مادر 10بچه كه اسم و رسمش نه بهخاطر تعداد بچههايش است و نه بهخاطر مهربانيها و كمكهاي خيري كه به ديگران ميكند بلكه او اسطوره صبر و بردباري است. زن ميانسال، شاهد روزهاي خيلي تلخ و دردناكي بوده است؛ روزهايي كه خبر شهادت عزيزترين افراد زندگياش پشت سر هم ميآمد و او نميدانست كه شاد باشد براي شهادت آنها يا ناراحت باشد براي از دست دادنشان. به قول خودش هنوز هفتم يكي از عزيزانم تمام نشده بود كه خبر شهادت عزيز ديگر به من رسيد. زن ميانسال، همسر، پسر، برادر، مادر، 4 پسر عمو و يك برادر شوهرش را در جنگ از دست داد. او ماند و 9بچه قد و نيم قد كه بزرگترين آنها 19سال داشت و كوچكترينشان يك سال. زندگي براي زن جوان كه حالا گرد و خاك پيري به چهرهاش نشسته و خطوط روي چهرهاش حكايت از غمهاي عميقي دارد كه در دل دارد، پر بود از پستي و بلندي. فقط خدايش ميداند كه با شهادت عزيزانش چطور كنار آمد و 9بچه را كه حالا زندگي آبرومندي دارند و هر كدامشان تحصيلات عاليه دانشگاهي، چطور بزرگ كرد. بيريا و صادقانه صحبت ميكند. پاي صحبتش كه مينشيني دلت نميخواهد حرفهايش تمام شود. ماجراهاي زيادي به دل دارد و اتفاقات عجيبي را به چشم ديده است. حاجيه زيور بشرپور، از خاطراتش ميگويد؛ از سختيهايي كه در زمانهاي جنگ كشيده و سختيهايي كه براي بزرگ كردن 9بچه بدون هيچ حامياي متحمل شده.
- از دست دادن عزيزان غم بزرگي است اما شهادت آنها حس افتخاري را به دل راه ميدهد و ورق زدن گذشته و صحبت درباره آنها، خاطرات خوشي را به همراه دارد. اگر مايل باشيد برگرديم به سالها قبل؛ حدودا 30سال قبل يا كمي بيشتر.زمان جنگ شما و خانوادهتان چكار ميكرديد؟
آن زمان ساكن داراب شيراز بوديم. منطقه ما هم مثل تمام مناطق كشور از آسيبهاي جنگ در امان نبود و هر لحظه منتظر آژير خطر بوديم؛ آژيري كه ميگفت بايد برويم پناهگاه و بعد از آن هم صداي هواپيماها به گوش ميرسيد و بمباران و به لرزهدرآمدن شيشهها و خراب شدن خانه ها. حرفهاي من براي هموطنان خيلي آشناست. بعثيها بيمحابا بمباران ميكردند و به زن و بچههاي مردم توجه نميكردند. با شروع جنگ مردان ما راهي جبهه شدند و ما هم تصميم گرفتيم كمكهاي مردمي را براي جبهه جمع كنيم. خوب بهخاطر دارم كه در آن زمان منطقه ما بسيج نداشت. خواهرم تصميم گرفت در داراب بسيج تاسيس كند. با كمك هم دفتر بسيج را تشكيل داديم و كمكهاي مردمي را جمعآوري ميكرديم. براي رزمندگان نان ميپختيم و بستهبندي ميكرديم. ما همپاي مردانمان كار ميكرديم، با اين تفاوت كه آنها در خط مقدم و ما پشت خط، اما تنها هدفمان دفاع از مملكتمان بود.
- گفتيد مردان خانوادهتان براي دفاع از خاك وطن به جبهه رفتند. آنطور كه ما با خبر هستيم دشمن افرادي زيادي از خانواده شما را گرفته است؟
دشمن تقريبا تمام مردان فاميل ما را گرفت. خانواده ما زياد مرد نداشت، آنهايي هم كه بودند به جبهه رفتند و شهيد شدند.جنگ برادر، پسر، همسر، برادر شوهر و 4 پسر عمويم را از من گرفت. امروز به اين موضوع افتخار ميكنم.
