اما اگر داستانهایش را بخوانی، میبینی که نیمه دوم عمر او درست به اندازه نیمه اول پرهیاهوست. همان وقتی که خودش را ولو میکرده روی صندلی و قلم سبکی به دست میگرفته و مراقب بوده که کسی سر و صدا نکند، توی سرش کشتیهای غولپیکر بودهاند، جزیرههای ناشناخته، دریاهای طولانی و تمام نشدنی و ملوانانی که مدام پشتسر هم حرف میزدهاند.
ظاهرا اولین کاری که از کنراد به فارسی ترجمه شده، «مامور سری» است که پرویز داریوش آن را در سال1348 ترجمه کرده. تا به حال 7 عنوان دیگر از رمانهای او ترجمه شده که آخرین آنها کار حسن افشار است که اخیرا نخستین رمان کنراد یعنی «حماقتخانه آلمایر» (نشر مرکز) را به فارسی برگردانده. ترجمه اولین اثر یک نویسنده جدا از اهمیت خود کتاب، اهمیت دیگری هم دارد؛ اینکه میشود مسیر پیشرفت نویسنده را دید زد و یاد گرفت که از کجا میشود به کجا رسید.
در نیمه قرن نوزدهم، تب دریانوردیهای ماجراجویانه تقریبا فروکش کرده بود. دیگر کسی برای ماجراجویی و کشف سرزمینهای تازه و ناشناخته و حتی پیدا کردن گنج، راهی دریاها نمیشد چون چیز تازهای وجود نداشت که کسی بخواهد کشفش کند و از گنج و طلا هم خبری نبود.
گذشتگان همه چیز را کشف کرده بودند و دخل ماجراجویی را درآورده بودند. اما در همین سالها، کمکم سر و کله نویسندگان جوانی پیدا شد که با یاد سفرهای دریایی اکتشافی و ماجراجویانه برای رسیدن به گنج و سرزمینهای ناشناخته، داستانهای تاثیرگذار و مهمی نوشتند و به داستانهای حادثهای وجه تازهای بخشیدند.
آنها در دل داستانهای ماجرایی گذشتگان، داستانهای عمیقتری پیدا کردند که کمتر در تاریخ این نوع ادبی به آنها پرداخته شده بود. در ذهن آنها هنوز هم بخشی از زمین و ساکنانش ناشناخته بودند. مردم نیمکره جنوبی زمین و سرزمینشان هنوز برای سفیدپوستان ناشناخته بودند؛ پس هر کدامشان بخشی از این سرزمینها را به عنوان مکان رویدادن حوادث و محل زندگی شخصیتهای داستانهایشان برگزیدند. پییر لوتی ژاپن را برگزید، رادیارد کلیپلینگ هند را و جوزف کنراد محدودهای بین مالی تا اندونزی را.
درست است که در دورهای که آنها زندگی میکردند دیگر خبری از اکتشاف سرزمینها و مردمان ناشناخته نبود اما آنها با اقتدا به نویسندگان بزرگ این ژانر ادبی - مانند هرمان ملویل (نویسنده موبی دیک)، ژول ورن، جاناتان سویفت (نویسنده داستانهای گالیور) و... - در عالم داستان، سرزمینها و مردمان ناشناختهای را کشف کردند (یا درست بگوییم، خلق کردند). دنیای ادبیات آن قدر بزرگ و پت و پهن هست که هیچ وقت پیش نمیآید که هیچ چیز تازهای برای کشف کردن وجود نداشته باشد.
کنرادها نسل اندر نسل از خانوادههای زمیندار و ثروتمند لهستان بودند. پدر جوزف - آپولو کورزنیووسکی - مردی اهل هنر بود؛ زیاد کتاب میخواند، نمایشنامه مینوشت و گاهی متنهایی از فرانسوی و انگلیسی به لهستانی ترجمه میکرد.
وضع زندگیشان خوب بود اما به خاطر فعالیتهای میهنی در جنگ با روسها، به همراه خانوادهاش به جایی در نزدیکی رودخانه ولگا در روسیه تبعید شد. آب و هوای خیلی سرد و نامطبوع آنجا مادر را از پا انداخت و کمی بعد از آن پدر را. بعد از مرگ آنها، نگهداری از جوزف به عهده داییاش افتاد.
