اين زندگى دنيا جز سرگرمى و بازيچه نيست و زندگى حقيقى همانا [در] سراى آخرت است، اى كاش مىدانستند. (سورهی عنکبوت، آیهی 64)
در من جهانی سکوت کرده است تا صدای تو را بشنود. صدای تو بلندترین و در عینِحال نجوامانندترین صدای دنیاست. برای شنیدنت باید با قلب شنید. قانون و علم برای تو بیمعناست. تو با قلب شنیده میشوی و با قلب دیده میشوی. انگار این عضو خاص را برای خودت آفریدهای تا بندگانت با آن به تو ایمان بیاورند.
یک روز جهان من تمام میشود و از من فنجانی میماند که درونش چای نیست و شاید گلی که بوی عطرش هنوز در خانه است. حرفها و نگاهها و رؤیاهای من کنار فنجان خالی چای میمانند و من قدم در راهی میگذارم که انتهایش تو هستی. این زیباترین پایانی است که میتواند برای جهان من رقم بخورد.
یک دسته گنجشک از روی شاخههای درخت نوجوان روبهروی خانه بلند شد. جیکجیک کردند و چیزی درونم فروریخت. انگار تا لحظهای پیش سکوت کرده بودند که صدای تو را بشنوند. همین که آنها را فراخواندی بیقراری مبهمی درونشان افتاد. تمامشان با هم بلند شدند تا به مقصد برسند.
یک روز جهان تمام میشود. شاید این جمله، زیباییاي در خود نداشته باشد، اما حقیقت همین است که در دلم میدانم. بعد از پایان جهان چیزهای زیادی میمانند. جهان تمام میشود، ولی هنوز هستم. هنوز حساب و کتاب روزهای سخت و شیرین سرنوشت بر جا میماند. میدانم آن روز یادت خواهد ماند تصویر پرواز دستهجمعی گنجشکهایی که من عصر یک روز آفتابی دیدم و میدانم که میدانی دلم از این تصویر فرو ریخت. تو میدانی آن لحظه احساس کردم باید کاری کنم. گنجشکانت به سمت تو پرواز کردند و من از پشت پنجره به این فکر میکردم چهطور با بالهایی که ندارم، به سمت تو پرواز کنم. تو حسرت آن روز مرا به یاد خواهی داشت و اینکه چهقدر دلم میخواست، اما نتوانستم؛ هرچند احساس کردم برای لحظهای از خودم رها شدم و همراه با پرواز گنجشکها، ذکر آنها درونم پیچید.
چند روزِ دنیا تمام میشود و با آن پایانی برای جهان تمام مخلوقات اعلام میشود. همه در پایان خودمان دوباره شروع میشویم. شروعی زیباتر و خالصتر از پیش. شروعی که دیگر پایانی برایش نیست. میتوانم چیزهایی را که با رفتنم تمام نمیشوند نگه دارم. میتوانم حرفها، نگاهها و رؤیاهایم را با خودم ببرم و این یعنی من تنها به جهانی دیگر میروم. انگار که در باطن جهانی که تمام شدهام دوباره شروع میشوم.
* * *
گنجشکها هنوز حرف میزنند. کاش زبانشان را میدانستم و میفهمیدم چه میگویند. بیشک از عمقِ جان من حرف میزنند که اینطور بیقرار شدهام. پنجره را برای همیشه باز میگذارم و چای میریزم. دوست دارم این زمزمهی عارفانه با عطر چای تا ابد در خانه ماندگار شود.