- اولين كسي كه در خانوادهتان به شهادت رسيد كداميك از افراد فاميلتان بود؟
برادرم. ما 8دختر بوديم كه خدا بعد از كلي راز و نياز و نذر، به مادرم پسر داد. كاكام، اسماعيل بشرپور در عمليات فتح المبين شهيد شد. او 20ساله بود كه خبر شهادتش را به ما دادند. كوله پشتي آرپيچي روي پشتش بود كه كولهپشتياش را ميزنند و تمام كمرش آتش ميگيرد.
- باتوجه به اينكه برادرتان تك پسر بود شهادت اين برادر ضربه سنگيني به خانوادتان مخصوصا مادرتان وارد كرد؟
بر خلاف تصورمان، مادرم خيلي صبورانه با اين موضوع كنار آمد. كاملا بهخاطر دارم كه براي مراسم شهادت يكي از اقوام به روستا رفته بوديم. يك دفعه مادرم گفت بايد برويم شهر. به مادرم گفتم براي چه به آنجا برويم؟ و در پاسخ گفت كه اسماعيل شهيد شده است و دارند به داراب ميآورندش. هر چه اصرار كرديم كه اشتباه ميكني و بمان تا عزاداري كنيم قبول نكرد. زماني كه به شهر داراب برگشتيم برايمان نامهاي آوردند كه دستنوشته برادرم بود. اما مادرم تا آن را ديد گفت اين خط پسرم نيست، من مطمئنم كه اسماعيلم شهيد شده است و اين نامه كار دوستانش است. مادرم سواد نداشت اما درست گفته بود. دوستانش براي اينكه ميدانستند اسماعيل تك پسر است و ممكن است مادرم با شنيدن اين خبر حالش بد شود، اين نامه ساختگي را براي او آورده بودند. اما حس مادري او، واقعيت را برايش برملا كرده بود. فرداي آن روز هم رفتيم و جسد كاكام را در سردخانه ديديم اما مادرم سكوت كرد و گفت براي رضاي خدا و در راه وطن بوده پس چرا از اين ماجرا ناراحت باشم.
- چه مدت بعد از شهادت برادرتان، يكي ديگر از اقوامتان شهيد شد؟
من كه سواد درست و حسابي ندارم كه بگويم چند سال بعد بود اما بعد از آن برادر شوهرم شهيد شد كه پسر داييام هم بود. بعدش هم پسرم و در فاصله زماني 3ماه همسرم نيز به شهادت رسيد البته در اين بين پسرعموهايم هم شهيد شدند.
- پسرتان چند ساله بود كه راهي جنگ و جبهه شد؟
عبدالصمد از 14سالگي از خانه و مدرسه فراري بود. همسايهها و اقوام مدام به من متلك ميانداختند كه پسرت از خانه فراري است. اما او از مدرسه و از خانه بهخاطر حضور در جبهه فراري بود. عشق او رفتن به جبهه بود. او 14سالش بود كه براي نخستينبار راهي جبهه شد. تقريبا از همان سال اولي كه جنگ شروع شد عبدالصمد هم راهي جبهه شد و هر چندماه يكبار به خانه ميآمد و چند روز ميماند و دوباره به جبهه برميگشت. در جبهه با عمويش و برادرم مدتي همسنگر و هم رزم بودند.
- برخورد شما درباره رفتنش به جبهه چه بود؟ مخالفتي نكرديد كه پسر به اين كم سن و سالي براي چه به جبهه برود؟
چرا بايد مخالفت ميكردم؟ وظيفه هر انساني است كه وقتي مملكت و دينش در خطر است، به هر طريقي براي دفاع تلاش كند. عبدالصمد از دين و ميهنش دفاع ميكرد و من چطور ميتوانستم با اين موضوع مخالفت كنم! پسرم عاشق جبهه بود و من نميتوانستم اين عشق را از دلش بيرون كنم هر چند كه نه من و نه پدرش اصلا با اين موضوع مخالف نبوديم.