دریا و اینکه یک روزی با کشتیهای غولپیکر بادبانی، فاصله این اقیانوس تا آن یکی را روی عرشه پشت سر بگذارد، سودای دیوانهکننده جوزف بود. آدمی که دور و بر کشورش هیچ دریایی وجود ندارد، عاشق دریاست، این کمی عجیب نیست؟ اما دایی مهربان نگذاشت پیش از 17 سالگی، راهی دریاها شود.
17 ساله که شد، به بندر مارسی در فرانسه رفت و در یکی از کشتیهای بازرگانی برای خودش کاری دست و پا کرد. کمکم توی کارش پیشرفت کرد و با دریانوردان رفاقتی به هم زد و جای خودش را بین آنها باز کرد. روزهایی که در کشتی بود اگر وقت آزادی گیر میآورد، کتاب دست میگرفت.
چندی بعد برای فرار از خدمت سربازی در ارتش روسیه (در آن زمان روسها لهستان را اشغال کرده بودند)، به انگلستان رفت و ملیت انگلیسی گرفت و تا 13سال در نیروی دریایی انگلستان ملوانی کرد.
کارش را دوست داشت و پیشرفت خوبی کرد. بیشتر آن سالها به سفر میان انگلستان و استرالیا گذشت و در یکی از همین سفرها بود که مکان و شخصیتهای مورد علاقهاش را پیدا و شروع به نوشتن اولین داستانش کرد؛ «حماقتخانه آلمایر» (Almayer's Folly). او این داستان را به انگلیسی نوشت.
تصور کنید آدمی که تا چندی پیش چیزی از زبان انگلیسی نمیدانست، حالا به آن زبان داستان مینوشت. داستان نسبتا خوبی هم از آب در آمد و البته بیشتر نثر ادبیاش منتقدها را شگفتزده کرد. خودش بعدها گفت که پدرش درآمده تا توانسته زبان انگلیسی را رام کند؛ «باید مثل یک کارگر معدن جان بکنم تا بتوانم جملههای انگلیسی را از شب قیرگون بیرون بکشم».
اما او انگلیسی را برای این انتخاب کرد که معتقد بود انگلیسی نسبت به زبان فرانسه (زبانی که از کودکی با آن آشنا بود) انعطافپذیری بیشتری دارد و آدم با آن راحتتر میتواند هر چه توی ذهنش هست را روی کاغذ بیاورد.
کمی بعد از این، دریانوردی را برای همیشه رها کرد و به انگلستان برگشت، با دختری انگلیسی ازدواج کرد و باقی عمرش را نشست پشت میز تحریرش تا داستان بنویسد؛ داستانهایی که حاصل رنجها، اضطرابها و یادهای بسیارش از آدمها و مکانهایی بود که در سفرهایش به چشم دیده بود.
کنراد هیچ وقت محبوبترین نبود اما زمانی بهترین نویسنده زنده انگلیسی زبان بود. برای این محبوبترین نبود که همه چیز را از زاویه دید دلخواه خودش میدید - جهانی تیره و تار، پر از خیانتها و خباثتها و حماقتها - و این نوع نگاه به مذاق خیلیها(خوانندههای عام) خوش نمیآمد.
در داستانهای کنراد، بیشتر شخصیتها دریانوردان و ماجراجویانی (و البته بیشتر از نوع حریصشان) هستند که نمود خارجی در جهان داشتهاند و کنراد آنها را در سفرهایش از نزدیک دیده و شاید با آنها نشست و برخاستی هم داشته؛ همانها هستند با کمی حک و اصلاح. مکان روی دادن داستانها هم همین وضعیت را دارد و حتی در بعضی مواقع، حوادث داستانها. کنراد از آندست نویسندههایی نبود که با همان کار اولش کلی خاطرخواه و کشته مرده پیدا کند بلکه آرامآرام برای خودش جا باز کرد. این پیشرفت تا سالها بعد از مرگش هم ادامه داشت؛ سالهایی که خودش نبود تا ببیند.
فیلم «اینک آخرالزمان» از روی رمان کنراد ساخته شده
اینکه تاکنون بیش از 50 فیلم و سریال تلویزیونی از روی کارهای کنراد اقتباس شده، بیش از آنکه زیاد به نظر برسد، شگفتانگیز است. او در کنار داستایفسکی و استیفن کینگ، جزو معدود نویسندگانی است که تا این حد مورد استقبال سینمایی قرار گرفتهاند.
