صادقانه سوگند میخورم که اگر مرا با زبان گویا (در میان دوزخ) رها کنی در میان اهل آتش مانند دادخواهان ناله میکنم وبهسوی تو فریاد میزنم و مانند آنکه عزیزی گم کرده از فراق تو زار زار میگریم و به صدای بلند تو را میخوانم...
(فرازی از دعای کمیل)
بنبست انتهای خیابان خیلی طولانی نبود. آنقدر طول نکشید که به انتهایش رسیدم. زیر سایهی تنها درختش نشستم و به خودم فکر کردم. کارهایم، راهم، دنیایم.
همه چیز خوب بود اما از این خوب بودن نسیم آرامش نمی وزید. از این خوب بودن صدای سکوت بکر نمیآمد. قاطی رنگ آبی این خوب بودن، چند قطره جوهر تیره ریخته شده بود. به قول شازده کوچولو همیشه یک جای کار میلنگد.
یکجای این خوب بودن میلنگید. مثل یک عصر خوب اردیبهشتی که سبزی درختان را کم دارد. یا شبیه به پرنده ای که قبل از پریدن شک میکند به منطق پرواز. یک جای کار میلنگید و فکرم بهجایی قد نمیداد. انگار افکارم جایی برای بزرگشدن نداشتند. تا میآمدند قد بکشند میخوردند به دیواری که این کوچه را بن بست کرده بود.
دیگر این ها خوب نبودند... نه کارهایم، نه راهم، نه دنیایم. به دلم نمینشستند. یک چیزی کم بود و من از این کم بودن غصه میخوردم. به فکر فرو میرفتم. زیرلبی حرف میزدم و گاهی گریه میکردم.
از بنبست بیرون آمدم. میخواستم فرصتی داشته باشم تا افکارم پرواز کنند.
چشمم به کوچهی رو به روی بن بست ماند. شوق رفتن به کفشهایم سرک کشید و درختانش سبزی خوش رنگشان را در چشمهایم کاشتند.
کوچهی عجیبی بود. انگار انتهایش به خانهی تو میرسید. از همان اولین قدمی که به کوچه گذاشتم احساس کردم مرا به خانهات دعوت کردهای. درختان کوچهات زیر لب نام تو را میبردند و سیبهایش بوی ناب آسمان میدادند.
کوچهات را کسی آبپاشی کرده بود و بوی خاک نمخورده مرا به یاد روز آفرینشم انداخت. قدم به قدم کوچهات را میدویدم و بلند بلند گریه میکردم. کوچهی تو رو بهروی همین بن بست بود و من سالها از آن غافل بودم. کوچه را با گریه میدویدم و درختانت نگاهم میکردند. پشت در خانهات ایستادم. قلبم تند میزد. آرام صدایت کردم. بعد کمی بلندتر... بعد بلندتر... بلندتر... تو را با تمام نامهایت که یاد گرفته بودم صدا زدم...
نسیم میان کوچهات میوزید و بوی خاک نمخورده را در فضا میچرخاند. شاخ و برگ درختانت آرام تکان میخوردند و نام تو را زمزمه میکردند. تپشهای قلبم آرام گرفته بود. بوی آسمان میآمد و در سپید خانهات باز بود...