- چند وقت بعد از اينكه براي نخستين بار به جبهه رفت شهيد شد؟
6سالي جبهه رفت، عبدالصمد 20ساله بود كه در عمليات كربلاي5به شهادت رسيد. البته در شناسنامه بهخاطر مدرسه رفتن 19ساله زده بودند. آن موقعها مثل الان نبود كه تاريخ دقيق براي تولد بزنند. عبدالصمد با اينكه با خواهرش همسن نيست اما چون شناسنامههاي آنها را همزمان گرفتيم همسن شدهاند، درحاليكه خواهرش يك سال كوچكتر از او است. جنازه پسرم را كه آوردند، پسر دومم گفت كه ميخواهد به جبهه برود. او سوم راهنمايي بود و ميخواست اول دبيرستان برود اما اقوام و آشنايان با رفتنش مخالفت كردند. ميگفتند تازه برادرت شهيد شده و رفتن تو ضربه سنگيني به خانوادهات ميزند اما پسرم گوشاش به اين حرفها بدهكار نبود و ميگفت ميخواهد به جبهه برود. من با اين موضوع مخالف نبودم، اما شوهرم گفت تو نميخواهد به جبهه بروي، خودم ميروم تا ببينم بچهام كجا ميجنگيده و كجا به شهادت رسيده است. او دوست داشت با شرايطي كه عبدالصمد در آن قرار داشت مواجه شود.
- پسرتان تنها 14سال داشت، واقعا اين حس قابل تقدير است. شما اين حس را در او بهوجود آورده بوديد؟
نمي دانم جواب اين سؤال را چطوري بدهم اما پسرم واقعا مرد بزرگي بود؛ با وجود سن كمي كه داشت. نه اينكه من بگويم، او واقعا حرام و حلال را از هم تفكيك كرده بود و اين براي من جاي تعجب داشت كه در چنين سني اينقدر اين چيزها برايش مهم است. هر روز ميرفت بسيج اما آنجا غذا نميخورد، به او ميگفتم عبدالصمد اين همه آنجا كار ميكني چرا آنجا غذا نميخوري؟ ميگفت مادر حق بيتالمال است، چطور انتظار داري من تخم مرغي را كه يك پيرزن براي رزمندگان آورده است، بخورم. تو راضي هستي كه من اين كار را انجام دهم؟ عبدالصمد حرفهايي ميزد كه من در برابرش خجالتزده ميشدم. با خودم ميگفتم بچه 14ساله چطور به اين چيزها فكر ميكند.
- شهادت برادر، برادرشوهر، فرزند و ساير اقوام ديگرتان باعث نشد كه شما براي رفتن همسرتان به جبهه مخالفت كنيد؟
اصلا، حتي خودم نقشه رفتنش را هماهنگ كردم تا او بتواند بهراحتي به جبهه برود. زماني كه او گفت ميخواهد به جبهه برود من با خوشحالي از اين تصميمش استقبال كردم.
- نقشه رفتن؟ مگر چه مشكلي براي رفتن او وجود داشت كه نياز به نقشه داشت؟
بچههايم. مشكل ما بچههايمان بود. آنها خيلي به همسرم وابسته بودند و واقعا بدون او بودن برايشان خيلي سخت بود و مدام بهانهاش را ميگرفتند.