دایره این اقتباس فقط مربوط به سینما و تلویزیون نمیشود؛ تعداد عجیب و غریبی تئاتر، موسیقی و حتی نقاشی بر اساس کارهای کنراد شکل گرفته است. فضای تیره و تار آثار او و حس ماجراجویانه آنها و همچنین ضدقهرمانهای تر و تمیز آثارش، میتواند هر کارگردانی را به سوی اقتباس از آثار او سوق دهد.
میگویند اورسن ولز (سازنده «همشهریکین»)، یکی از بزرگترین آرزوهایش این بوده که از رمان «دلتاریکی» کنراد اقتباس کند. او حتی یک نمایشنامه رادیویی هم بر اساس کارهای کنراد تنظیم کرد اما به اعتراف خودش در مقابل هیبت کتاب زانو زد و هیچگاه نتوانست جرأت ساخت این اثر را به خود بدهد.
ولی سالها بعد فرانسیس فورد کاپولا (سازنده «پدرخوانده») دست به حرکت دیوانهواری زد و با سرمایه شخصی خودش فیلم عظیم «اینک آخرالزمان» را براساس همین «دلتاریکی» ساخت و خودش را تا خرخره در بدهی فرو برد. نتیجه کار تبدیل شد به یکی از شاهکارهای تاریخ سینما و در کنارش به علت فروش بسیار پایین فیلم، کاپولا با خاک یکسان شد.
این درجه از ریسک و کلهخری برای ساخت یک فیلم، فقط یک چیز را میرساند، اینکه بدون شک کنراد یک جزیره گنج تمامنشدنی برای سینماییهاست؛ کسی که از سال1919 (یعنی همان ابتدای سینما) تا عصر اسپایدرمنها و گالمها، کلمههایش تبدیل به نگاتیوهای متحرک شدهاند.
کنرادشناسی در 60 ثانیه
کنراد اصولا آدم بدبینی است، سیاهاندیش است. شخصیتهای داستانهایش همیشه در موقعیتهای سخت و استخوانشکنی قرار میگیرند؛ بدبیاری پشت بدبیاری، سختی پشت سختی و همین طور همه چیزهای بدی که فکرش را بکنی پشت سر هم ردیف میشوند و روی سر آدمهای داستان هوار میشوند.
بیشتر شخصیتها و مکانها و حتی اتفاقات در داستانهای او نمونههای عینی دارند؛ گاهی تغییرات کوچکی در آنها ایجاد شده و گاهی نه.
در بیشتر داستانهای کنراد، مکان روی دادن حوادث دریا، جنگل، جزیرهها و خلاصه طبیعت وحشی است.
شاید نشود گفت که کنراد آدم رمانتیکی است اما همذاتپنداری ملایم و گاهی آشکارش با شخصیتها در همه داستانهایش به چشم میخورد.
مالکوم برادبری در جایی نوشته بود؛ «شخصیتهای داستانهای کنراد مانند شخصیتهای آثار داستایفسکی، بیشتر با چهرهای دوگانه، با یاری مخفی روبهرو میشوند که به آنها شباهت دارد و یادآور پیچیدگی جهان و نقص روانشناختی خویشتن آنهاست و آنها را به آگاهی از آشفتگی و دوگانگی سوق میدهد».
در شخصیت آدمهای داستانهای کنراد، همیشه میشود ردی از تضادهای مضحک پیدا کرد و اگر داستان را تا آخرش بخوانی، این تضادها بیشتر و بیشتر هم میشوند.
اگر آدم کم حوصلهای هستید یا دنبال داستانی با اتفاقات پشت سر هم، غافلگیرانه و پرشر و شور میگردید، حتما دور کنراد خط بکشید. برای خواندن داستانی از کنراد باید به اندازه کافی وقت و حوصله داشته باشید وگرنه چیزی دستگیرتان نمیشود.
مکان روی دادن داستانها معمولا یا جنوب شرق آسیاست یا آفریقا.
چیزی که بیش از همه برای خواننده انگلیسی زبان جالب است، زبان خاص کنراد است که از شکلهای مختلف زبان بهره میگیرد؛ از زبان عامیانه گرفته تا زبان فاخر و ادبی و به همین خاطر است که ترجمه آثار کنراد کار سختی است.
محال است نام جوزف کنراد را در اینترنت جستوجو کنید و یکی از اولین نتایج جستوجویتان، تصویر قایقهای بادبانی نباشد؛ قایقهایی که روزگاری کنراد با آنها عرش را زیر پایش سیر میکرده.
