانم همسايه سوال كردم كه آيا شما از درخت ما و كلا از دست ما ناراضي هستيد؟ و خانم همسايه با خوشرويي جواب مي‌داد: «نه مادر چرا ناراضي باشم درخت زينت كوچه‌س».

واقعا هم همينطور بود يك كوچه بود به درازاي يك دنيا خاطره و همان يك درخت كاج بلند. تازه هربارم كه مي‌خواستم به دوستي، آشنايي آدرس بدهم مي‌گفتم قلمستان، كوچه حافظ، درخت كاج بلند.اما خاطرات خوش با من ياري نكرد و درست در همان سال‌ها بود كه پدرم در يك تصادف غم‌انگيز رانند‌گي همراه با 10 نفر از دوستانش در يك ميني‌بوس كه براي يك مجلس عقدكنان به شهرستان مي‌رفت به رحمت خدا رفت و همه ما را غمگين كرد؛ حتي كاج بلند حياطمان را.

روز هفتم پدرم در يك عصر بهاري كه همسايه‌ها براي عرض تسليت به منزل ما آمده بودند مادرم شايد به خاطر شادي روح پدرم كه شده به خانم همسايه قول داد كه كاج بلند را قطع خواهد كرد و من شنيدم و ديدم كه خانم همسايه سكوت كرد و اين سكوت علامت رضايت او بود. اما من تمام هوش و حواسم را به كار گرفته بودم كه درخت از بين نرود.

2روز بعد از چهلم بابا كه از سفر برگشتم از سركوچه ديدم كه تمام شاخ و برگ درخت كاج را بريده‌اند و تنها تنه تقريبا 8متري كاج مانده و بازمانده لانه كلاغ و زشتي بي‌حدوحساب كوچه حافظ!هيچ‌وقت به مادرم «تو» هم نگفته بودم اما آن روز گفتم: «تو باعث شدي كه اين درخت بريده بشه نه خانم همسايه» و در انتهايش بغض هم كردم اما ديگر فايده‌اي نداشت.

همان شب روي پشت بام خانه كه خوابيده بودم يك تصميم انقلابي و بزرگ گرفتم.با وجود تمام اعتراضاتي كه فاميل به‌خاطر سن كم من داشتند و سكوت مادرم، به نيابت از 2 برادر كوچكم منزل را فروختم و در حوالي ونك زميني خريدم، اسكلت فلزي زدم، زمين را ديوار كشيدم و ساختمان دوطبقه با يك زيرزمين كوچك را مهار كردم كه از بيرون به‌نظر بيايد كه ساختمان به اتمام‌رسيده، اما تاكنون كه با شما صحبت مي‌كنم به هزار و يك دليل به اتمام نرسيده.

اول كاري كه كردم رفتم و يازده‌اصله درخت چنار خريدم و آوردم جلوي منزل خودمان و همسايه‌ها كاشتم، مادرم اصولا عاشق گل بود و من درخت دوست داشتم مي‌گفتم عمر گل كوتاه است اما درخت ماندگار مي‌شود.مادر فقط يك‌بار به من گفت: «ما پول نداريم براي خونمون كنتور آب خريداري كنيم اونوقت تو رفتي 11 عدد درخت خريدي. فكر آبش رو كردي؟» البته در پشت ساختمان ما يك دكتر بود كه درواقع صاحب ساختمان بود و براي ساختمان در حال احداث 25كنتور آب خريداري كرده بود كه هر كنتور براي يك واحد ساختمان و يك كنتور هم آزاد داشت كه براي ساختمان ما از آن كنتور آزاد يك شاخه آب كشيده بود تا ما كنتور بخريم اما از آن شاخه نمي‌شد به درختان آب داد. من هر نيمه شب كه همگان در خواب بودند مي‌رفتم و از آب جوي خيابان وليعصر تا منزل ما 60-50 متري فاصله داشت، سطل‌سطل، آب مي‌آوردم و درختان را آبياري مي‌كردم.