- براي رفتن شوهرتان به جبهه چه نقشهاي كشيده بوديد؟
اگر بچه هايم ميديدند كه شوهرم ميخواهد به جبهه برود بيقراري ميكردند و با گريههايشان اجازه اين كار را به او نميدادند. كاووس هم مرد دلرحمي بود و جانش به جان بچههايش بند بود و نميتوانست گريهشان را ببيند. براي همين همسرم نگران بچهها بود و ميگفت من كه بخواهم از خانه خارج شوم آنها مرا ميبينند و گريه ميكنند. من پيشنهاد دادم كه به بچهها پول بدهد تا با آن پول راهي مغازه شوند و براي خودشان خوراكي بخرند. به محض اينكه بچهها خانه را ترك كردند، همسرم سوار بر موتور به همراه يكي از همسايههايمان راهي محلي شد كه رزمندهها را به جبهه ميبردند. برايم جالب است سالها از آن روز ميگذرد اما هنوز هم جزئيات كامل آن روز را بهخاطر دارم. او درست به محلي رفت كه پسرم به شهادت رسيده بود. همرزمهايش ميگفتند كه زماني كه به جبهه رفت، همان تفنگ و پتوي عبدالصمد را استفاده كرد ؛ كاووس سعادتپور، همسرم را ميگويم، خيلي زود شهيد شد. 3ماه پس از شهادت پسرم، زماني كه جسد پسر عمويم را از جبهه آورده بودند، خبر شهادت كاووس را به من دادند. همسرم در كربلاي 8شهيد شد و بعد از آن هم پسر عموهاي ديگرم به شهادت رسيدند. هنوز مراسم هفتم يكي از اقواممان تمام نشده بود كه خبر شهادت ديگري را به ما اعلام ميكردند. خيلي سخت بود كه در يك مدت كوتاه، خبر شهادت عزيزترين افراد زندگيات را بشنوي. خانواده ما كم پسر داشت و آنهايي هم كه بودند شهيد شده بودند. ما خودمان مرد زندگيهايمان شديم و زندگي و بچههايمان را اداره كرديم. مردهايمان در جبهه ميجنگيدند و ما پشت خط. فرقي نداشت؛ هر دو هدفمان اين بود كه جمهوري اسلامي ايران را حفظ كنيم كه توانستيم با كمك خدا اين كار را انجام دهيم.
- آن موقع چه احساسي داشتيد؟
از اينكه آنها به خواستهشان كه شهادت در راه دفاع از كشور بود رسيدهاند، خوشحال بودم. اما از طرفي عزيزترين افراد زندگيام را از دست داده بودم و ميدانستم كه من هستم و دنيايي از مشكلات پيش رويم.
- شايد پاسخ اين سؤال خيلي سخت باشد اما از بين برادر، همسرم و پسرتان از دست دادن كدام يك از آنها برايتان سختتر بود؟
پسر و برادرم واقعا برايم عزيز بودند، به شما گفتم تنها برادري كه داشتم شهيد شد. اما شهادت همسرم چيز ديگري بود، داغ از دست دادن او برايم خيلي سنگين بود. زماني كه پسرم، برادرم و حتي پسر عموهايم شهيد شدند، همسرم كنارم بود، پشتم بود، حواسش به من و بچههايم بود اما رفتنش باعث شد تا تنها حامياي كه در زندگي داشتم را از دست بدهم. دوقلوهاي من سهساله بودند و كوچكترين بچهام يك سالش بود. شايد باور نكنيد اما وقتي همسرم شهيد شد خانه ما خالي بود و حتي نان براي خوردن نداشتيم. من با كاووس 26سال زندگي كردم، 13سالم بود كه به خانه او آمدم و در تمام اين مدت جز احترام و مهرباني چيزي از او نديدم. از دست دادن چنين پشتوانهاي خردم كرد و چون آدمي نيستم كه با كسي درددل كنم و هميشه غمهايم را در دلم ميريزم، نميدانستم در برابر بهانههاي بچههايم چه كنم. بچهها غذا ميخواستند؛ خوراكي، پوشاك و... اما من با دستهاي خالي در مقابل آنها بودم. خوب يادم هست در آن زمان به سراغ همسايهمان رفتم و از او 2هزار تومان پول قرض خواستم. آن زمان 2 هزار تومان براي خودش خيلي پول بود، با خودم ميگفتم اگر او 2 هزار تومان را قرض دهد، خرج يكماه خودم و 9بچهام درميآيد. بنده خدا 2500تومان به من قرض داد. واقعا كاري كه او در آن زمان انجام داد خيلي بزرگ بود. كمك به من آن هم در شرايط جنگ و نداري خيلي بود. با آن 2500تومان سعي ميكردم زندگيام را بگذرانم، اما اي كاش تمام مشكلات زندگي، مشكلات مالي آن باشد. غم من بيقراريهاي بچههايم براي نبود پدرشان بود. آنها مدام گريه ميكردند و سراغ پدرشان را ميگرفتند. سر سفره غذا نميخوردند و ميگفتند تا بابايمان نيايد غذا نميخوريم. من هم يك بشقاب اضافي سر سفره ميگذاشتم و به آنها ميگفتم كه پدرتان هم پيش شماست و با ما دارد غذا ميخورد. اما مگر باورشان ميشد، ميگفتم او يك جاي بهتر رفته است اما بچههاي به آن كوچكي به تنها چيزي كه نياز داشتند محبت پدري بود. واقعا همسرم به بچهها محبت ميكرد و به آنها عشق ميورزيد. شهادت شايستهترين جايگاه برايش بود، بس كه مرد خوبي بود و زن و بچهدوست بود. رفتن همسرم سختترين دردي بود كه در زندگيام كشيدم؛ حتي سختتر از درد از دست دادن بچهام.