دریاییها
درباره «حماقتخانه آلمایر»
حسن افشار - مترجم حماقتخانه آلمایر - در مقدمه کتاب آورده است که «در اواخر قرن شانزدهم میلادی، معماری اروپا شاهد تولد موجود ناقصالخلقهای بود که به تمسخر folly (حماقت) نام گرفت. این بناها مظهر بلاهت فرد ثروتمندی بود که پول بیزبان را خرج ساختن عمارتی میکرد که به هیچ دردی نمیخورد و با ظاهر غلطاندازش فقط هوسی را ارضا میکرد.
شخصیت اصلی داستان - آلمایر - از آن دست آدمهایی است که به سودای ثروتمند شدن، از آن طرف دنیا (هلند) آمده این طرف (جزیرهای در جنوب شرق آسیا)؛ آدم که نه، احمق به تمام معنا؛ احمقی که بدبیاری هم میآورد و نه تنها مال و منالی به هم نمیزند بلکه زندگی و عزیزترین کسش – دخترش - را هم از دست میدهد. داستان شخصیتهای متفاوتی دارد اما تقریبا در همهشان خباثتی آزار دهنده وجود دارد؛ کم یا زیاد.
درباره « دل تاریکی»
مارلو، ملوانی است که از کودکی، عاشق رود بزرگی – واقع در منطقهای کاوش نشده در آفریقا- بوده و حالا فرمانده کشتیای است که از طرف یک شرکت تجاری ماموریت دارد به آن منطقه برود. او پس از سفری طاقتفرسا، تمامنشدنی و وحشتناک، وارد آن منطقه میشود.
در آنجا همه چیز را آشفته میبیند؛ خانهها و اشیا و مردمان را. همه چیز جور خاص و مرموزی است و سکوتی در آن منطقه سنگینی میکند. مارلو برای انجام ماموریتاش به دنبال آقای کورتس - نماینده شرکت - میرود که مدتهاست خبری از او نیست. در این جستوجو اتفاقات عجیبی میافتد.
این داستان دارای همه خصوصیتهایی است که هنر کنراد را نشان میدهد؛ هنری که بیشتر به توصیف طبیعت بکر و پر رمز و راز میپردازد تا نهتنها فکر خواننده را به خود جذب کند، بلکه با پیچیدن او در میان رشتهای وسیع از حسها، تمامی شخصیت او را تحتتاثیر قرار دهد.
جنگل با همه هیاهو و رمزو راز خفقانآورش در اطراف ما زندگی میکند. چهره کورتس- که گاهی تجسم همان جنگل است - آن قدر تاثیرگذار است که تقریبا جادویی به نظر میرسد؛ از این نظر که گاهی در طول روایت، چهرهاش سرشار از احساسی از ترحم میشود.
«دل تاریکی» را بزرگترین رمان کوتاه قرن بیستم و فاشکننده واقعیت فرهنگی اروپا، محکومیت روشهای استعماری، سفر شبانه به دنیای ناخودآگاه و ... نامیدهاند.
درباره لرد جیم
جیم پسری ماجراجوست که به دنبال یک زندگی پرحادثه و هیجانانگیز، توی یک کشتی برای خودش کاری دست و پا میکند. در یکی از سفرها، کشتی در توفان آسیب میبیند و نزدیک است که غرق شود.
جیم میترسد و مسافران و همکارانش را رها میکند و همراه چند نفر دیگر، سوار تنها قایق یدکی کشتی میشود و فرار میکند. کشتی به طور معجزهآسایی نجات پیدا میکند. مسئولان شرکت کشتیرانی برای پیدا کردن مقصر، شروع به بازرسی میکنند. این ماموریت به مارلو -که پیرمرد مهربانی است - داده میشود. او میخواهد به جیم که ناراحت و ناامید است کمک کند تا زندگیاش را از نو بسازد و ...
تمامی داستان را «مارلو»ی پیر حکایت میکند و این ممکن است گاهی خواننده را خسته کند با اینکه لحن آن، به خوبی با عذابهای قهرمان داستان منطبق است. علاقه شگفتانگیز نویسنده به قهرمـان داسـتان –حتی در بدترین لحظههای سقوطش - این اثر را به یکی از بارزترین نمونههای عینی دوستی و برادری انسانها تبدیل کرده است.