بهار بعد كه آمد كوچه سبز شد اما هيچ‌وقت، هيچ‌كدام از همسايه‌ها نپرسيد كه آب اين درختان از كجا و توسط چه كسي مي‌آيد. من هم اعتراضي نداشتم چون تمام 11 درخت به قول گل‌فروش سر خيابان گرفته بود و همين مرا بس. البته چند بار به شهرداري منطقه مراجعه كردم و براي آبياري درختان از آنها كمك خواستم اما فقط قول دادند و ديگر هيچ.

باز هم اعتراضي نداشتم تا آنكه يك روز مأمورين مخابرات آمدند و كوچه را كندند، درست از پاي ريشه درختاني كه جلوي حياط خودمان كاشته بوديم و تا بيايند كابل كشي كنند و گودال خطي را پر كنند يك ماهي طول كشيد و چون درختان بي‌آب ماندند دو تا از درختان خشك شدند كه مأمورين شهرداري مثل برق آمدند و از كف آن دو را بريدند كه كوچه زشت نشود.

حالا 4 درخت جلوي حياط ما بود و 5 درخت جلوي منزل همسايه‌ها. ساختمان مجتمع دكتر كه پشت ساختمان ما بود كامل شد و به فروش رفت و اختيار كنتور آزادي كه به ما شاخه‌اي آب داده بود افتاد دست جماعت خريدار و هر روز و هر شب دو تا سه بار قطع مي‌شد، شير فلكه را مي‌بستند تا آنكه ما پس‌اندازمان را داديم و شخصا يك كنتور آب خريداري كرديم و يك سالي را از آب كنتور خودمان درختان را آبياري كرديم. همسايه‌ها گاهي به‌به و چه‌چه مي‌كردند اما هيچ‌وقت نگفتند ما خودمان درختان جلوي ساختمانمان را آب مي‌دهيم. فقط يك بار يك آقايي كه خيلي باصفا بود و از همسايه‌ها بود، صبح كه مي‌رفت نان بخرد از من تشكر كرد، همين.

2 سال بعد اولين همسايه خانه‌اش را كوبيد كه مجتمع بسازد. با تمام سعي‌اي كه كردم درختان از بين نروند 2اصله درخت را خشكاندند اما به 4 درخت جلوي منزل ما آسيبي نرساندند تا زماني كه مي‌خواستند سقف‌هاي واحدهاشان را بتن‌ريزي كنند يكي از درختان جلوي حياط ما را كاميون از بن‌ شكست و حالا مانده‌بود 3 درخت جلوي حياط ما و 3 درخت جلوي منزل همسايه‌ها.

2 سال ديگر هم من به شخصه آنها را آبياري كردم حتي زماني كه فيلمبرداري داشتم، «آخه من يادم رفت خودمو معرفي كنم، كارگردان فيلم هستم» حتي وقتي خسته و كوفته از سر كار مي‌آمدم اول درختان را آب مي‌دادم و بعد مي‌رفتم داخل منزل.
يواش يواش كوچه شلوغ شد. 12حياط كه در اطراف كوچه وجود داشت، تبديل شد به 5 حياط و 6 مجتمع مسكوني بلند با صدها انسان كه ساكن محل ما شده بودند و اينكه درختان همسايه به دليل اينكه نبايد جلوي در پاركينگ باشد قطع شدند. آن هم از ترس شهرداري اول پايشان گازوئيل ريخته شد، بعد سوزانده شدند و بعد هم باقي مانده‌ درختان را قطع كردند.

حالا من مانده بودم و 3 اصله درخت كه 2 عدد هم به صورت خودجوش اضافه شده بود و شده بودند 5 اصله درخت، دولت هم اعلام كرده بود كه به دليل كمبود آب بايد صرفه‌جويي كنيد. من هم ديگر بزرگ شده بودم و خجالت مي‌كشيدم هر روز بروم و از جوي خيابان وليعصر سطل سطل آب بكشم و بياورم براي درختان كه حالا ديگر نياز بيشتري هم به آن داشتند.