- گفتيد از نظر مالي مشكل داشتيد، بنياد شهيد كمكي به شما نميكرد؟
ماهانه حقوقي داشتيم كه اين پول در برابر مخارج زندگيمان واقعا ناچيز بود. وقتي هم ميگفتم كه اين حقوق براي ما بسيار پايين است، ميگفتند بودجه ما در همين حد است و نميتوانيم بيشتر از اين بدهيم. اما من با همان وضعيت دختر شوهر دادم و پسر زن دادم. بچههايم همگي مدارك ليسانس و فوق ليسانس دارند و براي خود شغلي دست و پا كردهاند. زندگيهاي خوبي دارند و جهيزيه دخترها و خرج مراسم ازدواج پسرهايم را دادهام بدون اينكه هرگز خودم كار كنم. ما آدمهاي باآبرويي بوديم و هرگز دستمان را جلوي كسي دراز نميكرديم اما خدا سبب ساز بود و كمك ميكرد، با هر سختياي بود آبرويمان را حفظ كرديم.
- وقتي با مشكل مواجه ميشديد، به سراغ مزار همسر يا پسر و برادرتان ميرفتيد؟
آنها كارگشاي من بودند، آنها شفاعت مرا ميكردند كه زندگيام سر و سامان گرفت. هر وقت دلم ميگرفت، مشكل داشتم و كارم گير بود بيشتر ميرفتم سر مزار باباي بچههايم و ميگفتم كاووس زندگيام اينطوري شده، الان فلان مشكل را داريم و خدا هم مشكلات ما را حل ميكرد. وقتي به گذشته فكر ميكنم ميبينم چه شرايط سختي را سپري كردهام، اما بالاخره به هر سختي و زحمتي بود گذشت و حالا زندگي آبرومندي دارم. گاهي اوقات ميگويم خون آن پدر در رگهاي اين بچهها بوده كه همه آنها سالم هستند و زندگيهاي خوبي دارند.
- گفتيد عضو بسيج هم بوديد، فعاليت هايتان به چه صورت بود؟
من 12سال عضو بسيج بودم و در تمام اين مدت با كمك چند نفر از خانمها به افراد نيازمند كمك ميكرديم يا براي رزمندگان وسيله و مواد غذايي ميفرستاديم . تمام كارهايي كه انجام داديم فقط و فقط براي رضاي خدا بود. ميگويم براي رضاي خدا، شايد باورتان نشود اما چند وقت قبل نميدانم از طرف شهرداري بود يا جاي ديگر، من كه سواد ندارم ببينم از كجا بود، آمده بودند تا تابلويي به نام پسرم سر كوچهمان نصب كنند؛ يعني گفتند چون خانواده شهيد هستيد و پسرتان شهيد شده اسم كوچه را به نام پسرتان ميخواهيم بزنيم. زنگ زدم به پسر بزرگم كه در تهران زندگي ميكند و ماجرا را گفتم. زماني كه پسرم از ماجرا با خبر شد، گفت مادر مگر تو شهيد دادي براي تابلو زدن و بزرگ كردن اسم و نامت. تو براي رضاي خدا شهيد دادي، مثل مادر وهب باش كه سر وهب را بيرون انداخت. من هم كه از ته دل با اين موضوع مخالف بودم، به آنهايي كه براي اين كار آمده بودند گفتم خانوادهام با اين ماجرا مخالف هستند و دلم راضي به اين كار نيست.