اما سمها تقلبی بودند و باعث ایجاد حالت خنده و سکسکه در آنها شد. این دو خونآشام، خلبان و کمکخلبان را نیش زدند و در اثر این نیش آنها هم به خنده و سکسکه افتادند ولي خندهو سكسكه همان و سقوط هواپيما همان. ميگوري هرچه گشت عيالش را پيدا نكرد. از ناراحتي هركس را كه ميتوانست نيش ميزد و او هم به خنده ميافتاد ...
خونآشام بهتر است یا پولآشام !
خاطرهها... خاطرهها... طرهها... هاهاها...
اكنون كه اين خطوط را مينويسم، تنهاي تنها شدهام كه. نشستهام پشت ميز اتو و دارم با اشك و خون دفترم را سرخ ميكنم كه. چون يك چشمم اشك است و يكي خون. ديگر بدون جيگوري زندگاني معنايي ندارد كه. امروز از صبح تا غروب دنبال عزيز از دست رفتهام گشتم كه. من مطئنم كه او نمرده. او زنده است و منتظر من است كه بروم و نجاتش بدهم. بعد از سقوط هواپيما ديگر او را نديدم كه. شنيده بودم كه آدمها وقتي كسي را گم ميكنند به بيمارستانها و كلانتريها ميروند كه.
من هم همينكار را كردم كه. آن روز وقتي كار نيروهاي امدادي تمام شد. ديدم كه خلبان و كمكخلبان را سوار دوتا آمبولانس كردند. توي آمبولانس سوم كسي نبود كه. نميدانم چرا آن را فرستاده بودند. فكر كردم حتماً براي من و نامزد عزيزم آن را فرستادهاند كه. ولي آدمها اينقدر مرام ندارند كه براي ما خونآشامها آمبولانس بفرستند كه. آنها دشمن خوني ما هستند كه.
خلاصه يواشكي سوار آمبولانس خالي شدم تا خودم را به يك بيمارستان برسانم كه. چه آمبولانس درب و داغاني بود! توي دستاندازها تلاق و تولاق صدا ميداد و جان را به جانآفرين پيوند ميزد كه. من كه پشه بودم داشتم له و لورده ميشدم، خدا به داد آدمها برسد كه. من اگر مخترعي چيزي بودم، آمبولانسي ميساختم كه اصلاً چرخ نداشته باشد كه توي چالهچوله بيفتد. آمبولانس من ميتوانست نيممتر از سطح زمين پرواز كند كه.
خلاصه در همين فكرها بودم كه شنيدم يكي داد زد: «دربست!»
آمبولانس كنار گرفت و ايستاد. يك آقايي سرش را از پنجرهي كابين جلو داخل آورد و گفت: «آقا دربست ميبري؟»
راننده گفت: «كي؟ كجا؟»
مرد گفت: «مرا ببر بازار. پولش هم هرچي بشه ميدم.»
راننده فكري كرد و گفت: «نرخ آمبولانس حساب ميكنم ها!»
مرد با خنده سوار شد و گفت: «باشه. من مريضم... تو مريضي... همه مريضند.»
تعجب كردم كه. با زبان خودمان گفتم: «تو كه مسافركش نيستي! بيماركشي. بيمارها رو هم كه ميكُشي، حالا ميخواي با اين ماشين بيماركشي مسافر بكشي؟!»
مرد مسافر گفت: «بزن بريم. سهسوته من رو برسان خيابان ناصرخسرو. با استفاده از آژير هم از خط ويژه برو، هم چراغقرمزها رو رد كن. كلاً فراموش كن چيزي به اسم ترمز هم داري. فهميدي؟»
خيلي ناراحت شدم كه. فكر كردم اگر من خونآشامم، بعضيها پولآشام هستند. اگر جيگوري بود با هم حالشان را ميگرفتيم كه. ولي چون خودم تنها بودم دوتا نيش مخصوص، از آن نيشهاي مخلوط در گردنشان فرو كردم و حالشان را گرفتم كه. يكهو زدند زير خنده كه. حالا نخند و كي بخند كه.
-ههههها... هاهاهه...
گفتم: «زهرمار! روي آب بخندين كه آدمهاي پولآشام!»
ولي مگر خندهشان قطع ميشد! آنقدر هرهرهر كردند كه تعادل خودشان و ماشينشان به هم خورد و دنگ! كوبيدند توي يك ماشين ديگر كه. من جا خوردم كه. وقتي سرم را بلند كردم ديدم اوضاع خيلي خون تو خون است. آدمها ميگويند شيرتوشير. ولي به قول پدربزرگم خونتوخون شده بود. يعني كوبيده بودند به يك ماشين پليس.
به قول يكي از بزرگان خونآشام در قرن هفتم قبل از ميلاد: گل بود به سبزه آراسته شد، از سرعت حرص آدمها كاسته شد.
بقیهي این ماجرا را در آينده بخوانید که...