يك بار مادرم قبل از فوتش گفت «برو يك پمپ آب بخر و بگذار توي جوي خيابان و با آب جوي درختان را آبياري كن» دليلش هم اين بود كه خودش يك درخت گلابي در حياط كاشته بود و چند درخت تزئيني ديگر هم در كنارش و حالا دلش نمي‌خواست آنها خشك بشوند. خريد پمپ آب فكر خوبي بود اما لوله‌كشي، تعبيه و برق پمپ و از همه مهم‌تر حراست از پمپ مشكل بود.

يك چيز را يادم رفت برايتان بگويم كه خيلي مهم است. پدرم يك خاله داشت كه خيلي خانم مؤمنه‌اي بود. او در منزلش به بچه‌ها تدريس قرآن مي‌كرد و من هم تابستان‌ها دوران 3 ماه تعطيلي مدارس، وقتي كوچك بودم از ايشان خواندن قرآن را مي‌آموختم. يك باز از ايشان سؤال كردم كه اگر من بخواهم مثلا امام‌زمان(عج) را ببينم بايد چكار كنم؟ و ايشان گفتند بايد هر روز صبح كه نماز صبح را مي‌خواني جلوي حياط منزلتان را آب‌پاشي كني، اين يكي از هزاران راه است. و اين از همان بدو كودكي در ذهن من جا خوش كرده بود كه همين حالا هم گاها به همين نيت وقتي درختان كوچه را آب مي‌دهم، گل و نمي هم به سطح كوچه جلوي حياط‌مان آب مي‌پاشم و ذكر صلوات.

مشكل اصلي از همين جاست و سؤال من هم همين است، الان چند سالي است كه من مانده‌ام با اين چند اصله درخت و اين اعتقاد.
هر صبح زود كه درختان كوچه را با شيلنگ آبياري مي‌كنم و گل نمي‌ هم به سطح كوچه آب مي‌پاشم از طريق رهگذران سحرخيزي كه از كوچه عبور مي‌كنند مورد اعتراض و لطف قرار مي‌گيرم. عده‌اي از سر كوچه كه مي‌آيند يكراست من و شيلنگ آب را نشانه قرار مي‌دهند و به محض رسيدن به من چنان پرخاش مي‌كنند كه «آقاي عزيز! در اين وضعيت بي‌آبي شما خجالت نمي‌كشي، درخت آب مي‌دهي، كوچه را مي‌شويي!؟» و ده‌ها جمله ديگر.

عده‌اي هم به آرامي عبور مي‌كنند و مي‌گويند «آقا خدا پدر و مادرت را بيامرزه. چه صفايي به اين قسمت از كوچه مي‌دهيم. خدا اجرت بده» و خيلي حرف‌هاي قشنگ ديگر.خلاصه اينكه من هر روز با وضعيت بيم و اميد اين چند اصله درخت را آبياري مي‌كنم و نمي هم به كوچه آب مي‌پاشم و گاهي نااميد مي‌شوم و گاهي اميدوار. گاهي مي‌گويم بروم به شهرداري بگويم با ماشين‌هاي آبپاش بيايند و از آب رواني كه در جوي‌هاي وليعصر وجود دارد به درختان كوچه‌ها و كوچه ما هم آب بدهند. كمي هم به كف كوچه بپاشند و مرا خلاص كنند. گاهي هم مي‌گويم، تو نيكي مي‌كن و در دجله انداز كه ايزد، در بيابانت دهد باز چكار داري به حرف مردم. نمي‌دانم چكار كنم. شما چه فكر مي‌كنيد؟‌

  • ابوالفضل جليلي نويسنده و كارگردان سينما